نسخه چاپی

داستان شكنجه و مقاومت در گفتگوی تفصیلی با مرحوم دعاگو:

بیست روز پس از شكنجه همچنان قابل شناسایی نبودم

كار شكنجه هر روز ادامه داشت.‌ در بسیاری از موارد ناچار بودم با وضوی جبیره نماز بخوانم و مدتی طولانی قادر به ایستادن روی پا نبودم و نماز را به صورت نشسته، اقامه می‌كردم.

محمد مهدی اسلامی _ مصاحبه با حجت‌الاسلام و المسلمين محسن دعاگو کار سهل و ممتنعی بود. خوش برخورد بود و بر خلاف برخی مسئولین راحت وقت داد؛ دفتر امام جمعه که محل ملاقات بود، فاقد تشریفات بود؛ خاکی و مردمی. برخورد او در مواجهه با خبرنگار نیز بسیار صمیمی و راحت. اما در مقابل کسانی که او را می شناختند به یاد دارند که فراز و فرود در سپهر سیاسی زیاد داشت. به عنوان نمونه سال 76 حامی خاتمی بود و هنوز چندی نگذشته بود که با مصاحبه ای تفصیلی با کیهان خود را به خط مقدم منتقدین رئیس جمهور وقت رساند. با احمدی نژاد هم همین گونه رفتار کرد. گویا آزادگی او اجازه نمی داد که پابند مقام دارای قدرت باشد. این ذهنیت پرسش را دشوار می کرد و از همین رو با تنوعی از سوال برابر او نشستم. اما نتیجه گفتگو فراتر از انتظار بود. او از شكنجه‌هاي هولناك و مستمری گفت که شنیدن آن هم دشوار بود. اين گفتگو بخشی از شرح پايداري‌های یکی از فجرآفرینان است که امسال دیگر میان ما نیست.


از چه زمانی و چگونه وارد مبارزات سیاسی شدید؟
پس از ورود به مشهد، مبارزات سیاسی من هم شروع شد. در مشهد در کلاس آقای طبسی شرکت می کردم و با شهید هاشمی‌نژاد نیز در مشهد آشنا شدم. همان سال در سفری تبلیغی در روستای قاسم آباد کرج منبر رفتم و با کمک اهالی محل شرایط مساعدی برای سخنرانی بی پروا درباره مسائل سیاسی به دست آوردم. در آنجا شعری درباره امام خمینی سرودم که قسمت‌هایی از آن که یادم مانده، این است:" گفته هویدا وزیر آن سگ ملعون / موجب رنج و ملالت است خمینی / کشتن او لازم است به علم سیاست / ..." این شعر را که در عالم طلبگی سروده بودم، بر تکه کاغذی نوشتم و در جیبم گذاشتم.
هنگام بازگشت به مشهد، اتوبوس را برای بازرسی متوقف کردند و احتمال دادم دنبال اعلامیه می‌گردند، لذا شعر را بیرون آوردم و زیر صندلی انداختم، اما یکی از ساواکی‌ها برحسب اتفاق آن را پیدا کرد و با هدایت راننده اتوبوس که به خاطر تذکری که درباره پخش موسیقی مبتذل در اتوبوس داده بودم، انگیزه کافی را داشت، شناسایی و دستگیر و حدود دو ماه بازداشت شدم. در این مقطع توانستم با ساختن یک داستان و تداوم نقل آن در بازجویی‌ها بدون ذره‌ای تغییر، رهایی یابم. در این مقطع درسی گرفتم که مقاومت باعث خلع سلاح طرف مقابل می‌شود. چند سالی را که در مشهد بودم از فعال‌ترین دوره‌های طلبگی‌ام بود و زندگی سیاسی من شکل گرفت. وقتی از زندان آزاد شدم پیغامی از مقام معظم رهبری، آیت الله خامنه‌ای دریافت کردم و خدمت ایشان رسیدم و ارتباط ما برقرار گردید.
گویا پس از این مرحله به فعالیت‌های مسلحانه هم مشغول شدید؟
در سال 1352 از طريق يكي از دوستان به نام آقاي حاج ابوالقاسم تيموري، با برادري به نام حاج مهدي رضازاده كه در بازار تهران برنج ‌فروشي مي‌كرد، آشنا شدم. اين آشنائي، سبب ورود من به فعاليت‌هاي مبارزاتي جديد شد. آقاي رضازاده مرد بسيار خوش‌لباس و خوش‌اخلاقي بود و با جلال‌الدين فارسي در دمشق ارتباط داشت. روش كار به اين صورت بود كه با معرفي آقاي رضازاده افرادي از ايران به قصد زيارت راهي سوريه مي‌شدند و در آن‌جا با آقاي جلال‌الدين فارسي ارتباط برقرار مي‌كردند و از طريق ايشان به جنوب لبنان مي‌رفتند و پس از گذراندن دوره آموزش نظامي در آنجا، به ايران برمي‌گشتند. آقاي رضازاده با راهنمايي و هماهنگي جلال‌الدين فارسي، از دعاهاي صحيفه سجاديه، كد رمز استخراج كرده بود و آن را در بالاي نامه‌هايش به ايشان مي‌نوشت. آدرس جلال‌الدين فارسي در دمشق چنين بود: «دمشق، سوق‌الخياطين، السيد مصطفي جحا، السيد جلال.» حامل نامه وقتي به سوريه مي‌رسيد، با همان آدرس، ايشان را پيدا مي‌كرد و از طريق وي به لبنان مي‌رفت. ما در تدارك نوعي مبارزه مسلحانه بر ضد نظام شاهنشاهي بوديم. مي‌دانستيم كه سرانجام، مبارزه در مرحله‌اي منجر به درگيري مسلحانه خواهد شد و بايد افرادي آماده باشند تا در شرايط لازم، بر ضد نظام شاهنشاهي وارد عمل شوند. اين مسئله باعث آشنايي من با آقاي رضازاده شد.

این تصمیم شما یک اقدام جمعی بود؟
نه، براي وارد شدن در جريان مبارزه مسلحانه، با كسي مشورت نكردم و اين تصميم را به‌شخصه و بعد از بررسي و جمع‌بندي اتخاذ كردم. با دو نفر از دوستانم كه در مسجد صاحب‌الامر با آنها آشنا شده بودم و قابل اعتماد بودند، در اين زمينه صحبت كردم و آنان هم براي رفتن به سوريه آماده شدند. يكي از آنها حاج غلامحسين محمدي و ديگري قرباني بود. آنها از مبارزان خوش‌فكري بودند كه در سخنراني‌هايم شركت مي‌كردند و ما با هم ارتباط خانوادگي برقرار كرده بوديم. با اعلام آمادگي اين دو نفر، از رضازاده براي آنها نامه گرفتم و آنان را به سوريه فرستادم تا با جلال‌الدين فارسي تماس بگيرند و از طريق ايشان براي آموزش‌هاي چريكي به جنوب لبنان اعزام شوند. يك نفر از اين آقايان موفق نشد ايشان را پيدا كند و نفر ديگر پس از طي آموزش چريكي به ايران بازگشت.
در همين ايام يكي از دوستان مشهدي‌ام، ‌به نام جواد خجسته، به تهران آمد و به من گفت: «تصميم دارم افرادي را از راه زمين به لبنان بفرستم.» علت را پرسيدم. ايشان جواب داد: «براي طي دوره تعليمات چريكي و آموزش‌هاي نظامي.» گفتم: «اين كار بسيار خطرناك است.» آقاي خجسته اصرار زيادي براي انجام اين كار داشت و حتي از من خواست اگر افرادي را براي اعزام دارم، به او معرفي كنم. او هيچ برنامه‌ روشني براي اين اقدام نداشت و با كسي هم در آنجا آشنا نبود. او تصميم داشت اين افراد را به خارج از كشور بفرستد تا خودشان جايي را براي آموزش چريكي پيدا كنند و تعليمات لازم را ببينند. به او پيشنهاد كردم كه اگرچنين افرادي را سراغ دارد، آنها را به من معرفي كند تا به جنوب لبنان بفرستم. روش من اين بود كه افراد را براي زيارت سوريه با هواپيما به اين كشور مي‌فرستادم. از آنجا به وسيله رابطي به لبنان مي‌رفتند و پس از طي تعليمات نظامي، بدون اينكه كسي از جريان آگاهي پيدا كند، به ايران برمي‌گشتند.
در اواخر سال 1353، پس از بازگشت از سفرهاي تبليغاتي، پول نسبتا خوبي از سخنراني‌هايم جمع كرده بودم. مثلا براي ده شب سخنراني در يزد 20 هزار تومان پول به من دادند كه در آن زمان پول زيادي بود. در مجموع با پولي كه به دست آوردم تصميم گرفتم خانه‌اي بخرم، از اين روي به قم رفتم و پس از جست‌وجوي زياد منزلي را پسنديدم. پس از آن به تهران آمدم و نزد آيت‌الله محمدرضا مهدوي كني رفتم و درخواست وام كردم. ايشان مرا به صندوق جاويد معرفي كردند و من مبلغ پانزده هزار تومان وام قرض‌الحسنه گرفتم. مقداري از طلاهاي خانمم را فروختم و با حدود 25 هزار توماني كه فراهم كرده بودم، خانه را تعمير و يكي از اتاق‌هاي طبقه پائين را تبديل به آشپزخانه و حمام كردم.
پس از استقرار در قم، آقاي هاشمي رفسنجاني و بعضي از دوستان، در ماه مبارك رمضان برنامه سخنراني در جنوب شهر تهران و جاهاي ديگري را براي من پيش‌بيني كردند. خانواده‌ام در ايام ماه مبارك رمضان از قم به مشهد رفته بودند و من قرار بود در اين مدت در تهران سخنراني كنم. يك شب تصميم گرفتم براي آوردن وسايل و كتاب‌هايم به قم بروم. سوار اتومبيل كرايه‌اي شدم. در بين راه اتومبيل هيلمني كه از طرف مقابل حركت مي‌كرد، با پيكاني كه سرنشسين آن بودم، تصادف كرد و اتومبيل ما واژگون شد. يك انگشت دست من در اثر اين تصادف قطع شد و انگشت ديگرم نيز از چند ناحيه شكست وآسيب جدي ديد. در اين هنگام مردي متدين و ارتشي كه با خانمش از قم به تهران مي‌آمد، وقتي ديد من طلبه هستم و تمام سرو صورتم زخمي است، اتومبيل خود را متوقف و مرا سوار كرد و به تهران برد. در بين راه، ‌ايشان به من دستمال كاغذي داد تا جلوي خونريزي را بگيرم. چون احتمال مي‌دادم كه در بيمارستان شناسايي و دستگير شوم، دفترچه‌اي را كه همراه داشتم و در آن آدرس تعدادي از افراد و شماره تلفن‌هاي آنان بود، از جيبم بيرون آوردم و آهسته پاره كردم و از اتومبيل به بيرون انداختم. در اين دفترچه شماره‌ تلفن‌ها را برعكس مي‌نوشتم و اسم افراد را با يك حرف رمز در دفترچه ياداشت مي‌كردم تا اگر به دست ساواك افتاد،‌ نتوانند از آن چيزي بفهمد.

با توجه به این همه مراقبت، پس چه شد که دستگیر شدید؟
پس از پايان ماه مبارك رمضان، خانم من به قم بازگشت. در آن زمان باخبر شدم كه حاج مهدي رضازاده دستگير شده و در زندان كميته مشترك ضد خرابكاري مورد شكنجه قرار گرفته است، به كف پاهايش شلاق زده، از سقف آويزانش كرده، پاها و دست‌هايش را پرس كرده و بدنش را سوزانده بودند. ساواكي‌ها راهي براي پيدا كردن من نداشتند، چون آقاي رضازاده هيچ وقت به منزل من نيامده بود و آدرسي از من نداشت، به همين دليل از ايشان پرسيده بودند: «از چه طريقي با فلاني آشنا شدي؟» و ايشان گفته بود، از طريق حاج ابوالقاسم تيموري. پس از آن ساواكي‌ها، حاج ابوالقاسم تيموري را نيز دستگير كردند كه اين خبر به من هم رسيد. ساواك اطلاع پيدا مي‌كند كه من در قم ساكن هستم. پس از اين جريان ساواك براي پيدا كردن من در قم تلاش زيادي كرد. آنها تا زمان يافتن منزل من مدتي طولاني را صرف كردند.
پيدا بود كه بر اساس اظهارات حاج ابوالقاسم تيموري، آدرس و مشخصات روشني به دست ساواك نيفتاده بود. تصور من اين است كه آنان از طريق اداره ثبت اسناد قم توانستند آدرس خانه‌ام را پيدا كنند،‌چون خانه را به نام خودم خريده بودم. پس از دستگيري حاج مهدي رضازاده، مدتي در قم و تهران متواري بودم و مخفيانه در منزل بعضي از دوستانم در قم زندگي مي‌كردم. پس از آن به تهران رفتم و همراه خانم و بچه‌ها مدتي را در منزل دختر دايي مادرم،‌ سپري كردم. در دوران متواری بودن از قم، شبی در منزلم مستقر بودم که فردی روحانی به نام قاسمی، که گاهی در مسجد همت منبر می‌رفت، به منزل ما آمد. او از نیروهای مبارز نبود، اما به خانه مبارزان رفت و آمد داشت. آن شب ايشان مهمان ما شد و با هم از هر دری صحبت کردیم. مشغول صحبت بودیم که در منزل ما را زدند. آنها از خانمم پرسیدند: «آقای اخلاقی منزل هستند؟» همسرم جواب داد: «اشتباه است.» گفتند: «آقای فیض‌آبادی هستند؟» جواب داد: «اشتباه است.» گفتند: «آقای خالصی هستند؟» همسرم جواب داد: «اشتباه است.» گفتند: «آقای دعاگو خانه هستند؟» باز پاسخ شنیدند: «اشتباه است.» گفتند: «هر کوفتی كه هست، در را باز کن.» همسرم آمد و جریان را گفت و من فهمیدم ساواک به سراغم آمده است. به قاسمی گفتم: «از پشت بام ما به پشت بام منزل آقای اوسطی برو و در بزن و به طریقی از خانه او فرار کن.» قاسمی به این ترتیب فرار کرد.
منزل من دو در داشت که به دو مسیر منتهی می‌شد. نیروهای ساواک پشت هر دو در مستقر شده بودند. پس از اینکه مهمان را از مهلکه خارج کردم،‌ نوبت به خودم رسید. ساواکی‌ها پشت در سر و صدا راه انداخته بودند و به در لگد می‌زدند تا آن را بشکنند. به‌سرعت لباس عوض کردم تا از در دیگر منزل که سر و صدایی از پشت آن شنیده نمی‌شد، خارج شوم. ما نمی‌دانستیم ساواک آن در را نیز کنترل می‌کند و تمام محل شناسایی شده است. بعدها فهمیدم ساواک از سر خیابان تا آخر کوچه، در جاهای مختلف برای دستگیری من نیرو گذاشته بود. آنها احتمال درگیری مسلحانه در داخل منزل را می‌دادند، چون موضوع فرستادن افرادی به لبنان برای طی دوره تعلیمات چریکی در میان بود، بنابراین با تجهيزات کامل و نیروی فراوان برای دستگیری من اقدام کردند. هنگامی که مي‌خواستم از در بزرگ منزل يعني در دوم خارج شوم، یک ساواکی قدبلند سیه‌چرده، مچ دستم را گرفت و مرا به داخل منزل برگرداند. آنها اسلحه را جلوی سر خانم من گرفتند و از ایشان پرسیدند:‌ «اسلحه‌هایش کجاست؟ وسایلش کجاست؟ بگو.» همسرم جواب داد: «من هیچ چیز نمی‌دانم. این جا هیچ چیز نیست.» آنها گفتند: «با گلوله مغزت را متلاشی می‌کنیم.» همسرم پاسخ داد: «هرکاری می‌خواهید بکنید.» ایشان در آن هنگام حسین را در بغل داشت و او را شیر می‌داد. سپس آنها به خانم من گفتند: «ببین شوهرت چقدر اسباب بدبختی و بیچارگی تو را فراهم می‌کند.» ايشان جواب داد: «شما اسباب بدبختی و بیچارگی مردم را فراهم می‌کنید که با اسلحه به در خانه‌ مردم می‌آیید.» آنها گفتند: «شوهرت آدم خیلی خطرناک است.» گفت:‌ «نه خطرناک نیست. من که با ایشان زندگی کردم، بهتر می‌دانم. شوهرم آدم بسیار خوبی است.» از روحیه خانم من خیلی تعجب کردند. ایشان نه ترسید و نه گریست، بلکه خیلی شجاعانه پاسخ آنها را داد، سپس ساواکی‌ها رو به من کردند و گفتند: «اسلحه‌ات کجاست؟» جواب دادم: «اسلحه ندارم.» پرسیدند: «اعلامیه‌ها را کجا گذاشتی؟» گفتم:‌ «ندارم.» پرسیدند: «کتابخانه‌ات کجاست؟» گفتم:‌ «بالاست.»
آنها کتاب‌هایم را جست و جو کردند. هر کتابی که عنوانی از نهضت در آن بود و یا مربوط به امام خمینی بود، ‌نظر آنها را جلب می‌کرد. مقدار زیادی از جزوه‌های دست‌نویس دروس حوزوی را که در کتابخانه داشتم كه با خود بردند. آنها رو به خانم من کردند و گفتند: «خداوند شوهرت را که اسباب اذیت تو و بچه‌هایت را فراهم کرده است، نمی‌بخشد.» خانم من جواب داد: «خدا شما را نمی‌بخشد که اسباب اذیت و آزار شوهرم و من و بچه‌هایم را فراهم کردید. آیا خداوند شما را که شوهرم را با خود می‌برید و من را در خانه تنها می‌گذارید، می‌بخشد؟» ساواکی‌ها هم تهدید کردند که ما چنین و چنان می‌کنیم و شوهرت هم معلوم نیست که دیگر به خانه باز گردد. در مقابل خانواده‌ام آنها تنها دستم را با فشار گرفتند و از خانه بیرون آوردند، اما در مسیر، اهانت و بی‌‌احترامی بیشتری به من شد و چند سیلی و مشت به من زدند. مرا به اداره ساواک قم بردند و شب را در اتاقی که گوئي دیوارهای آن را با دوده سیاه کرده بودند و در فضایی تاریک و سوت و کور گذراندم.

آن اسامی که اشاره کردید همه نام‌های مستعار خودتان بودند؟
بله، من در این دورانی که متواری بودم، در تهران به نام اخلاقی منبر می‌رفتم و در بندرعباس و یزد به نام فیض‌آبادی و در تویسرکان به نام خالقی و اینها نمی‌فهمیدند. من یک سال و خرده‌ای فراری بودم، اما منبری هم مي‌رفتم. منبری معمولی هم نبودم و پای منبرم جمعیت زيادي جمع می‌شد. سخنرانی‌‌های من در شمیران به‌قدری طرفدار داشت که از یک مجلس جمعیت بلند می‌شد و به مجلس بعدی می‌آمد. در اسناد ساواک- که البته یک قسمت‌هایی از آن چاپ نشده و من آنها را دارم- واقعا از ناتوانی و سرگردانی ساواک حکایت می‌کند. نصیری از تهران به ساواک شمیران می‌نویسد که این آقا، محسن دعاگو فرزند محمدعلی است. آن يكي می‌گفت اين حسین اخلاقی فرزند یعقوب است. ساواک تهران اصرار می‌کرد که ایشان از مشهد متواری شده و اعلامیه پخش کرده است. ساواک شمیران می‌گفت برای ما احراز نشده است و ... آنها دنبال محسن دعاگو، فرزند محمد علی بودند و از من مدركي نداشتند.
يك بار در قم دستگیرم کردند و به ساواک بردند. شب را در آنجا بودم و فردا مرا با اتوبوس به تهران بردند. در ساواک، ماشین نبود كه مرا سوار کنند و به تهران ببرند. امکاناتشان به‌رغم ادعاهایشان بسیار کم بود. از آنجا كه ساواک منفور مردم بود، مردم به ساواکی‌ها اطلاعات نمی‌دادند و آنها نمی‌توانستند بفهمند که بنده محسن دعاگو هستم که از مشهد فرار کرده‌ام. الآن امکان ندارد فردی داخل ایران باشد با نام مستعار منبر برود و شناخته نشود. او را در کوتاه‌ترین زمان شناسایی می‌کنند، چون خود مردم اطلاعات را به سیستم می‌دهند، ولی مردم به آنها اطلاعات نمی‌دادند.

رفتار ماموران ساواک با شما و واکنش مردم در اتوبوس چگونه بود؟
ظاهرا ساواک قم ماموریت داشت که مؤدبانه با من برخورد کند و رفتار تحریک‌آمیزی نداشته باشد. مرا با همان لباس روحانیت و دستبندی که به دستم زده بودند، همراه یک مامور با اتوبوس بین شهری به تهران بردند. در اتوبوس مردمی که از قم به تهران می‌رفتند، نگاه‌های معنی‌دار و خشم‌آلودی به مامور می‌کردند. وقتي به شمس‌العماره تهران رسيديم، مرا به كميته مشترك كه در نزديكي آن واقع شده بود، بردند.

تجربه دستگیری قبلی، این بار هم به کارتان آمد؟
بله، از همان لحظه‌اي كه دستگيرم كردند سعي كردم در ذهنم داستاني را براي دوران مبارزاتي‌ام بسازم. وقتي به ساواك رسيدم، تمام جزئيات داستاني كه تصميم داشتم به آنها بگويم، آماده بود. داستان مفصل و طولاني‌اي ساختم كه جز اسم و فاميل خودم تمام اجزاي آن ساختگي بود. قصد داشتم از اول تا آخر، همين داستان را براي آنها نقل كنم. اگر شما يادداشت‌هاي ساواك را درباره من بخوانيد، تمام اين داستان را در آن مي‌بينيد.

در اینجا هم مثل شب قبل برخوردها محترمانه بود؟
پس از ورود به كميته مشترك، لباس روحانيت را از تنم درآوردند و نام، فاميل و چند سئوال ديگر را با مشت و لگد از من پرسيدند. بعد از آن مرا به اتاق شكنجه بردند. بازجو‌هاي من اميري و شهرياري بودند و رئيس گروه بازجويي مردي به نام سعيدي بود. سعيدي مرد چاق و چله‌اي بود. هر سه نفر آنها آدم‌هاي بي‌تربيت و رذلي بودند. خيلي وقيحانه فحش مي‌دادند و اهانت مي‌كردند. آنها به امام خيلي توهين مي‌كردند و بد و بيراه مي‌گفتند.
ساختمان كميته مشترك در پنج طبقه و به صورت دايره‌اي ساخته شده بود. در طبقه همكف حوضي دايره‌اي شكل و در سمت راست آن بهداري كميته مشترك قرار داشت. يك طبقه اين ساختمان به كارهاي اداري اختصاص داشت و در ساير طبقات، سالن‌هايي با چند بند انفرادي (سلول) و يك بند عمومي ساخته بودند. محل استقرار بازجوها طبقه سوم بود. در سلول‌ عمومي تعداد زيادي زنداني كمونيست و چند نفر مذهبي بودند. من مدتي در سلول جمعي (عمومي) با سيد هادي هاشمي – داماد آيت‌الله منتظري – به سر بردم. ساواكي‌ها بدون مقدمه كار شكنجه را شروع كردند. اول به كف پاهايم شلاق زدند و پس از آن از آپولو استفاده كردند. آپولو دستگاهي بود كه وقتي روي آن مي‌نشستيم، ‌پاها مقداري از زمين بلند بود. بعد هر دو پا را با تسمه مي‌بستند و كف پا را شلاق می‌زدند. چشم‌هایم را بسته بودند و جایی را نمی‌دیدم، فقط احساس می‌کردم که پاهایم را می‌بندند. دست‌هایم را روی وسیله‌ای گذاشتند و پرس کردند و سپس کلاهخودی را روي سرم گذاشتند. کلاهخود را به این دلیل روي سر می‌گذاشتند که اگر انسان داد زد، پرده گوشش پاره شود، چون فضای کلاهخود کاملاً بسته بود و فریاد زدن باعث انعكاس صدا و ایجاد مشکل در سر می‌شد و آنها همزمان می‌توانستند سر و دست‌ها و پاها را شکنجه کنند. این بدترین نوع شکنجه بود،‌ چون وقتی کسی را با طناب می‌بندند و شلاق می‌زنند، در این حالت هیچ حرکتی امکان پذیر نيست. آنها در عین حال که شلاق می‌زدند، سیگارهای خود را هم روی شکم من خاموش می‌کردند. اثر بعضی از سوختگی‌ها هنوز کاملا نمایان است. پوست ساق هر دو پایم به‌شدت آسیب دیده و شبیه به پوست سوخته است و زود زخم می‌شود. پس از آن شکنجه را به روش‌های دیگری ادامه دادند.آنها مرا شلاق زدند،‌ آویزان کردند و با مشت محکم به شکمم می‌کوبیدند یا در حالت آویزان به اطراف پرتم می‌کردند که فشار زیادی بر دست‌هايم وارد مي‌شد و يا با یک دست و یک پا آویزانم مي‌کردند.
ساواکی‌ها برای آویزان کردن از سقف شیوه‌های مختلفی داشتند. برای مثال،‌ گاه به هر دو دست دستبند می‌زدند و زندانی را از دست از سقف آویزان می‌کردند. یا پاها را به هم می‌بستند و پس از‌ آن زندانی را از سقف آویزان می‌کردند، به طوری که سر به طرف زمین قرار می‌گرفت. گاهی یک دست و یک پا را به سقف می‌بستند، مثلا دست چپ و پای چپ را می‌بستند و زندانی را آویزان می‌کردند. ساواکی‌ها مرا روی اجاق گاز نشاندند و باسن و پاهایم را سوزاندند. سیگار را روی نقاط حساس بدن خاموش می‌کردند و یا به آنها لگد می‌زدند. از اتاق شکنجه که مرا بیرون می‌آ‌وردند، با دمپایی پلاستیکی که در دستشان بود، محکم به دو طرف صورت و پیشانیم می‌کوبیدند، ‌به‌طوری که صورتم به حدی متورم شد که وقتی بیست روز بعد می‌خواستند از چهره‌‌ام عکس بگیرند،‌ صورتم هنوز قابل شناسایی نبود و آنها نتوانستند عکسم را بگیرند. در مراحل آخر زندان کمیته مشترک که وضعیت صورتم کمی بهتر شده و قابل شناسایی بود، عکس گرفتند.
در کمیته مشترک،‌ شکنجه‌گری به نام حسینی بود كه بسيار سیه چرده، بداخلاق و درشت هیکل بود. پیش‌تر شنیده بودم که او می‌گوید آن چنان محکم در گوش تو می‌زنم که برق از چشم‌هایت بپرد؛ اما این را تجربه نکرده بودم. با سیلی‌هایی که حسینی به صورت من می‌زد، به‌واقع برق از چشمانم مي‌پريد.
بعد از مراحل شکنجه،‌ مرا به اتاق بازجویی بردند. بازجوها از من پرسیدند: «چند نفر را به لبنان فرستادی؟ اسامی آنها چه بود؟» جواب دادم که من کسی را به لبنان نفرستاده‌ام و کاملا این مسئله را انکار کردم. البته جواب سئوالات آنها را از قبل آماده کرده بودم. از آنجا که احتمال می‌دادم مرا با رضازاده روبه‌رو کنند، خودم را آماده کرده بودم.
ساواکی‌ها حدود یک هفته در سه نوبت صبح، بعد از ظهر و شب، به‌طور مستمر مرا شکنجه کردند،‌ ولی از این کار چیزی عایدشان نشد. روزی رضازاده را نزد من آوردند و روی صندلی نشاندند و از او پرسیدند: «این آقا را می‌شناسی؟» رضازاده گفت: «بله، ایشان آقای دعاگو هستند، آقای اخلاقی.» ساواکی‌ها بعد از آن رو به من کردند و گفتند: «ایشان را می‌شناسی؟» گفتم: «نه، من این آقا را نمی‌شناسم.» در این موقع رضازاده شروع به صحبت کرد. او گفت: «من خیلی مقاومت کردم، در حال مرگ بودم، دست‌ها و پاهایم از کار افتاده، آقا من همه چیز را گفتم. یعنی هرچه بین من و شما بوده، همه را تعریف کرده‌ام.» ساواکی‌ها چون از راه شکنجه نتوانسته بودند از من حرف بكشند، ناچار شدند رضازاده را با من روبه‌رو کنند تا با اظهارات او، مرا وادار به اعتراف کنند. در جواب اظهارات رضازاده گفتم: «من اصلا تو را نمی‌شناسم؟ ‌تو از کجا مرا می‌شناسی؟ من کجا با تو آشنا شدم؟» او گفت: «فلان جا یکدیگر راندیديم؟» من گفتم: «نه، تو دروغ می‌گویی.» زیربار نرفتم و رو به ساواکی‌ها کردم و گفتم: «حالا که این آقا نخواسته حقیقت را بگوید، شما من را متهم کرد‌ه‌اید».

این حرف را از شما پذیرفتند؟
نه، ساواکی‌ها می‌دانستند که رضازاده راست می‌گوید. او اعتراف کرده بود، اما من انکار می‌کردم. آنها برای اعتراف گرفتن از من، بار دیگر شکنجه را شروع کردند، مفصل کتکم زدند و بعد مرا گوشه‌ای انداختند و آب روی سرو صورتم ریختند. در این حالت من خودم را به بی‌هوشی می‌زدم، چون واقعا خیلی سخت جان هستم و به این آسانی بی‌هوش نمی‌شوم. پاهایم در اثر این شکنجه‌ها، آسیب جدي دید. آثار شلاق‌ها کاملا بر پوست ساق‌ها و کف پاهایم مشخص است و به هیچ وجه ترمیم نمی‌شود.
در آن زمان برای این که شکنجه‌گران از من دست بکشند و دیگر کتکم نزنند، خودم را به بی‌هوشی می‌زدم. آنها به پاهای من که از آن خون می‌‌آمد و متورم شده بود، لگد می‌زدند. در زمانی که پاها متورم باشند و به آن ضربه بزنند، دردش فوق‌العاده زیاد است. حسینی متخصص در امر شکنجه بود و کار خود را با شلاق زدن به زیر انگشت شست پا شروع می‌کرد و پیش می‌رفت و به اين ترتيب تمام پا را شلاق می‌زد و پا کاملا متورم می‌شد و بالا می‌آمد. هر ضربه شلاق او به اندازه بیست ضربه درد داشت. در زمانی که خود را به بی‌هوشی می‌زدم و آنها به پاهایم، با جفت پا، لگد می‌زدند، تحمل و حالت بی‌هوشی را در خود حفظ می‌کردم و پس از ساعتی علائم ظاهری به هوش آمدن را از خود نشان می‌دادم. در این زمان آنها بار دیگر سراغم می‌امدند و به بیضه‌هايم سوزن می‌زدند یا سیگار را روی ان خاموش می‌کردند و به آن لگد می‌زدند که بر اثر این شکنجه‌ها بیضه راستم سرطانی شد. سرطان به ریه راست من هم سرایت کرد و در ریه من تعدادي غده سرطانی بسیار بدخیم شکل گرفت.
در مجموع چهار ماه در کمیته مشترک زندانی بودم كه قسمت عمده آن را در سلول انفرادی و بقیه را در سلول جمعی سپری کردم. در این مدت هرگز شکنجه‌ام قطع نشد. هر روز باید در ساعات مشخصی بازجویی می‌شدم و پس از آن شکنجه‌ام می‌کردند. پاهایم همیشه زخم بود. ساواکی‌ها مرتباً پاهایم را پانسمان می‌کردند.
چرا پس از این همه تحمل شکنجه اعتراف نکردید؟ ظاهراً با قدری اعتراف، آتش خشم بازجوها کمتر می‌شده است.
در آن زمان یقین داشتم که اگر اعتراف کنم، عده‌ای تا مرز اعدام پیش می‌روند و یا در زیر شکنجه، افراد دیگری را معرفی می‌کنند. می‌دانستم با دستگیر شدن عده‌ای دیگر، خودم هم از مجازات مصون نمی‌مانم. با این عقیده که اگر قرار است کسی در این قضیه کشته شود، بهتر است خود من باشم، تصميم گرفتم به هيچ قيمتي اعتراف نكنم. در طول مدت مبارزه، هيچ مطلبي را به سازمان اطلاعات نگفتم، حتي مسايلي را كه خيلي به پرونده‌ام مربوط نبود، كتمان مي‌كردم. براي مثال من آيت‌الله خامنه‌‌اي را با عنوان سيد روحاني فاضلي كه تفسير قرآن مي‌گفت و درس اخلاق تدريس مي‌كرد، معرفي كردم و سعي مي‌كردم وجهه مبارزاتي ايشان را از ذهن ساواكي‌ها پاك كنم تا خطري متوجه ايشان يا بقيه دوستانم نشود.
شكنجه‌هاي دايمي سبب گرديد كه مدتي نتوانم با پاهايم راه بروم، كف دست‌هايم نيز آن‌قدر آسيب ديده بودند كه نمي‌توانستم از آنها كمك بگيرم و به‌ناچار براي حركت كردن، بازوها را روي زمين قرار مي‌دادم و به كمك باسن و پاشنه پا حركت مي‌كردم.
صبح روز شهادت حضرت زهرا(علیها السلام)، بازجوي كميته مشترك- شهرياري- به من گفت: «من امروز ماموريت دارم تا شب با تو كار كنم.» بازجويي از صبح شروع شد. پس از شلاق زدن و آويزان كردن و شكنجه كردن با آپولو، مرا به طبقه پائين، يعني همان قسمتي كه حوض دايره‌اي شكل در آن قرار دارد، منتقل كردند. شهرياري در حالي كه شلاق در دستش بود، به من دستور داد تا دور حوض بدوم. پاهايم به‌شدت متورم و زخمي بودند و از آنها، خون و چرك مي‌آمد. با وضعيتي كه داشتم قادر به دويدن نبودم. هربار پس از طي دو قدم، بر زمين مي‌افتادم و شهرياري به من شلاق مي‌زد و با فرياد مي‌گفت: «بدو.» به اين ترتيب دو ساعت سپري شد. در اين مدت گاه چند نفر مي‌‌آمدند و دست‌ها و پاهايم را مي‌گرفتند و سرم را در آب كثيف حوض فرو مي‌كردند و آن‌قدر زير آب نگه مي‌داشتند كه تقريبا حالت خفگي به من دست مي‌داد. آنها با مشاهده دست و پا زدنم، سر مرا از آب بيرون مي‌آوردند و مرا به داخل حوض مي‌انداختند. بعد از ظهر آن روز، باز شكنجه صبح را تكرار كردند. اين كار باعث شد زخم‌هايي كه در اثر آتش سيگار روي شكم من ايجاد شده بودند، آب بكشند و عفونت كنند. شدت زخم به‌حدي بود كه وقتي مرا براي پانسمان به بهداري بردند و پوست‌ زخم‌ها را كندند، از شدت درد بي‌هوش شدم. در حين شكنجه به من مي‌گفتند: «شيخ دعاگو بشتاب به سوي لبنان.» بعد از من مي‌پرسيدند: «20 نفري را كه به لبنان فرستادي چه كساني بودند؟ تا اسامي و آدرس اين افراد را به ما ندهي، تو را رها نمي‌كنيم.» من در جواب آنها مي‌گفتم: «به شما دروغ گفته‌اند. من هيچ كس را به لبنان نفرستاده‌ام».
در آن زمان نمي‌دانستم كه علاوه بر‌ آقاي رضازاده، از آقاي خجسته هم اطلاعاتي را به دست آورده‌‌اند. كشف يك شبكه مسلح كه براي براندازي رژيم شاهنشاهي اقدام كرده بودند، براي سازمان امنيت، مسئله مهمي بود. آنها مي‌خواستند اسامي، انگيزه‌ها و امكانات كساني را كه از طريق اين شبكه به خارج از كشور رفته بودند، شناسايي كنند. بعضي از روزها پس از شكنجه، آن‌قدر از پاهايم خون مي‌آمد كه امكان نداشت مرا مستقيماً به سلول ببرند و بارها مجبور شدند، مرا از اتاق شكنجه براي پانسمان به بهداري زندان بفرستند، چون از شدت جراحات قادر به حركت نبودم.
يك بار پس از شكنجه مرا روي برانكارد گذاشتند تا به سلول برگردانند،‌ اما وقتي به نزديك سلول رسيديم، خونريزي به‌حدي شديد شده بود كه ناچار شدند مرا به بهداري برگردانند تا خون را بند بياورند. پزشك بهداري سعي مي‌كرد كه برخورد خاص پزشكان را با مريض داشته باشد. او رفتارش با زندانيان عادي بود و اظهار دلسوزي مي‌كرد و با ديدن جراحات پاي من مي‌گفت: «عجب! پاي تو دومرتبه خونريزي كرده؟ ‌بايد دوباره پانسمان شود.» پزشك ساواك مانند بازجو عمل نمي‌كرد، اما گاهي پرسش‌هايش كمك به بازجو بود. مثلا مي‌گفت: «براي چه تو را گرفتند؟ ‌از چه كسي تقليد مي‌كني؟» من جواب مي‌دادم: «از آيت‌الله خميني.» پزشك مي‌پرسيد: «چرا از ايشان تقليد مي‌كني؟» مي‌گفتم: «براي اين كه ايشان از بقيه علما اعلم هستند و ما وظيفه داريم از اعلم تقليد كنيم.» و قدري دلايل عقلي و شرعي ضرورت تقليد از اعلم را برايش توضيح مي‌دادم. پزشكان‌ بهداري كميته مشترك، رسماً در خدمت ساواك بودند، به همين دليل مسايل داخل زندان، آنان را متاثر نمي‌كرد.
من در سلول، وضعيتي استثنايي داشتم. همه مي‌دانستند كه براي شكنجه جيره روزانه دارم،‌ فقط در روزهاي تعطيلي كه هيچ بازجويي سر كار نبود، شكنجه نمي‌شدم. روز پس از ورود به كميته مشترك،‌ قرار بازداشتم را‌ آوردند تا امضا كنم. با اين كار مي‌خواستند به من نشان بدهند كه بعد از امضا، وضعيت بدتري خواهم داشت و شكنجه‌ام را بيشتر و شديدتر خواهندكرد.

آيا در بازجویی‌ها مانند دفعه قبل داستانسرایی کردید؟
بله، من براي تمام روابط خودم در دوران فعاليت مبارزاتي توجيه و محملي درست كرده بودم و تقريبا هيچ نكته‌اي نبود كه سئوال كنند و من محملي براي آن نداشته باشم. ساواك مشهد، پرونده‌ام را به تهران فرستاد، اما آنها هرچه بررسي كردند، چيزي از پرونده‌ام نفهميدند. بازجوها از من پرسيدند: «انگيزه‌ات از اين فعاليت‌ها چه بود؟» من گفتم: «مبارزه مسلحانه با نظام شاهنشاهي.» با اين جواب مي‌خواستم به آنها بگويم حالا كه آب از سرگذشته، چه يك وجب چه صد وجب. گفتند: «هدف تو از اين كار چه بود؟» گفتم: «سرنگوني رژيم.» پرسيدند: «بعد از سرنگوني، قرار است چه نوع حكومتي سر كار بيايد؟» گفتم: «حكومت اسلامي.» گفتند:‌«حكومت اسلامي را چه كسي مي‌خواهد اداره كند؟» در پاسخ گفتم: «حضرت آيت‌‌الله خميني.» آنها با شگفتي تمام از اين برخورد، دستور دادند همين مطالب را بر روي كاغذ بنويسم.
بازجوها از اين نوع اعتراف من خيلي راضي و خوشحال شدند. روي كاغذي كه به من دادند، با صراحت، انگيزه تشكيل گروه مسلحانه و مبارزه با نظام شاهنشاهي را ساقط كردن نظام شاهنشاهي و تشكيل حكومت اسلامي به رهبري آيت‌الله خميني نوشتم و ماجرايي را به منزله پوشش فعاليت‌هايم تعريف كردم كه هيچ واقعيت خارجي نداشت.

اگرآن داستان را به خاطر دارید، بیان کنید؟
چنين داستاني براي آنان نوشتم: «در مسجد همت كه منبر مي‌رفتم، جواني مرتباً در جلسه‌هاي سخنراني‌ام شركت مي‌كرد. او قد متوسطي داشت و آدم خوش‌اخلاق و خوش‌رويي بود. گاهي سئوالات مذهبي مطرح مي‌كرد و من پاسخ مي‌دادم. اين جوان روزي به من گفت: «حاج‌آقا! من كجا مي‌توانم شما را ببينم و با شما صحبت كنم.» من در جواب او گفتم: «من معمولا روزها بين ساعت 10 تا12 براي شركت در درس آقاي آشتياني به مدرسه مروي مي‌روم. مي‌تواني در همان جا مرا ببيني».
قبل از اين ماجرا، آقاي رضازاده به من گفته بود كه امكاناتي وجود دارد و مي‌شود افراد را به لبنان فرستاد. به ذهنم رسيد كه به اين جوان پيشنهاد رفتن به لبنان را بدهم. روزي همين جوان در مدرسه مروي به سراغم آمد. ما با هم حدود يك ساعت درباره مسايل مختلف، از جمله حكومت و امام صحبت كرديم. من كمي درباره سخنراني‌هايم توضيح دادم و به سئوالات مذهبي ايشان پاسخ گفتم. در پايان صحبت‌هايمان به او گفتم كه اگر آمادگي رفتن به لبنان و طي دوره آموزش نظامي را دارد، من راهش را بلدم. ايشان خيلي از پيشنهاد من استقبال كرد و گفت: «اگر مرا اعزام كني، بسيار متشكر مي شوم. خيلي دوست داشتم به زيارت حضرت زينب(س) در كشور سوريه بروم. قبول اين پيشنهاد وسيله‌اي است تا توفيق زيارتي هم پيدا كنم».
با او قرار گذاشتم كه ظرف چند روز آينده بار ديگر به مدرسه مروي بيايد تا يكديگر را ملاقات كنيم. پس از گذشت چند روز، اين جوان به مدرسه مروي آمد؛ اما من هنوز امكاني را پيدا نكرده بودم، بنابراين قرار ديگري براي ديدارمان گذاشتيم. به او گفتم: «آدرس خانه و شماره تلفنم را مي‌دهم، شما آنجا تشريف بياوريد.» جوان گفت: «آقاي اخلاقي! بهتر است كه ما خانه يگديگر را بلد نباشيم و شماره تلفن يكديگر را ندانيم.» من از او نام و نام خانوادگي‌اش را پرسيدم. او جواب داد: «علي جان‌تاب.» از او سئوال كردم:‌ «كجا كار مي‌كنيد؟» جوان گفت: «در يكي از شركت‌هائي كه ماشين‌آلات مي‌سازد.» به او گفتم: «‌كدام شركت، آدرستان چيست؟» او جواب داد: «لازم نيست ما آدرس يكديگر را بدانيم. از نظر امنيتي اين‌طور بهتر است.» من ديدم او حرف عاقلانه‌اي مي‌زند، بنابراين اصرار بيشتري نكردم.
يك روز طبق قرار، علي جان‌تاب به مدرسه مروي آمد. من نامه‌اي را كه از آقاي رضازاده براي او گرفته بودم، به او دادم. قرار شد20 روز بعد، ساعت 5/3 بعد از ظهر، در سه راه امين حضور يكديگر را ملاقات كنيم. 20 روز بعد در سه راه امين حضور هرچه منتظر شدم، از ايشان خبري نشد و من ديگر او را نديدم. هيچ تلفن و آدرسي از جهانتاب نداشتم. نمي‌دانستم به سوريه و لبنان رفته است يا نه؟ تا اين كه روزي او را ديدم. خيلي عصباني و ناراحت بود و مي‌گفت: «من به سوريه رفتم، ولي كسي را پيدا نكردم. تو مرا مسخره كردي.» پس از آن با چند بد و بيراه كه نثارم كرد از من جدا شد».
در تمام مدت چهارماهي كه ساواكي‌ها مرا شكنجه مي‌كردند، از ابتدا تا انتهاي اين داستان را بدون آنكه حتي كلمه‌اي از آن را پس و پيش كنم، برايشان تعريف كردم. آنها براي تخليه اطلاعاتي من، افرادي را به صورت مامور به سلول فرستاده بودند. وقتي آنها بحث را شروع مي‌كردند تا از من حرف بكشند، خفيف‌تر از آنچه را كه در بازجويي مطرح كرده بودم، در سلول بيان مي‌كردم. حتي وقتي كه با‌ هادي هاشمي هم‌سلول شدم، قضيه را لو ندادم، بلكه به صورت كلي، آن داستاني را كه ساخته بودم، تعريف كردم.

شما را با آقای خجسته رو به رو نکردند؟
چرا، روزي در كميته مشترك، آقاي جواد خجسته را با من روبه‌رو كردند تا به اعترافات او اقرار كنم. او به من گفت: «مگر قرار نبودكه عده‌اي را به لبنان بفرستيم؟» جواب دادم: «شما تصميم داشتي افرادي را نزد من بفرستي، ولي كسي به من مراجعه نكرد. من هيچ كس را به خارج از كشور نفرستادم. تنها يك نفر به نام آقاي علي جان‌تاب از طريق من به سوريه رفت كه آقايان در جريان هستند.» پس از آن، بازجو تعدادي آلبوم آورد و از من خواست كه از بين آنها علي جان‌تاب را شناسايي كنم. از آنجا كه چنين شخصي واقعيت خارجي نداشت، روي كسي انگشت نگذاشتم. بازجو بعد از آنكه تمام آلبوم‌ها را براي من ورق زد و نشانم داد، به‌شدت عصباني شد، چند فحش و ناسزا نثارم كرد و گفت: «دعاگو! تو را به هر چه معتقدي، تو را به جان همان خميني كه به او اعتقاد داري، بگو علي جان‌تابي وجود دارد يا اين ساخته ذهن توي فلان فلان شده است؟» در جواب بازجو گفتم: «ساخته ذهن من نيست. ماجرايي كه تعريف كردم واقعيت دارد.» و در ادامه صحبت‌هايم بار ديگر آن داستان را برايشان تكرار كردم.
كار شكنجه هر روز ادامه داشت.‌ آنها با دمپايي چنان محكم به پيشاني و دو طرف صورتم مي‌زدند كه تمام صورتم متورم مي‌شد. گاه در اثر شدت جراحات، به جاي وضو گرفتن تيمم مي‌كردم، چون ديگر امكان نداشت كه آب را روي صورت زخمي‌ام‌ بريزم. شكنجه‌ها پيش از ظهر شروع مي‌شد و تا ظهر طول مي‌كشيد. پس از آن براي غذا خوردن و نماز به سلول برمي‌گشتم و بعدازظهر مجددا شكنجه را شروع مي‌كردند و تا ساعاتي از شب ادامه مي‌دادند. در بسياري از موارد ناچار بودم با وضوي جبيره نماز بخوانم و مدتي طولاني قادر به ايستادن روي پا نبودم و نماز را به صورت نشسته، اقامه مي‌كردم.

شما كه به بسیاری از سئوالات آنها پاسخ داده بودید، پس چرا باز هم بازجویی ادامه داشت؟
بازجويي‌هايي را كه از من در كميته مشترك صورت مي‌گرفت، مي‌توان در پنج محور اصلي خلاصه كرد. اين محورها در حقيقت چهارچوب كلي كار آنان را تشكيل مي‌داد: محور اول، تفكر و بينش و انگيزه من بود. آنها به دنبال اين مسئله بودند كه چرا وارد صحنه مبارزه شده‌ام. در حقيقت از اين طريق مي‌خواستند كشف كنند كه چه نوع فعاليتي از اين تفكر برمي‌خيزد و چه كاري را در اين زمينه انجام داده‌ام. آنها براي اينكه بتوانند جرم را از نظر خودشان ريشه‌يابي و رده‌بندي كنند، به دنبال انگيزه و تفكرم بودند تا در چهارچوب ضوابط خودشان، حد مشخصي را براي جرم من تعيين كنند.
محور دوم، تبليغات و فعاليت‌هاي مبارزاتي من بود. آنها مي‌خواستند از تمام شيوه‌ها و شگردهايي كه در تبليغات و فعاليت‌ها استفاده مي‌كردم و از سبك و محتواي سخنراني‌ها و روش‌هاي تقسيم اعلاميه‌ها آگاه شوند و از روابط تشكيلاتي و نوع كارهايي كه سازماندهي كرده بودم، اطلاعاتي را به دست آورند.
محور سوم، شناسايي دوستان، آشنايان و همفكرانم بود و محور چهارم، ‌شناسايي حاميان حركت و مبارزه بود. آنها مي‌خواستند بدانند چه كساني نهضت را مورد حمايت معنوي و مالي خود قرار مي‌دهند، چون مي‌دانستند كه حركت مذهبي فقط به تعداد خاصي از روحانيون محدود نمي‌شود، بلكه بايد ريشه و پايگاهي هم در بين مردم داشته باشد. محور پنجم، تخليه اطلاعاتي من، به‌ويژه درباره شخصيت‌هاي برجسته نهضت و چهره‌هاي شناخته شده بود. هم چنين آنها در پي كسب اطلاعات مورد نياز از نوع فعاليت‌ها، روابط و امكانات سران نهضت بودند.

آيا هیچ وقت متوجه ساختگی بودن داستان‌های شما شدند؟
خیر، ساواک ضمن اینکه بسیار وحشی بود، از نظر هوشي خیلی کم بهره بود.

از هم‌سلولی‌هایتان در کمیته مشترک خاطره‌ای در ذهن دارید؟
در كميته مشترك، هرچند وقت يك بار سلولم را عوض مي‌كردند. يك بار كه با چهار نفر از چپي‌ها هم‌سلول بودم، درباره مسايل مختلف بحث كرديم. يكي از چريك‌هاي فدايي خلق به نام صمد كه قد بلندي داشت و مي‌لنگيد، براي اين كه مذهبي‌ها را مسخره كند، رو به من كرد و گفت: «آقاي دعاگو! چه‌طور است كه در دين اسلام هر مردي مي‌تواند چهار زن دائمي بگيرد و هر تعداد كه دلش خواست صيغه اختيار كند؟» جواب دادم: «حالا خدا پدر اسلام را بيامرزد كه به چهار نفر دائمي اكتفا كرده، اما ماركسيسم ديدش خيلي وسيع‌تر از اين حرف‌هاست. ماركسيست‌ها معتقدند كه هيچ انساني نبايد احساس مالكيت كند. هر فرد در جامعه مثل يك سلول در بند عمل مي‌كند. تمام بدن تلاش مي‌كند تا نياز سلول تامين شود. هر تلاشي هم كه از جانب سلول انجام مي‌گيرد، براي تمام بدن است. هيچ كس حق ندارد خود را مطرح كند. مطرح كردن خود از خصلت‌هاي بورژوازي (سرمايه‌داري) است. يك نفر ماركسيست اصلا نبايد به خود فكر كند. خانم‌ها در جامعه مانند سلول عمل مي‌كنند. آنها متعلق به كل جامعه هستند و از هيچ كس هيچ چيزي نبايد دريغ شود. از ديدگاه ماركسيسم نه تنها ابزار توليد، بلكه مالكيت همه اجزا و عناصر اجتماعي عمومي است و هيچ انساني تعلق خصوصي و انحصاري به هيچ كس ندارد؛ بنابراين اگر يكي از خانم‌ها مي‌تواند نياز جمع را برطرف كند، در اين صورت شما نمي‌توانيد ادعاي ويژه و انحصارگرايانه‌اي را مطرح كنيد و مثلا بگوييد فلاني زن من است. اگر چنين ادعايي از طرف شما مطرح شد، به شما مي‌گويند هنوز خصلت‌هاي بورژوائي خود را حل نكرده‌اي و ادعاي مالكيت و تشخص مي‌كني؟ خانم شما به منزله يك سلول در كل جامعه است و بايد نياز كل جامعه را برطرف كند و متقابلا جامعه هم نياز او را برطرف مي‌كند».
صمد به‌شدت از پاسخ و استدلال من عصباني شد و گفت: «تو ايدئولوژي انقلابي يك جامعه بزرگ را در دنيا به لجن مي‌كشي. اين چه كاري است كه انجام مي‌دهي؟» به او گفتم: «بله، تو حد خودت را نمي‌شناسي، ايراد بي‌خود مي‌گيري و به دنبال توهين به اسلام هستي. من جواب تو را از ايدئولوژي خودتان دادم، اينكه ناراحتي ندارد. از بين شما كسي نمي‌تواند منكر وجود اين اصول در ماركسيسم بشود، چون خوب مي‌دانيد ماركسيسم مالكيت شخصي و خصوصي را قبول ندارد و از مالكيت اجتماعي در همه عرصه‌ها دفاع مي‌كند. هر فردي كه در جامعه كمونيستي زندگي مي‌كند، دولت و جامعه او را اداره مي‌كنند و حاصل كارش هم متعلق به جامعه است؛ ولي اسلام حد و حدودي براي اين مسئله قايل شده است. براي مثال عقد دائمي و صيغه را قرار داده است. بر اساس تعاليم اسلام اگر كسي همسر دارد و نمي‌تواند عدالت را برقرار كند، حق ندارد زن دوم اختيار كند. در اسلام روابط خانوادگي، حريم‌ وحرمت‌ خاصي دارد و در انتخاب همسر مجدد، عدالت شرط اساسي است. اگر كسي چهارچوب خاصي را رعايت كرد، براي او تعدد زوجات مجاز است، ولي ماركسيسم هيچ حدي براي آن قايل نشده است، پس مي‌توان گفت ايدئولوژي ماركسيستي در اساس، لجن، بي‌ربط و مزخرف است».
با جواب‌هايي كه به صمد دادم، فضاي سلول به هم ريخت و به اصطلاح حال و هوا حسابي تاريك شد. بعد از چند روز كه به سلول ديگري انتقال داده شدم، ماركسيست‌هايي كه در سلول جديد به سر مي‌بردند و خبر بحث ما را شنيده بودند، به من چپ چپ نگاه مي‌كردند.‌ آنها به من گفتند: «شما بدجوري به ما توهين كرديد.» در جوابشان گفتم: «صمد به اسلام توهين كرد، من هم جواب او را دادم. او تحليلي نادرست از تعدد زوجات و ازدواج موقت داشت و من حقيقت مطلب را برايش شرح دادم كه اشتباه از كدام مكتب است.» به دليل بحث‌ و گفت‌وگويي كه بين ما دو نفر روي داد، بچه‌هاي ماركسيست با من قهر كردند. اين بحث يكي از خاطرات خوب من در زندان است.
خاطره خوب دیگر مربوط به زماني است كه در كميته مشترك زنداني بودم و آتش‌سوزي‌اي اتفاق افتاد. يك روز بعد از ظهر وقتي مرا از سقف آويزان كرده بودند و شلاق مي‌زدند، ناگهان سر و صدا بلند شد كه فلان قسمت آتش گرفت. شكنجه‌گران بلافاصله دست از كار خود كشيدند و مرا به سلولم بازگرداندند و براي خاموش كردن آتش رفتند. اين را از نعمت‌هاي خداوند مي‌دانم كه در موقع شكنجه به دليل آتش‌سوزي نجات پيدا كردم.

در این مدت ملاقاتی هم با خانواده داشتید؟
در مدت چهار ماهي كه در كميته مشترك بودم، حداقل ماهي 20 بار براي بازجويي دو تا سه ساعته مي‌رفتم. آنها مرا به دادگاه نبردند، ملاقاتي نداشتم و هيچ كس از سرنوشتم اطلاعي نداشت. آنها هيچ پيغامي از سوي من به خانواده‌ام ندادند. پس از تكميل پرونده، هنگامي كه مرا از كميته مشترك به زندان قصر منتقل كردند، توانستم از طريق نامه با خانواده‌ام تماس بگيرم و برايشان بنويسم كه در اين زندان به سر مي‌برم. خانواده‌ام قبل از اينكه نامه من به دستشان برسد، براي پيدا كردنم تلاش زيادي كرده بودند. همسرم براي اطلاع از سرنوشت من چندين بار از قم به تهران آمده و به منزل دوستان و اقوامم رفته بود، ولي هيچ كس دسترسي به من نداشت. پدرم با مرحوم حاج آقا فاضل خراساني- هم‌دوره‌اي مرحوم حاج آقا سيد محمود شاهرودي- نسبتي داشت. او با فرزند ايشان، حاج شيخ جواد خراساني كه در تهران ساكن بود و در منطقه جواديه، سرآسياب دولاب امامت جماعت مسجدي را برعهده داشت، ملاقات مي‌كند و براي پيدا كردن آدرس منزل آقاي حسام محولاتي(شاعر و طنزنويس) كه اهل روستاي عبدالله آباد بخش محولات و در آن زمان با شاهپور غلامرضا در تماس بود، كمك مي‌خواهد. سرانجام پس از تلاش بسيار او را مي‌بيند و از او براي آزادي من از زندان كمك مي‌خواهد. پدرم چند بار سراغ اين آقا مي‌رود، ولي او منزلش را عوض و امكان ارتباط پدرم را با خودش قطع مي‌كند، شايد پيام غيرمستقيم اقدام آقاي محولاتي اين بود كه دخالت در اين امور براي او خطرناك است و نمي‌تواند اقدامي در اين مورد انجام دهد.

وضعیت غذایتان در آنجا چگونه بود؟
غذاهايي كه به ما مي‌دادند شامل پنير، نان بسيار نامرغوب، كره، مربا، خوراك لوبيا، لوبيا چيتي، آبگوشت بسيار بي‌محتوا و مقدار كمي برنج بود. گوشتي كه داخل آبگوشت و خورش مي‌ريختند يا با آن خوراك تهيه مي‌كردند، شباهتي به گوشت نداشت و بيشتر شبيه اين بود كه چند تا گوني را روي هم قرار داده،‌ سپس آن را به شكل مربع- مستطيل برش داده باشند. رشته‌هاي گوشت مثل رشته‌هاي گوني در غذا نمايان مي‌شد. كيفيت غذا خيلي پائين بود، اما ناچار بوديم بخوريم و هيچ اعتراضي نداشته باشيم. غذاهاي ما اصلا تميز نبود و اغلب داخل غذا آشغال پيدا مي‌كرديم. برنج، عدس، لوبيا و امثال آن را اصلا پاك نمي‌كردند. اگر صداي زنداني به اعتراض بلند مي‌شد، او را از بند عمومي به انفرادي انتقال مي‌دادند و اگر كمي بيشتر سروصدا مي‌كرد، شكنجه‌اش مي‌كردند تا ديگر از اين حرف‌ها نزند. در هر بند معمولا 18نفر بودند.گاهي در بند عمومي، كاسه‌اي ماست مي‌دادند. تنها راهي كه پيدا كرديم تا ماست به همه برسد اين بود كه آن را تبديل به دوغ كنيم. ماست را داخل دو پارچ آب مي‌ريختيم و نمك زيادي را به آن اضافه مي‌كرديم و رنگ دوغ كمي سفيد مي‌شد. بعد هر كدام به نيت دوغ، ليواني از آن مي‌خورديم.
در زندان كميته مشترك، چاي را در حلب‌هاي روغن نباتي هجده‌ كيلويي مي‌ريختند، بعد به آن آب اضافه مي‌كردند و روي آتش مي‌گذاشتند. وقتي آب به جوش مي‌آمد، چاي را در كتري سياهي مي‌ريختند و يك ليوان به ما مي‌دادند. در تمام مدتي كه در زندان بودم، حتي يك بار چاي دم كشيده نخوردم. گاهي بچه‌ها به متلك مي‌گفتند كه چايش تازه دم است يا مثلا دارجلينگ فرد اعلاست.
البته مختصر گشایشی در این میان رخ داد. در ايامي كه براي سفر تبليغي به روستاي قاسم‌آباد كرج رفته بودم، ميزبان من مردي به نام حاج نعمت‌الله اخلاقي بود. او مغازه‌اي داشت و در آن كاسبي مي‌كرد. آنها خانواده خوبي بودند. با پيشنهاد و اصرار آنها، براي اينكه با آن خانواده محرم شوم، با دختربچه آنها صيغه محرميت جاري كردم تا وقتي كه خانم آقاي اخلاقي در آن خانه رفت و آمد مي‌كند، از لحاظ شرعي مشكلي نداشته باشيم. اين خانواده فاميلي داشت كه مسئول انبار غذاي كميته مشترك بود و او مطلع شده بود كه من در اين جا زنداني هستم؛ ولي جرئت نمي‌كرد مستقيماً به كسي در اين مورد چيزي بگويد. البته من نمي‌دانستم كه ايشان در كميته مشترك مشغول كار است. او از وقتي مرا در آنجا ديد، سعي كرد جيره صبحانه بيشتري به ما بدهد. بيش از اين كاري از او ساخته نبود.
البته زندانیان در همین شرایط هم برای خود سرگرمی هایی ایجاد می کردند. يكي از خاطرات خوب من در زندگي كميته مشترك، آشنايي با برادر كارگري به نام مهدي است. او را به دليل جرم سياسي، فحشي كه در داخل اتوبوس به شاه داده بود، دستگير كرده و به زندان آورده بودند. در آن زمان خيلي اختناق بود و هيچ كس جرئت نداشت حرفي بزند. در حال حاضر در كشور ما داخل اتوبوس، تاكسي، كنار خيابان و يا هرجاي ديگري هر كسي، هرجا، هرچيزي كه دلش مي‌خواهد مي‌گويد، مردم انتقاد مي‌كنند و تظاهرات به راه مي‌اندازند، اما در آن ايام اگر كسي كمترين حرفي مي‌زد و يا اعتراضي مي‌كرد، سازمان امنيت به جرم مخالفت با نظام شاهنشاهي به سراغ او مي‌آمد. مهدي فردي غيرسياسي بود كه از روي عصبانيت و اوقات تلخي، در اتوبوس فحشي نثار شاه كرده بود و در حبس به سر مي‌برد. فكر مي‌كنم از اهالي اراك و يا ملاير بود، ‌ولي در تهران كار مي‌كرد. او مرتباً ترانه‌هاي عاشقانه‌اي را زمزمه مي‌كرد. مثلا مي‌گفت: «آسمون ابريه، اما ديگه بارون نمياد. اوني كه دوستش دارم از خونه بيرون نم‌ياد. نمياد...» به او مي‌گفتم: «مهدي آقا! چه مي‌خواني؟ ما مي‌خواستيم حالي پيدا كنيم.» مي‌گفت: «شما روحاني هستي براي تو چه چيز ديگري بخوانم. من كارگرم و به همين چيزها خوش هستم.» او بچه بدي نبود، ولي احتمال مي‌دادم كه او را براي تخليه اطلاعاتي من به اين سلول آورده باشند، به اين دليل هيچ چيزي را با او در ميان نمي‌گذاشتم و با هم همين صحبت‌هاي ساده و معمولي را داشتيم.
نان ما در زندان از نوع نان فانتزي بود. اول خمير نان را از داخلش بيرون مي‌كشيديم، بعد نان را مي‌خورديم. مهدي آقا، خمير نان را جمع‌آوري مي‌كرد و در مشت خود كاملا مالش مي‌داد و بعد به سقف سلول مي‌زد. سقف سلول فوق‌العاده سياه بود. خمير در برخورد به سقف، سياهي‌هاي آن را به خود جذب مي‌كرد. او آن‌قدر اين كار را تكرار مي‌كرد تا خمير به رنگ سياه در مي‌آمد. در اثر اين كار بعضي از نقاط سقف به رنگ سفيد و بقيه آن به رنگ سياه درآمده بود. مهدي با استفاده از خميرهاي سياه و سفيدي كه داشت، ابزار بازي شطرنج را تهيه كرد. گاهي با استفاده از خمير، كاردستي درست مي‌كرد و به وسيله آن سرگرم مي‌شد.

با توجه به زخم‌های حاصل از شکنجه، چگونگی بهداشت این زندان هم جای سئوال دارد؟
زندانيان در فاصله 10-15 روز يك بار حمام مي‌كردند. زنداني‌ها صف مي‌كشيدند و هر نفر دو تا سه دقيقه فرصت داشت تا لباس‌هايش را از تن درآورد، خود و لباسش را بشويد و از حمام بيرون بيايد. بعد از درخواست‌هاي ممتد زنداني‌ها، مسئولان زندان اجازه دادند تا پنج دقيقه از حمام استفاده كنيم هر بار دو زنداني به مدت پنج دقيقه بايد در حمام، خودشان را مي شستند. ما كار بيرون آوردن لباس و استحمام را بايد سريع تمام مي‌كرديم، وگرنه آب سرد را با فشار بر سر و روي ما مي‌ريختند و با تسمه ما را مي‌زدند.

شما را از کمیته مشترک به کجا بردند؟
به زندان قصر. هنگام ترك كميته مشترك، چشمانم را بستند و مرا با اتومبيل به زندان قصر انتقال دادند. مدت يك سال واندي در بندهاي1، 7 و8 زندان قصر در حبس بودم. پس از ورود به زندان، ابتدا مرا وارد قرنطينه كردند. در‌ آنجا با لباس زندان و به عنوان مجرم، شماره‌اي به سينه‌ام نصب كردند و از من عكس گرفتند. پس از آن پرونده‌ام را تكميل كردند و مرا به «زير8 » فرستادند. در آنجا فردي وضعيت زندان را برايم توجيه كرد. او در سخنانش گفت: «اگر دست از پا خطا كني، به زندان انفرادي فرستاده مي‌شوي، شكنجه‌ات مي‌كنيم و پرونده‌ات سنگين‌تر مي‌شود. به هيچ وجه كار جمعي در اين زندان وجود ندارد. بايد همه كارهاي زندانيان به صورت فردي باشد».

اصطلاح «زير8 » خیلی بین زندانیان سیاسی متداول است. معني این اصطلاح چيست؟
«زير8 » در حقيقت ساختمان اداري زندان قصر بود. در ان محوطه، كارهاي اداري زندان انجام مي‌شد؛ براي زندانيان تشكيل پرونده مي‌دادند و مقدمات اوليه را فراهم مي‌كردند و سپس او را داخل زندان مي‌فرستادند. اگر زنداني در داخل زندان شلوغ مي‌كرد، او را به «زير8» مي‌آوردند و شكنجه مي‌كردند. اصطلاح «زير8» در اين زندان معروف بود. «زير8 » در بزرگي داشت كه به داخل زندان باز مي‌شد. بند8 در طبقه بالا بود و گويا آن را تازه ساخته بودند. از «زير8» وارد بند1 زندان شدم. بند1، در طبقه پائين سمت راست واقع شده بود و در سمت چپ بند7 قرار داشت.
اگر ممکن است توصیفی هم از بندهای زندان قصر و دیگر شرایط آن ارائه دهید.
بند1 زيرزميني بسيار كثيف و در عين حال تاريك بود. راهرويي داشت كه دو طرف آن را تخت‌هاي سه طبقه گذاشته بودند. نزديك به ورودي، سه دستشويي قرار داشت. زندانيان دمپايي‌هاي خود را علامت‌گذاري كرده بودند و هر كس با دمپايي خودش وارد دستشويي مي شد. دو يا سه اتاق در اين بند بود و هر زنداني يك تخت داشت. در پشت اتاق‌ها، حياط عمومي زندان و مكان ملاقات زنداني‌ها با خانواده‌هايشان بود. محل ملاقات را به شكل دالان ساخته بودند و وسط آن توري داشت. زندانيان پشت توري مستقر مي‌شدند و آن طرف توري ملاقاتي‌ها قرار مي‌گرفتند. يك پاسبان در طول دالان قدم مي‌زد و گفت‌وگوي زنداني‌ها را كنترل مي‌كرد. همزمان 30 نفر زنداني با 30 نفر ملاقات كننده صحبت مي‌كردند و چون فاصله آنها زياد بود و صداهايشان به گوش هم نمي‌رسيد و مجبور مي‌شدند فرياد بزنند. وقتي صداي جيغ و فرياد 60 نفر با آهنگ‌هاي مختلف و موضوعات مختلف مخلوط مي‌شد، واقعا ديدني بود. از حياط منتهي به سه بند1،7 و8 زندان قصر به صورت مشترك استفاده مي‌كرديم. بند يك حمام نداشت. هر هفته يا دو هفته يك بار، زنداني‌ها را از اين بند به بند ديگر مي‌بردند تا استحمام كنند.

گروه‌هاي سياسي در زندان در چه شرایطی بودند؟
در زندان قصر گروه‌هاي سياسي سه دسته بودند. گروه اول،‌ مذهبي‌ها بودند كه شامل اعضاي سازمان مجاهدين خلق و روحانيون و افراد مذهبي غير وابسته به سازمان مجاهدين مي‌شد. گروه دوم، كمونيست‌هاي رسمي و گروه سوم مائوئيست‌ها بودند. مائوئيست‌ها، كمونيست‌هاي مردمي‌تر و به قول معروف يك آب شسته‌تر بودند. اين گروه تعصبات ماركسيست‌ها را نداشتند و ملي‌تر و مردمي‌تر فكر مي‌كردند. ماركسيست‌ها ايده‌هاي تندتر و داغ‌تري داشتند. مائوئيست‌ها با كمونيست‌ها در زندان نمي‌ساختند و جدا از هم بودند. اعضاي سازمان مجاهدين در زندان قصر ادعا مي‌كردند كه تغيير مواضع نداده‌اند.
در اين زمان اعضاي سازمان مجاهدين خلق به دو گروه تقسيم شده بودند؛ عده‌اي معتقد به مواضع اوليه اين سازمان بودند و تعدادي ديگركه تغيير ايدئولوژي داده و از سازمان مجاهدين خلق برگشته بودند، ‌به اپورتونيست معروف بودند. سازمان مجاهدين خلق و گروه اپورتونيست يكديگر را قبول نداشتند؛ زيرا بهرام آرام و تقي شهرام كه از گروه اپورتونيست‌ها بودند، دستور قتل مجيد شريف‌واقفي و چند نفر از سران سازمان مجاهدين خلق را صادر كرده و از نويسندگان بيانيه تغيير مواضغ ايدئولوژيك بودند.
من از نظر صحت ادعا معتقدم كه بهرام آرام و تقي شهرام واقعيت را درست فهميده بودند. اپورتونيست‌ها به سازمان مجاهدين ايراد گرفتند و به آنها مي‌گفتند: «عقايد شما اسلامي نيست، بلكه عقايد ماركسيستي است كه روي آن پوششي از آيات قران گذاشته‌ايد.» اعضاي سازمان در جوابشان مي‌گفتند: «اسلام همين است. شما تجديدنظر طلب هستيد و هنوز خصلت‌هاي خودتان را حل نكرده‌ايد.» واقعيت اين است كه كساني چون مجيد شريف‌واقفي، افراد معتقد و مومني بودند، اما شايد در محتواي مواضع ايدئولوژيك سازمان دقت نكرده بودند يا آنها را گذرا مي‌دانستند. در اعتقاد تعدادي از سران اوليه مجاهدين خلق به خدا و قيامت هيچ مشكلي وجود نداشت، اما در مسايل سياسي، مبارزاتي و اقتصادي، ديدگاه‌هاي آنان بر اساس اصول ماركسيسم شكل گرفته بود و درباره موتور تاريخ و تحولات آن، ماركسيستي فكر مي‌كردند.
اپورتونيست‌ها بيشتر با اعضاي چريك‌هاي فدايي خلق و مائوئيست‌ها زندگي مي‌كردند، ولي اعضاي سازمان مجاهدين خلق و مائوئيست‌ها با هم بودند. آنها در اواخر دوره زندان، با چريك‌هاي فدايي خلق رابطه خوبي پيدا كرده بودند. محسن سياه‌كلا، مهدي خدايي‌صفت، زنجيره فروش، سيف‌الله كاظميان، حشمت جوادي، عليرضا باباخاني، مهدي باباخاني، حميد لولاچيان، حسين فيض از اعضاي برجسته سازمان مجاهدين خلق در بند1زندان قصر بودند. به غير از من، پنچ نفر روحاني ديگر نيز در اين بند به سر مي‌بردند.

مواجهه سازمان با مذهبی‌ها چگونه بود؟
چند نفر در جمع مذهبي‌ها بودند كه ديدگاه‌هاي خاصي داشتند. براي مثال در بند7 زندان قصر، زنداني‌اي بود كه براي وضو گرفتن بارها دست‌هايش را زير آب مي‌برد و بيرون مي‌آورد و نجاست و طهارت را به صورت افراطي و غيرمنطقي رعايت مي‌كرد، يا فرد ديگري كه متاسفانه روحاني هم بود، در حوضي كه در حياط مشترك بندهاي1،7 و8 قرار داشت، مرتباً از يك طرف دست و پاهايش را زير آب مي‌برد و از طرف ديگر بالا مي‌آورد. البته ايشان از لحاظ تفكر، فردي سياسي نبود؛ اما در زندان علاوه بر تعصبات خود، مقدار زيادي وسواس داشت. وسواس ايشان و چند نفر ديگر در مسايلي چون نجاست، طهارت، وضو، غسل كردن و لباس شستن (اگر كسي لباس شسته ‌آنان را اتفاقي لمس مي‌كرد، بلافاصله عكس‌العمل نشان مي‌دادند وآن را آب مي‌كشيدند)، ‌باعث شد كه تعداد زيادي از غيرمذهبي‌ها و حتي اعضاي سازمان مجاهدين بر ضد مواضع كساني كه به دين اسلام پاي‌بندي بيشتري نشان مي‌دادند، انتقاد كنند. آنها مي‌گفتند، تفكر و اعتقادات شما، افراد را به چنين وسواس‌هاي غير معقولي دچار مي‌كند. اين وسواس‌ها چهره غلطي را از اسلام به ماركسيست‌ها نشان مي‌داد. ما به هيچ وجه از رفتارهاي افراطي اين گروه دفاع نكرديم و همگي آن را محكوم كرديم. طيف ديگر مذهبي‌ها كساني بودند كه وفادار به اعتقادات و آرمان‌هاي اسلام بودند. آنها اسلام اصيل و ناب‌ را از آنچه منافقين، آن را اسلام مي‌ناميدند، تفكيك كرده و جذب هيچ گروهي نشده بودند، ولي هردو گروه سعي مي‌كردند كه آنها را جذب خودشان بكنند. بعضي از اين مذهبي‌ها جذب منافقين شدند.

ماجرای فتواي علما مبني بر نجس‌ بودن كمونيست‌ها چه بود و واكنش سازمان مجاهدين به آن چگونه بود؟
در زندان خبر فتواي آيت‌الله طالقاني، آيت‌الله منتظري، آيت‌الله انواري و چند نفر ديگر از علما مبني بر نجاست كفار(كمونيست‌ها) به گوش من و ساير زنداني‌ها رسيد. بر اساس اعتقادات اسلامي، نجاست كفار نجاستي ظاهري نيست، بلكه به اين دليل است كه كافر، ‌آگاهانه به اسلام خيانت مي‌كند و برنامه‌ريزي بر ضد مسلمانان دارد. زندگي با آنان براي مسلمان‌ها خطرناك است و هيچ مسلماني نبايد به كافر اعتماد كند. دين اسلام براي محفوظ نگاه داشتن مسلمانان از خطراتي كه از ناحيه كافران اعمال مي‌شود، به آنان دستور داده تا از كفار دوري گزينند.
در داخل زندان بين من و اعضاي سازمان مجاهدين خلق بر سر ارتباط با مائوئيست‌ها اختلاف پيش آمد. من به آنها گفتم: « به اعتقاد من مائوئيست‌ها كافر هستند و هيچ فرقي با بقيه كمونيست‌ها ندارند. به همين دليل آنها نبايد وارد جمع ما شوند.»؛ ولي مجاهدين خلق استدلال مي‌كردند كه درست است كه آنها اسم خدا را نمي‌برند و اعتقاد به خدا ندارند، ولي از لحاظ تفكر، به ما نزديك‌ هستند و خوي استكباري كه در بقيه كمونيست‌ها ديده مي‌شود، در آنها وجود ندارد و چون مائوئيست‌ها از اين خوي طاغوتي عاري هستند، ما بايد از آنها حمايت كنيم.
اعضاي سازمان، برنامه‌ريزي‌هايي كردند تا مائوئيست‌ها را در جمع خود بپذيرند. من همراه آقاي جنتي و روحانيون ديگر زير بار نرفتيم و مقاومت كرديم. چند روز با هر يك از آنها صحبت كرديم تا بتوانيم در بين مجاهدين و مائوئيست‌ها جدايي ايجاد كنيم. با تلاش‌هاي ما، جو عمومي بند عوض شد. پس از اين قضيه، ما جمع مستقلي را تشكيل داديم و خرج‌هايمان را هم جدا شد. رضازاده و هادي هاشمي توجهي به فتواي علما نكردند. آنها در مقابل چشمان ما با مجاهدين و مائوئيست‌ها غذا مي‌‌خوردند و به طور مشترك با آنها زندگي مي‌كردند؛ ولي ما سعي كرديم مرزها را حفظ كنيم.
در زندان، هادي هاشمي و بعضي از سران سازمان مجاهدين و اعضاي آنها نماز مي‌خواندند. يكي از سران سازمان مجاهدين- حشمت جوادي- در ماه رمضان چند نوبت براي نماز خواندن سرپا ايستاد و حالت كسي را به خود گرفت كه مي‌خواهد نماز بخواند، ولي لب‌هاي او مطلقا تكان نخورد. تعدادي از اعضاي مجاهدين خلق چندان پاي‌بند به نماز نبودند و براي حفظ ظاهر نماز مي‌خواندند و تعداد زيادي از آنها اصلا مقيد به نماز نبودند. آنها حتي نظريه فقهي فقها (فتوا) را در مسايل مختلف اصلا قبول نداشتند و آن را مسخره مي‌كردند.
من قبل از انتقال به زندان قصر، در بند عمومي كميته مشترك با سيد هادي هاشمي، هم‌بند بودم. قبل از دستگيري، با آيت‌الله منتظري ارتباط داشتم و دامادش را خوب مي‌شناختم و در زندان مسايلي را با هم مطرح مي‌كرديم كه بخشي از آن مربوط به ديدگاه‌هاي ايشان درباره نهضت و فتاواي آقايان بود. هادي هاشمي با اين كه طلبه بود، فتواي آقايان علما مبني بر نجاست كفار را مسخره مي‌كرد و اعتقادي به آن نداشت. به نظر من، او به فقه و اجتهاد و استنباط و تقليد، اعتقاد قلبي نداشت. در مدتي كه با هم در زندان قصر بوديم، ديدگاه قبلي خود را دنبال مي‌كرد. هادي هاشمي حتي به آيت‌الله منتظري هم اعتقادي نداشت و او را مرد ساده‌اي مي‌دانست. او افكار به اصطلاح روشن‌فكرانه‌ ويژه‌اي داشت و مي‌گفت من اين حرف‌ها را قبول ندارم. درباره اين موضوع خيلي با او بحث كردم و برايش توضيح دادم كه نجاست كفار جنبه سياسي دارد، چون كافر موجود خطرناكي است كه اگر وارد جامعه اسلامي شود و شما به او اعتماد بكنيد، از فرصت‌ها براي ضربه زدن و خيانت به اسلام استفاده مي‌كند. هدف اسلام اين است كه مرزي بين مسلمانان و آنان قائل شود تا اين‌ها وارد جامعه اسلامي نشوند و جامعه آسيب‌پذير نگردد. نجاست آنان به گونه‌اي نيست كه بگوئيم ميكروب دارد و به مسلمانان سرايت مي‌كند. شما در مقام يك مسلمان، موظف هستيد كه اين فتوا را محترم بشماريد.

برخی معتقدند که در قضیه نقل فتوا، اگر بهتر عمل می‌شد امکان داشت که برخی از کسانی که تغییر ایدئولوژی داده بودند، باز می گشتند. بعد از بیش از سه دهه از آن سال‌ها، وقتی از دور به آن روزها می نگرید، به نظر شما این برخورد، روش‌های درستی بود یا می‌توانست طور دیگری مواجهه شود یا حتی باید شدیدتر می‌بود؟
من اعتقادم این است که بچه‌های سازمان انعطاف‌پذیر نبودند و از انعطاف‌پذیری مذهبی‌ها هم سوءاستفاده می‌کردند، در جمع ما افرادی بودند که تحت تاثیر آنها، جذبشان می‌شدند. ما هم افرادی را داشتیم که از جذبشان به منافقین جلوگیری کردیم، ولی به دلیل محدودیت شرایط زندان، سمت‌هایی که در داخل زندان برای آنها تعریف می‌شد، جذاب بود، ضمن اینکه از نظر اعتقادی هیچ‌گونه انعطاف‌پذیری نداشتند. من تصورم این است که به گونه‌ای این مجموعه را آموزش داده بودند و روي مغزشان کار کرده بودند که نمی‌توانستند باور کنند که اندیشه‌شان می‌تواند خطا باشد. اینکه نگاه و دیدگاهشان ممکن است اشتباه باشد، برای‌شان قابل قبول نبود. به عبارت دیگر در تحلیل‌ها، دریچه دیدشان را به دیدگاه‌های دیگر می‌بستند. آنها از آغاز وقتی فردی را جذب می‌کردند، در مقابل اندیشه دیگران او را به‌نوعی واکسینه و موضع‌دار می‌کردند تا حاضر نباشد به سخن ديگري حتي گوش دهد.
تعبیري در قرآن داریم در مورد جمعی از منافقین که اساسا آنها دل‌هایشان نرم نمی‌شد، گوش شنوا نسبت به مطالب حق نداشتند و به شکلی توجیه می‌شدند که بدون هیچ‌گونه تاملی، دیدگاه بقیه را رد می‌کردند. با این موضع اساسا بحث منطقی با منافقین دارای تاثیر کافی نبود، یعنی این طور نبود که یک فردی را که در مجموعه تشکیلات منافقین عضو بود، مي‌شد جذب کرد، چون از ابتدا با این پیش‌داوری که شما اشتباه مي‌كنيد و اندیشه خودش صد در صد درست است با شما بحث می‌کرد. وقتی نگاه این باشد و با این دیدگاه با شما برخورد کنند، به هیچ عنوان انعطاف‌پذیری از خودشان نشان نمی‌دهند و تصور من این است که نگاه سازمان منافقین به مسائل فکری و حتی مسائل اقتصادی- اجتماعی، نگاه مارکسیستی بود و به هیچ عنوان یک نگاه اسلامی نبود. یک پوششی از آیات قرآن و گاهی روایات در گفتارشان وجود داشت، ولی نگاهشان کاملا مارکسیستي بود.

نحوه جذب نيرو در داخل زندان به وسيله منافقين چگونه بود؟
در داخل زندان از اين موارد بسيار بود. در جوان حس سلطه‌گري و تفوق‌طلبي شديدي وجود دارد. ‌هر جواني ميل دارد رياست كند و دستور بدهد و سازمان مجاهدين از همين مسئله،‌ نهايت استفاده را مي‌كرد. آنها به افراد تلقين مي‌كردند پست‌هايي كه در زندان به آنان داده مي‌شود، پست‌هاي مهم و نماد مسئوليت‌هاي بيروني و حكومتي است و بايد به بهترين نحو، وظايف خود را انجام بدهند تا بعدها بتوانند در جامعه بزرگي كه تشكيل خواهد شد- دولت آينده- عهده‌دار پست‌هاي مهم‌تري شوند. براي مثال مي‌گفتند كسي كه اينجا مسئول نظافت بند است، بعدها بايد پست وزارت يك وزارتخانه‌ را برعهده گيرد. پست‌هاي داخل زندان براي زندانيان مانند سمت‌هايي چون وزير امور خارجه، وزير كشور، رياست جمهوري و ... داراي ارزش و اهميت بود. بگذارید با یک مثال توضیح دهم. براي انجام امور داخل بند، راي‌گيري به عمل مي‌آمد. ما حسين فيض (پسر آقاي محمدعلي فيض، از اعضاي خبرگان استان گيلان) را كه جواني خوش‌لباس، متدين، وارسته و با احساس و فهيم بود، نامزد مسئوليت بند كرديم؛ ولي چون تعداد مجاهدين خلق و مائوئيست‌ها بيشتر از ما بود، او راي نياورد. اين شكست خيلي روي حسين فيض تاثير گذاشت. در حقيقت مي‌توان گفت كه اين ماجرا او را منقلب كرد. دو روز بعد مجاهدين خلق پس از كشف نقطه ضعف او، مسئوليت توزيع شير و ماست را به او دادند. از آن روز به بعد حسين فيض جذب سازمان مجاهدين خلق شد.
در بند7 زندان قصر، جواني شمالي به نام حجت لطيفي بود. او جواني حزب‌اللهي و مخالف سازمان مجاهدين خلق بود، ولي روزي با كمال تعجب ديدم كه او به نفع مجاهدين شعار مي‌دهد و از آنان دفاع مي‌كند. به او گفتم: «چه شده آقا حجت؟» جواب داد: «هيچ چيز نشده.» فرداي آن روز او با يك كتري و زنبيلي كه ليوان‌هاي چاي در آن بود، براي تقسيم چاي بين زنداني‌ها آمد. از او پرسيدم: «حجت چطور شد تو چاي توزيع مي‌كني؟» جواب داد: «به من مسئوليت اين كار را داده‌اند.» لطيفي پس از قبول اين مسئوليت، به مجاهدين خلق پيوست.
وضعيت كاظم محدث‌زاده در زندان قصر براي ما خيلي عبرت‌انگيز بود. او در قم دستگير شده و طلبه‌اي كم سواد بود. اعضاي سازمان مجاهدين خلق به دليل تك‌نويسي‌هاي زياد و لو دادن افراد، او را مورد خشم و غضب قرار داده بودند. وقتي كه تازه وارد بند شده بودم، سيف‌الله كاظميان و مهدي خدايي‌صفت به من گفتند كه محدث‌زاده بريده، تك‌نويسي كرده، اطلاعات داده و ما به او بي‌اعتنايي مي‌كنيم. در حقيقت وي را بايكوت كرده بودند. آنها به من توصيه مي‌كردند كه به او اعتنايي نكنم.
بعد از فتواي نجس بودن كفار از سوي علما در زندان و مستقل شدن جمع ما از مجاهدين خلق، اعضاي سازمان مجاهدين خلق به محدث‌زاده كه مغضوب و بايكوت بود، مسئوليت تقسيم ميوه‌ها را دادند. پس از آن او بلافاصله جذب سازمان شد. من به سران مجاهدين گفتم: «شما كه تا ديروز معتقد بوديد محدث‌زاده بريده، آدم فاسد و غير معتمدي است و به او لقب زيرهشتي مي‌داديد، چطورامروز مورد اعتماد شما واقع شده و مسئوليت توزيع ميوه را به او داديد و او را در جمعتان پذيرفتيد؟» آنها به من جواب دادند كه «او خصلت‌هايش را حل كرده، بعضي افراد وقتي سابقه‌شان خراب مي‌شود، پشيمان مي‌شوند و روي خودشان كار مي‌كنند تا خصلت‌هايشان را حل كنند. در مورد محدث‌زاده هم چنين است. او از آدمي متحجر، مرتجع و ضد انقلاب، تبديل به فردي انقلابي و شايسته اعتماد شده است».
اعضاي سازمان مجاهدين خلق با استفاده از شناسايي افراد و شناخت نقاط ضعف و قوت و روحياتشان روي آنها كار مي‌كردند و به آنها مسئوليت مي‌دادند. نتيجه كار اين بود كه تعدادي از بچه‌هاي خوب و متدين جذب سازمان مجاهدين شدند و بعد از پيروزي انقلاب اسلامي، در درگيري‌هايي كه از طرف همين سازمان به راه افتاد، به هلاكت رسيدند.

یکی از تحولاتی که در سال‌های نزدیک به انقلاب رخ داد، بحث فضای باز سیاسی کارتر برای فریب بود. این تغییر رویه در زندان‌ها هم تاثیری داشت؟
در سال 1356، همزمان با شروع رياست جمهوري كارتر، دموكرات‌ها كه از نفرت عموم مردم جهان نسبت به آمريكا و حكومت‌هاي دست نشانده امريكا باخبر بودند، براي اين كه از شدت اين نفرت بكاهند، تصميم گرفتند از ميزان خفقان و ديكتاتوري حكومت‌هاي مزدور خود در كشورهاي جهان سوم كم كنند و با سخن گفتن از دموكراسي و فضاي باز سياسي، در اين كشورها كه به ديگ‌هاي نزديك به انفجاري شبيه بودند، سوپاپ اطميناني باز كنند. ایران يكي از اين كشورها بود. دراين سال به منظور بازديد از زندان‌ها، چند گروه از سازمان ملل متحد و سازمان دفاع از حقوق بشر به ايران آمدند و با بعضي از زنداني‌‌هاي بريده و به اصطلاح زيرهشتي صحبت كردند. دموكرات‌ها مي‌خواستند با تحت فشار قرار دادن نظام شاهنشاهي و اعطاي آزادي‌هايي به زندانيان، شعار بدهند كه با روي كار آمدن كارتر، با زندانيان سياسي خوش‌رفتاري مي‌شود.
در مجموع پس از آمدن گروه‌هاي مدافع حقوق بشر از طرف سازمان ملل، اوضاع زندان كمي بهتر شد؛ فشارهايي كه به زنداني‌ها اعمال مي‌شد، تخفيف پيدا كرد، ملاقات زنداني‌ها با خانواده‌هايشان بهتر و آسان‌تر انجام مي‌گرفت. در آن زمان، مسئول كل زندان، سرلشكر محرري و مسئول بند1،7 و8 سرتيب يحيوي بود. روزي سرتيپ يحيوي همه زنداني‌ها را در محوطه بند 1،7 و8 گرد آورد و براي آنان سخنراني كرد وگفت: «ما در دستگيري و زنداني و محكوم كردن و آزادي شما دخالتي نداريم. ماموريت ما تنها اين است كه از شما در زندان نگهداري كنيم.» پس از آن از ما پرسيد: « از برنامه و وضعيت غذايي زندان راضي هستيد يا نه؟» اما از هيچ كس جواب مثبت نشنيد، چون واقعا وضع غذا در اين زندان نامناسب بود. سخنراني سرتيپ يحيوي و اقدامات او به تغيير سياست خارجي آمريكا در كشورهاي تحت نفوذ او مربوط مي‌شد. خانواده‌ها بعد از اين جريان، اجازه داشتند تا مواد غذايي موردنياز را به داخل زندان بياورند. با سبزي، گوشت، شكر، قند، چاي و چيزهاي ديگر كه از اين طريق وارد زندان مي شد، يك يا دو نوبت غذا به وسيله زنداني‌ها تهيه مي‌شد. هنگامي كه تصميم مي‌گرفتند غذايي تهيه كنند، يك هفته قبل از آن، مواد مورد نياز را به خانواده‌هاي خود اعلام مي‌كردند و هفته بعد، پس از فراهم شدن آنها، غذاي منظور نظر در زندان طبخ مي‌شد. مقداري پول هم از طرف خانواده‌ها به دست زنداني‌ها مي‌رسيد. مسئول بند، پول‌ها را جمع‌آوري و براي آن برنامه‌ريزي مي‌كرد. خريدهاي مسئول بند از فروشگاهي در نزديكي زير8 انجام مي‌شد.

در این مدت مخارج خانواده‌تان چگونه تامین می شد؟
مدتي را كه زندان بودم، مخارج خانواده‌ام از طريق مقام معظم رهبري و بعضي از دوستان بازاري من در تهران و همچنين بستگان نزديكم تامين مي‌شد.

از آزادیتان از زندان خاطره‌ای در ذهن دارید؟
من شب یازدهم محرم ، 21 آذر 1357 از زندان آزاد شدم. هیچ کس از آزاد شدن من باخبر نبود. بیرون از زندان عده‌ای برای دیدن زندانی های خود جمع شده بودند. حدود نیم ساعت منتظر اتوموبیل شدم. پدر ناصر صادق از اعضای سازمان که از آزادی فرزندش ناامید شده بود، نام مرا پرسید و اصرار کرد که به خانه آنها بروم. وقتی وارد منزلش شدیم، ایشان خیلی از امام خمینی و سازمان مجاهدین خلق تعریف و تمجید کرد و از من درباره روابط اعضای سازمان با سایر زندانی ها پرسید. من همه حقایق را خیلی محترمانه برایش توضیح دادم. او از امام تعریف می کرد و انتظار داشت من هم از سازمان تعریف کنم، اما من حاضر به عقب نشینی از مواضعم نبودم. او از اشکال‌هایی که به سازمان وارد ‌کردم ناراحت شد و با من بحث کرد، ولی من جواب او را دادم. آن شب خانه ایشان خوابیدم و صبح به قم رفتم و دیگر هیچ‌گاه آقای صادق را ندیدم.

شما در مقطعی هم در اوین بودید. کدام مقطع از ایام زندان برای شما سخت‌تر بود؟
سخت‌ترینش زندان کمیته مشترک بود. دوران کمیته مشترک، دوران بازجویی و شکنجه بود، کمیته مشترک شبیه یک دایره است، از پایین به صورت‌ دایره‌ای بندها تا بالا می‌روند و تقریبا هر روز صبح و بعد از ظهر چند ساعت به‌طور مرتب شکنجه می‌شدیم و این بدترین دورانی بود که داشتم.

اگر به سالی که دستگیر شدید برگردید و بخواهید که دوباره دوران بازجویی را طی کنید، همان بازجویی‌ها را پس می‌دهید یا روش دیگری را اتخاذ می‌کنید؟
اگر آن نظام باشد، همان بازجویی را پس مي‌دهم. من تا به حال با موردی برخورد نکرده‌ام که باید در بازجویی‌ها پنهان می‌کردم و آشکار کرده باشم و راضی هستم. معتقدم که به لطف الهی، در بازجویی‌ها بهترین پاسخ‌ها را ارائه کرده‌ام و توانسته‌ام اطلاعات خودم را از ساواک مخفی کنم. یک نفر در کشور نمی‌تواند ادعا کند که در بازجویی‌های من لو رفته است. برای یک نفر هم تک نگاری نکردم، جز برای علی جان‌تاب که وجود خارجی ندارد، هیچ کدام از مبارزین چه روحانی و چه غیر روحانی نمی‌توانند ادعا کند که از ناحیه من به او دست یافته‌اند. اسناد ساواک کاملا شاهد و گواه است.

۱۳۹۳/۱۱/۱۲

اخبار مرتبط
نظرات کاربران
نام :
پست الکترونیک:
نظر شما:
کد امنیتی:
 

آخرین اخبار...