محمدمهدی اسلامی - اشاره: حاج هاشم امانی یکی از اسوه های مبارزه بود. او اگرچه مبارزاتش را با فدائیان اسلام آغاز کرد، اما بیشتر به خاطر فعالیت هایش در موتلفه اسلامی، خاصه شرکت در عملیات اعدام انقلابی حسنعلی منصور شناخته شده است. قریب به 13 سال زندان، از او چهره ای مورد احترام تمام مبارزین ساخته بود. فردی که برادرش را در این مسیر با افتخار تقدیم اسلام نمود و خود نیز تا یک قدمی شهادت پیش رفت و پس از انقلاب، هیچ سهمی نطلبید و به شغل آزاد خویش بازگشت. برای سیامین سالروز پیروزی انقلاب اسلامی، نشریه شاهد یاران ویژه نامهای اختصاصی برای «فجرآفرینان» داشت و برای این منظور، به دیدن او رفتم که حاصل، مصاحبه زیر شد:
شما از چه زماني وارد عرصه مبارزات سياسي شديد؟
ما از بچگي فشارها و خفقاني كه در زمان رضاخان عليه اسلام و مبارزين وجود داشت را با تمام وجود درك كرده بوديم. پدر ما هم روحيه دخالت در مسائل سياسي داشت به طوري كه در نهضت مشروطيت حضور تاثير گذار داشتند، در آن زمان كه مردم به روزنامه خواندن توجه نداشتند براي پدر ما هر روز روزنامه اطلاعات مي آمد و با دوستانشان در زمينه مسائل روز و جريانات رضا خان و استبداد صحبت مي كردند، اجمالا چنين روحيه اي در خانواده ما وجود داشت و از همين طريق نيز ما با وضعيت كشور آشنا ميشديم. فشارهاي آن زمان براي ما ملموس بود. يادم ميآيد در محله پاچنار در محله زيرگذرقلي كه منزل ما آنجا بود، پاسباني به نام رمضانخان گشت ميزد كه خيلي خشن و قلدر بود، يك روز ديدم كه اين ناجوانمرد چادر زني را به زور از سر او كشيد و او را به باد كتك گرفت. اين زن از زير مشت و لگد رمضان خان فرار و خود را در يك نانوايي پنهان كرد. اما اين پاسبان از خدابي خبر در نانوايي نيز او را رها نكرد. اين مسايل بر روي ما فشار زيادي وارد ميكرد. به همين خاطر مجموعه اين عوامل باعث شد پس از تبعيد رضاخان و ورود متفقين ما به نهضتهاي اسلامي كه با رژيم واجانب مبارزه ميكردند؛ بپيونديم. در راس نهضتهايي كه در آن زمان تشكيل شد حركت آيتالله كاشاني بود. ايشان در پامنار به روشنگري مردم مشغول بودند. البته افراد ديگر هم بودند. از ديگر نهضتها حاج سراج ناصري بود كه اتحاديه مسلمين را ايجاد و اقدامات مناسبي را انجام داد. حاجرضا فقيهزاده و شريعتمداري نيز ازجمله اين افراد بودند. با اقدامات اين عزيزان دوباره اسلام در ميان مردم جان تازهاي گرفت. در همان زمان بنده به همراه مرحوم حاج احمد شهاب و شهيد عراقي عضو رسمي فدائيان اسلام بوديم. بعد از فدائيان در مجمع مسلمانان مجاهد فعاليت ميكردم. مجمع مسلمانان مجاهد از جمله گروههاي مبارزي بود كه با آيتالله كاشاني در ارتباط بودند، دوازده نفر هيات مديره داشت، بنده نيز صندوقدار اين مجمع بودم، همچنين امور مالي فدائيان اسلام رانيز من اداره ميكردم.
گويا اولين زنداني شدن شما هم به همان دوران باز مي گردد.
بله، زماني كه شهيد نواب صفوي را بازداشت كردند، برادران گفتند که برويم و در زندان متحصن شويم تا نواب آزاد شود. بنده به همراه پنجاه و چند نفر ديگر در نزديك زندان تحصن كرديم. آقايي به نام صرافان که آدم زرنگي بود، مامور زندان و افسر زندان هم سروان ابراهيمي بود. ملاقات ها در حياط زندان انجام مي شد. تعداد ملاقات کنندگان هم زياد و حدوداً بيست سي نفر بود. وقتي که ما وارد شديم و زمان ملاقات تمام شد، عده اي که مانده بوديم، در زندان را قفل کردند و نزديک به يک ماه زندان دست ما بود تا اينکه يک شب آمدند و زد و خورد خيلي شديدي پيش آمد و تا ساعت 2 نصف شب ادامه داشت و همه ما، جز حاج احمد شهاب را که حالش خيلي بد بود، به زندان شماره 3 قصر بردند. زندان شماره سه هنوز افتتاح نشده بود و ما را با دستبند و پابند و به اتاقهاي انفرادي و چند نفره بردند.
جريان دومين زندان شما چه بود؟
بين سالهاي 34 تا40 سالهاي خفقان بود و اختناق شديدي بر ايران حاكم بود. اين فضا تا زمان ارتحال آيتالله العظمي بروجردي ادامه داشت. سپس بحث مرجعيت پيش آمد و نام مراجع بزرگي نيز مطرح شد. مردم طي سالهاي خفقان، انتظار فردي را ميكشيدند كه وارد عرصه مبارزه با رژيم شود و آنها تحت رهبري او حركت كنند، به همين دليل به مرور زمان بحث مرجعيت در امام راحل متمركز شد. روزي با شهيد عراقي در خيابان هفدهشهريور فعلي در حال حركت بودم كه ايشان به من گفت: فردي در قم پيدا شده كه به نظر ميرسد آيتالله كاشاني ثاني باشد و ما بايد با او همراه شويم. در اين زمان ما حدود 20 نفر بوديم كه از آن جمله ميتوانم به آقايان عسگراولادي، مصطفي حائري و ابوالفضل حاجي حيدري اشاره كنم.
كه يك مدتي صحبت كرديم درباره اين كه از كجا شروع شود. ابتدا هم براي نامش آقاي عسگراولادي پيشنهاد كردند اسمش را جمعيت مسلمانان آزاده بگذاريم، و اين اولين نامي بود كه براي جلسات خود گذاشتيم. روزهاي جمعه دور هم جمع ميشديم و در رابطه با مسايل روز بحث و تبادل نظر ميكرديم ، به تدريج با ساير گروهها نيز ارتباط برقرار كرديم و به فعاليت پرداختيم. يك گروه، گروه مسجد شيخعلي بود، گروه برادران اصفهاني نيز هم آمدند و هر كدام تشكيلات خاص خودش را داشتند. مثلا گروه مرحوم حاج صادق اينها که يك عده اي بودند كه از گروه شيعيان منشعب شده بودند، در مسجد شيخ علي مستقر بودند. اينها يك ارتباط خودماني با هم داشتند. اين سه گروه باهدايت امام راحل(ره) پايهريز جمعيت موتلفه اسلامي شدند كه مجري منويات و دستورات امام راحل بودند. يك جمعيت توانا و موثر كه غير از انگيزه كار و جهاد براي اسلام هيچ انگيزه ديگري در آنها وجود نداشت. موتلفه كه تشكيل شد مردم نيز از آن حمايت ميكردند. مثلا گروههايي بودند كه در محدود تشكيلات نبودند فرض مي كنيم كه حالا چند تا از رفقا داشتيم ما كه در دخانيات بودند و اگر كاري بود به آنها مي گفتيم كه مثلا در فلان روز اين كار را بكنيديا اين اعلاميه را پخش بكنيد ؛ به اين شكل اداره مي شد.
در مراسمي نيز كه ما برگزار ميكرديم، تعداد زيادي شركت ميكردند، ماه رمضان سال1343 در مسجد جامع تهران طي 30 شب مراسماتي را برگزار كرديم كه واقعاً مردم از آن استقبال ميكردند.
حوزه هاي حزبي را چه کساني اداره مي کردند و چه مباحثي در آن مطرح مي شد؟
هر كس هر قدر فرصت اداره داشت، وقت مي گذاشت، مثلا من چهار حوزه چهل نفره داشتم. ارتباطات دوستانه بود و بر اساس اعتمادي كه به هم داشتند. در حوزه ها هم بحث روز مي شد و جلسات در خانه ها تشكيل مي شد و اداره كننده هم همان شخص بود.
مطالب جلسات را چه کسي تهيه مي کرد؟
خودمان مطلب تهيه مي كرديم، مثلا از فرمايشات امير المومنين من باب مثال ان الجهاد باب من ابواب الجنه فتحه الله لخاصه اوليائه عنوان مي كرديم جهاد يعني چه ؟ يا كلا درباره جهاد ، قتال . كشتار و مقابله يا از روي قرآن يا فرمايشات حضرت امير المومنين يا از روش انبيا يا از حركت حضرت ابا عبدالله حسين. موضوعات روز و كارهاي روزانه نيز اينقدر زياد بود كه هيچ گونه بحثي اجتماعي يا حتي بحث عقيدتي لزومي نداشت گفته بشود. البته اعضا هم آدمهايي بودند كه همه شان يك آدم هاي به تمام معنا متدين بودند، هم خدا را قبول داشتند هم پيغمبرهم احكام را قبول داشتند.
از اعضاي حوزه ها کسي را به ياد داريد؟
بله، در حوزه هاي ما مثلا حاج حسين آقاي كفيلي ، حاج آقاي پزشك ، حاج آقا نوروزي ، حوزه هاي ما اين تيپ افراد بودند، براي همين لزومي نداشت براي آنها كلاسهاي عقيدتي بگذاريم. فقط مي گفتيم چه حركتي مي توانيم بكنيم.
حوزه ها چه زماني و کجا برگزار مي شد؟
بعضي حوزه ها صبح زود يا شب تشكيل مي شد تا همه به كار و تلاششان برسند . فقط هم در خانه ها تشكيل مي شد . بعد از دستگيري ما هم جلساتمان كلا تعطيل شد .
اشاره اي به مراسم هاي عمومي کرديد، بيش از همه مراسم مسجد جامع در تاريخ مشهور گشته است، ممکن است در خصوص آن توضيحي بفرماييد.
اولين كسي كه آن زمان در ايام ماه مبارك رمضان در مراسم ما در مسجد جامع سخنراني كرد حاج اصغر مرواريد بود و سپس از سخنرانهاي ديگري استفاده شد. سال بعد اين مراسم تا هفدهم ماه مبارك رمضان ادامه داشت، اما رژيم با حمله به مسجد جامع و دستگيري چند تن از دوستان ما، برنامه را تعطيل كرد. دو روز بعد از تعطيلي اين مراسم بود كه منصور راترور كرديم.
شما و برادرتان در دو گروه مجزا کار مي کرديد؟
بله، حاج صادق خود چند گروه مبارز را اداره ميكرد، ولي زماني كه امام(ره) فرمودند، با هم جمع شويد و با هم كار كنيد، در موتلفه با يكديگر شروع به فعاليت كرديم. در طول مدت فعاليت مشترك در موتلفه اسلامي، اتفاقات متعددي را پشت سر گذاشتيم كه از آن جمله ميتوان به واقعه 15 خرداد 42 اشاره كرد. در هدايت اين حركت خودجوش مردمي برادران موتلفه نقش بسزايي داشتند، بعنوان مثال شهيد عراقي به بازار رفت و با مرحوم طيب صحبت كرد و طيب نيز به همراه همراهانش كلانتري 6 را كه آن زمان در اطراف ميدان قيام فعلي بود تخليه كردند. خود شهيد عراقي نيز بر روي يك ماشين جيپ مردم را به تظاهرات دعوت ميكرد. برادران ديگر هم بودند. در حوالي مسجد امام(ره) چندين نفر از همراهان من شهيد شدند. در ابتداي خيابان ناصر خسرو نيز درگيريها بسيار شديد بود. مردم تلاش ميكردند كه مقر راديو را در ميدان 15 خرداد تصرف كنند؛ اما ماموران رژيم مقاومت ميكردند اين تقابل تا ساعت 2 بعد از ظهر ادامه داشت، گرماي شديد هوا باعث خستگي مردم شد، لذا كمكم جمعيت عقبنشيني كردند. و ماموران رژيم توانستند بر اوضاع مسلط شوند. در ميداني هم که طيب بود، رفت و از ميدانيها دعوت کرد و طيب و اطرافيانش هم کلانتري شماره شش را تخليه کردند و به هم ريختند، اما حرکت سازماندهي شدهاي نبود، بلکه هر کدام متفرقه كار انجام دادند. من هم نزديک مسجد امام بودم و آنجا خيلي درگيري بود و مردم خيلي تلاش ميکردند که اداره راديو را به دست بگيرند. اين روزها شلوغ بود و چندين نفر گلوله خوردند. حرکت خودجوش بود و مردم، خودشان به سمت راديو حرکت کردند تا نزديک ساعت دو که فعاليت مردم کم شد و نظاميها از کم شدن جمعيت استفاده کردند. پس از 15 خرداد نيز بازار سيزده روز تعطيل بود و مردم را ميگرفتند، از جمله سيدمحمود محتشمي را گرفتند. برخي مغازهها را تيغه كشيدند و ماموران هر روز باماشينهاي ارتشي در بازار حضور پيدا كرده و به سوي اجتماعات شليك ميكردند. علما از شهرستانها آمدند ودرتهران واطراف آن تحصن كردند، تيمسار پاكروان مذاكرات زيادي را با علما و مردم كرد و بالاخره موفق شد تحصن آنها را بشكند.
چه شد که کار بخشي از جمعيت مؤتلفه به فعاليتهاي مسلحانه کشيد؟
من و حاج آقا صادق و شهيد عراقي و برخي ديگر، اين نوع کارها يعني تشکيل جلسه و پخش اعلاميه و ... را مثمر ثمر نميديديم و اين تفکرات در ما و شهيد عراقي بيشتر بود، چون مي ديديم تاثيري بر دولت ندارد و با چند تروري که قبلا انجام شده بود، ترور هژير و رزم آرا ، آن وقت اثرگذاري مشخص شد و اعتقادمان بود که ضربه هايي بايد وارد ميشد. بعد از تبعيد امام هم کار خاصي انجام نشده بود. در هر حال بعد از تبعيد امام، مردم حرکتي نکردند، غير از اينکه مثلا در بازار حضرتي که متدينين بودند، بازار تعطيل شد که خيلي هم به آن اهميت داده نشد. در حاليکه سال بعد از دستگيري اول امام، برنامه ريزي سالگرد پانزده خرداد منزل ما بود و تمام پلاکاردها در منزل ما تهيه شد. ساواک با خبر شده بود که عده اي از مسجد امام ميخواهند سالگرد بگيرند. کنار مسجد امام نظاميها ايستاده بودند، ولي ما از پايينتر پلاکاردها را به دست گرفتيم و يک نفر قرآن گرفت و رفتيم تا چهارراه سيروس و بعد سرچشمه تا مسجد سپهسالار که گروه گروه كه هر کدام عکس و پلاکارد داشتند، به ما ملحق شدند. در آنجا نظاميها حمله کردند و زد و خورد زيادي شد و شهيد عراقي و سي چهل نفر ديگر دستگير شدند. فکر کنم سه چهار ماهي در زندان بود. در پانزده خرداد بعد از دستگيري امام حرکتي شده بود، ولي براي تبعيد امام کار چنداني نشده بود. ما تقريبا پنج نفر بوديم با شهيد عراقي و حاج صادق که دنبال راهکاري ميگشتيم. يادم هست که حاج صادق ميگفت ديگر اين صداها فايده ندارد، بايد صدا از گلوله بلند شود . بعد حاج صادق، توسط اندرزگو و عراقي با بخارائي ارتباط پيدا کرد و من اسلحه تهيه کردم.
چطور تهيه مي کرديد؟
از طرق مختلف. شهيد عراقي در بازجوييهايشان گفته بودند که اسلحه متعلق به نواب بوده است كه براي منحرف ساختن ذهن بازجوها بود. شهيد اندرزگو به مسجد شيخ علي مي آمد و پيش حاج صادق رفته بود و از طرف خودش و بخارائي و نيک نژاد و صفارهرندي اعلام آمادگي کرده بود. او گفته بود که برويد پيش عراقي. شهيد عراقي بعد از صحبت با آنها به حاج صادق گفته بود که اينها بچه هاي خوبي هستند و آمادگي اين كار را دارند. بعد هر روز با يکي يا تعداديشان با حاج صادق ميرفت براي تمرين تيراندازي و آمادگي براي عمليات.
ما به صورت مستمر به همراه شهيد عراقي، شهيد حاج صادق اماني، عباس مدرسيفر و عزتالله خليلي در منزل مدرسيفر جلساتي را داشتيم و وظايف را تقسيم ميكرديم. در اين جلسات مسئوليت تهيه اسلحه بر عهده من قرار گرفت،اين تصميم حول و حوش 15 خرداد گرفته شد. 9 قبضه اسلحه تهيه شد، تعدادي از سلاحها از طريق كساني تهيه شد كه اسلحه تعمير ميكردند. بعد از ترور منصور نيز اسلحهها را مدتي در منزل ما و بعد در منزل حاج محمد اماني مخفي كرديم، در آنجا نيز احساس ناامني ميكرديم، لذا چمدان اسلحهها را آقاي عسگراولادي به فردي بنام خانقلي دادند و او نيز آنها را با يك دوچرخه با خود برد البته اين فرد از محتواي چمدان اطلاعي نداشت. البته اسلحهها بعد از مدتي درمنزل حاج آقاي تقربي توسط رژيم پيدا شد.
اعدام انقلابی منصور چگونه به تصویب رسید ؟
البته اختصاص به حسنعلی منصور نداشت. چند نفر هدف بودند. ما در هياتهاي موتلفه تصميم گرفته بوديم كه دولتمردان را ترور كنيم و اين منحصر به منصور نبود، به عنوان مثال در مسجد مجد كه اسدالله علم گاهي آنجا حضور مييافت. براي ترور وي و يا سپهبد نصيري كسب آمادگي ميكرديم. اما بعدها اين امر منتفي شد. جلسات و تبادل نظرات ادامه داشت تا بالاخره تصميم گرفتيم منصور را بزنيم و برنامهريزي كرديم كه اين كار را در جلوي مجلس انجام دهيم. ما ميخواستيم كه كار خود سرانهاي هم انجام ندهيم و يك پشتوانه فتوايي داشته باشيم تا در پيشگاه خداوند حجت ارائه دهيم. براي كسب فتوا نيز به چند جا مراجعه كرديم . مرحوم خاموشی و عباس مدرسيفر نزد آيت الله ميلاني رفتند. البته در مورد کسانی چون حسنعلی منصور با آن جنایتها، براي ترورشان نیازی به فتوا نبود. چون کسی بود که این همه خیانت به کشور و به اسلام کرد کسی که به پیغمبر فحش بدهد، قتلش از قبل مشخص است، اینها هم چنین بودند و اصلا نیاز به فتوا نبود. من در جایی خواندم که حسنعلی منصور برای آمریکائیها از شاه هم مهمتر بود. با این حال از برخی اعضای شورای روحانیت هم مجوز گرفته بودند.
ممکن است درباره شورای روحانیت توضیح دهید.
ما فعاليت هيأتهاي مؤتلفه اسلامي را منوط به تصميم امام خميني (ره) یا نمایندگان ایشان کرده بودیم. به اين علت كه تماميمبارزه و رشد استعدادهاي درونيمان خلاصه در نظر و وجود حضرت امام (ره) شده بود و از ايشان سرچشمه ميگرفت. آقايان انواري، شهید بهشتي، شهید مطهري و مرحوم مولائي از سوي امام (ره) مشخص شدند تا تشكيلات مؤتلفه اگر مراجعات ديني — مذهبي و مسألهاي داشت با رجوع به اين شوراي آن را حل نمايد. چون امام تبعید بودند و ارتباط با ایشان وجود نداشت و شهید بهشتی و سايرين هم در حدی بودند که فتوا بدهند، از آنها فتوا گرفتند. تا منجر شد به زدن منصور خائن در جلوي مجلس در اول بهمن ماه 1343. شناسايي هم توسط محمد بخارايي و مرتضي نيكنژاد صورت گرفت. آن زمان غير از شاه هيچ كس حق نداشت با ماشين وارد مجلس شود و بايد جلوي در مجلس پياده ميشد و اين امر نيز براي حفظ پرستيژ مجلس بود و ما نيز از همين نقطه استفاده كرديم و منصور را به سزاي خيانتهايش رسانديم.
چگونه دستگیر شدید؟
بنده نهم بهمن ماه دستگير شدم، ابتدا شهيد بخارايي دستگير شد از كارتي كه در جيب او پيدا كردند توانستند او را شناسايي كنند. به خانه محمد بخارايي مراجعه ميكنند و در آنجا از ارتباطات او سئوال ميكنند و مطلع شدند كه با حاج صادق اماني ارتباط دارد. بقيه را نيز دستگير كردند. من از آن شب به خانه نرفتم، تا اينكه از يك قرار تلفني كه با كسي گذاشتم توانستند من را در محل قرار ملاقات دستگير كنند. ضداطلاعات هم من را گرفت. بعد از اين ماموران تا 21 روز در خانه ما حضور داشتند، چرا كه موفق نشده بودند حاج صادق را بگيرند و ميترسيدند كه يك ترور ديگر نيز صورت بگيرد. رژيم واقعاً وحشت كرده بود. برخي از افراد دستگير شده از زمان ترور هم اطلاع نداشتند چون كار كاملاً تشكيلاتي بود. در دادگاه از يكي از ما پرسيدند كه شما چطور از ترور منصور مطلع شديد كه پاسخ دادند، درخيابان ديدم ماشينها بوق ميزنند و چراغ روشن كردهاند و من از اين جهت متوجه ماجرا شدم. جواب او براي رئيس دادگاه بسيار سنگين بود. دادگاه ما در ارديبهشت برگزار شد و رژيم طي اين مدت بدنبال مرتبطين با ما بود. بعنوان مثال شهيد عراقي را بدون اينكه كسي اعترافي بكند و تنها بر روي حدس و از روي سابقه ايشان در واقعه 15 خرداد دستگير كردند. در بازجوييها نيز هيچ كس نسبت به كارهايش منكر نميشد و همه راحت اقرار ميكردند، بعنوان مثال از شهيد اماني پرسيد كه شما چرا اين اسلحه را به محمد بخارايي دادهايد و ايشان محكم پاسخ داده بودند براي اينكه منصور را ترور كند. يا یکی از دوستان خطاب به رئيس دادگاه پاسخ داد كه ترور منصور وظيفه شما نيز بوده است. در كنار دستگيري شاخه نظامي، شاخه سياسي و فرهنگي را نيز به دليل ارتباط با ما دستگير كردند و براي آنها مانند شهيد لاجوردي، شهيد صادق اسلامي و توكليبينا يك تا دو سال محكوميت بريدند.
از دادگاه برای ما بگویید. آيا با هم صحبتی نیز داشتید؟
عرض کنم که ما در اطلاعات شهربانی – داخل سردر باغ ملی کنونی که وزارت خارجه هست -بودیم نزدیک به 23 روز که در یک اتاق بودیم در طبقه اول و یک نفر از ساواک بازجوئی می کرد، شب ها ساعت یک دو یا صبح ها آنجا هیچ گونه ارتباطی با هم نداشتیم ، بعد ما را به زندان ملاقات شهربانی بردند و زندان موقت که آنجا هم منفرد بودیم حتی برای دستشویی رفتن هم باید کسی می آمد و اگر کسی داخل راهروها نبود ما را می بردند . بعدا برای رفتن به دادگاه با اتوبوس ما را بردند که یکدیگر را دیدیم.
یعنی تا قبل این نمی دانستید که دوستانتان هم دستگیر شده اند رو در رو نشده بودید؟
نه ما خبر نداشتیم
متهمین ردیف اول در اتوبوس بودند یا همه متهمین ؟
نه تمام متهمین بودند ما 13 نفر بودیم آقای انواری ، عسگراولادی ، عراقی و... یک استوار ایزدخواست بود که خیلی خوش برخورد بود درست است که دستبند می زدند به ما ولی او خوش رفتاری می کرد با ما؛ رفتیم دادگاه برای پرونده خوانی.
وکیل را خودتان انتخاب کردید ؟
وکیل تسخیری بود ، وکیل من و آقای عراقی و یکسری دیگر شاه قلی بود که وکیل خیلی خوبی بود، دادگاه خوبی بود هیچ حرف بدی زده نشد همه با نشاط و با خنده و اصلا این مطرح نبود که متهمیم و قرار است به زندان برویم هیچ اینها مطرح نبود شهید عراقی به یک سربازی می گفت می رفت نان و پنیر و ... می گرفت در وقت تنفس خیلی شوخی و خنده بود ... حتی بعد هم دادستان آمد پیش شهید عراقی و انواری معذرت خواهی کرد از حرف هایی که بعضا گفته شده بود و گفت به هرحال ما ماموریم و معذور.
رئيس اول آن سرهنگ بهبودي بود كه بعدها اعدام شد. دادگاه محاكمهها، اصلاً شباهتي به دادگاه كساني كه قرار است اعدام شوند، نداشت. همه ما بشاش و خوشحال بوديم و در بعضي مواقع حتي دادگاه را به سخره ميگرفتيم. در اين دادگاه همان چهار شهيد عزيزمان حكم اعدام گرفتند، اما در دادگاه دوم كه صلاحي عرب رياست آن را به عهده داشت من و شهيد عراقي نيز به ليست اعداميها اضافه شديم. گفت كه دادگاه اول خیلی به شما رو داده است و ما هر شش نفر را محکوم به اعدام کرديم. در اين دادگاه آقاي انواري 15 سال، مرحوم حاج احمد شهاب10 سال و حميد ايپكچي به 5 سال حبس محكوم شدند. از صدور حكم در دادگاه دوم تا اجراي آن هم ده روز بيشتر طول نكشيد. جالب آنكه در هنگام قرائت حكم در دادگاه آنكه ميلرزيد كسي نبود جز رئيس دادگاه، در بين ماهم حالت شعفي بوجود آمده بود. لكن به دليل فعاليت گسترده علما در بيرون، حكم ما به حبس ابد تغيير يافت. به حكم نيز اعتراضي نكرديم. البته تا شب قبل از اجراي حكم، اطلاع نداشتيم كه حكم ما تغيير يافته، وقتي مطلع شديم كه آن چهار شهيد را بردند و ما در داخل زندان مانديم. سرهنگ پریور ، رئیس کل زندانها، بود ما را خواست. روال این بود که اگر یک نفر می خواست اعدام شود، چند نفر دیگر را هم با او می خواستند، بعد بقیه را میفرستادند و او را نگه میداشتند و به او میگفتند. شهید عراقی رفت و به پریور گفت که هیچ نیازی به این کار نیست و همه میدانند.. وقتی شهید عراقی آمد و آن چهار نفر رفتند، متوجه شدم که عفو شدهایم. من خبر نداشتم گویا شهید عراقی به پریور گفته که این لطفتان را از ما بگیرید که ما از این قافله عقب نمانیم.
در همان زندان موقت شهربانی بودید؟
بله و ما بعد خواستیم كه از آنها خداحافظی کنیم كه قبول کردند و به اتاقی که قرنطینه بود، رفتيم. آن شب ما 12 نفر راكنار هم گذرانديم، همگي داراي روحيه عالي بودند و ترس در هيچ يك از ما وجود نداشت. آن چنان شرايط براي ما عادي بود كه مثلاً زماني كه شهداء را براي اعدام صدا ميزدند، مرتضي نيكنژاد در حال مسواك زدن بود، ماموران صدايش كردند، شهيد ميگفت بگذاريد مسواكم را بزنم ميآيم و يا روز آخر كه به شهدا ملاقات دادند به او گفته بودند كه براي نجاتش پنج هزار تا لاحولولا قوه الابالله بگويد، شهيد در لحظات آخر با حالت مزاح ميگفت دو هزارتايش راگفتهام، سه هزار تاي بقيه رانيز تا مرا ميبرند ميگويم! حاج صادق اماني نيز در همان حال ما را به آينده اميدوار و توصيه اخلاقي ميكردند.
بعد از شهادت آن چهار عزيز ما را به عنوان زنداني عادي به زندان قصر بند 9 منتقل كردند. در اين بند قاتلان، قاچاقچيان و جانيها رانگه ميداشتند، آنقدر شلوغ بود كه شبها كه در را ميبستند جا نبود كه برخي بخوابند ويا بنشينند به همين خاطر تا صبح سرپا بودند. قصدشان نيز اين بود كه روحيه ما را بشكنند ولي بالاخره به دليل فعاليتهاي دوستان در بيرون زندان و تلاشهاي خودمان ما را به زندان شماره 3 كه مخصوص زندانيان سياسي بود انتقال دادند.
دربند 9 برخورد زندانيان عادي با ما خيلي خوب بود و احترام ما را نيز نگه ميداشتند، يك قاچاقچي معروفي بود به نام قاسم گربه آمد و گريه كرد و به ما گفت ما براي دنيايمان اينجا هستيم و شما براي آخرتتان. گاهي اوقات شام و ناهار مهمان آنها بوديم. در زندان رسم بر اين بود كه زندانيان تازه وارد ابتدا دم در مينشستند بعد از چندين ماه وارد اتاق ميشدند ولي با تصميم خود زندانيها ما از همان روز اول وارد اتاقها شديم.
اين مدت يك سال طول كشيد. زندان شماره 3 نيز به دليل آنكه كمونيستها حضور داشتند در اذيت بوديم، ولي شرايطش از زندان عادي خيلي بهتر بود. با اين حال نيز مزاحمتهايي براي ما داشتند. شهيد عراقي چندين بار با آنها برخورد كرد و نامههاي نيز در اين باره به بيرون زندان فرستاد كه يكي از اين نامهها پيدا شد و به همين خاطر 40 روز او را به انفرادي بردند. در انفرادي خيلي او را اذيت كرده بودند، بطوري كه وقتي برگشت، 10 سال پيرتر شده بود. قد رشيدش خميده بود، صورت او تكيده و لاغر شده بود. تا مدتي حرف نميزد.
شما پس از انتقال به زندان شماره 3 با ماركسيستها هم برخورد داشتيد، برخورد آنها با شما که اقدام مسلحانه کرده بوديد چگونه بود؟
ماركسيستها چندان از مسلمانان انتظار فعاليت مسلحانه با رژيم را نداشتند و جنگ مسلحانه را تنها براي خود قائل بودند و براي مبارزان مسلمان ارزشي قائل نبودند ولي با حضور ما و تعدادي ديگر از مسلمانان آنها دچار نگراني بسياري شدند. همه ما نيز تحت مديريت شهيد عراقي فعاليت ميكرديم. واقعاً انسان مدير و مدبري بود. در دوران تحصن براي آزادي شهيد نواب صفوي هم مديريت ما با ايشان بود كه به نحو احسن انجام داد. در همان زمان نيز ماركسيستها ما دشمني ميكردند. يكبار ماموران در همان دوران تحصن به ما يورش آوردند و كتك مفصلي به ما زدند. بطوري كه مرحوم حاج احمد شهاب به حال مرگ افتادند و آنها از ترس او را به بيرون زندان و در خيابان منتقل كردند و به اقوامش خبر دادند.
در زندان شماره 3 نيز ما را خيلي اذيت ميكردند. بعد هم ما را به زندان شماره 4 منتقل كردند. در اين زندان شهيد عراقي و سايرين را به برازجان تبعيد كردند و ما در همان جا مانديم. بعد نيز به زندان شماره 1 ضد امنيت كه رزمآرا ساخته بود و سه بند داشت فرستادند. اين همان زنداني بود که شهيد نواب نيز همان جا زنداني بود. سه بند ديگر هم به آن اضافه كرده بودند و ما را در بند 6 كه مخصوص حبس ابديها بود قرار دادند.
در همين زندان مدتي هم شما با مجاهدين خلق مجاور بوديد، برخورد آنها با شما که از آنها پيشکسوت تر بوديد چگونه بود؟
سال 1350 اعضاي مجاهدين خلق از جمله مسعود رجوي، عطايي و موسي خياباني را نيز به آنجا آوردند، خيلي سعي ميكردند كه با ما همراه شوند، ولي ما آنها را بين خود راه نميداديم. تلاششان اين بود كه طرز فكري ما با آنها يكي شود كه ما از همين جهت با آنها مقابله ميكرديم. البته کمي بعد اينها مارکسيست شدند، تقي شهرام را که فراري داده و گفته بودند شکست ما به دليل اعتقاد دينيمان بوده. کتابشان هم در زندان رسيد و ما هم خوانديم. بعد از مواضع جديد ايدئولوژيک و تغيير ايدئولوژي مجاهدين علما چهار حالت را براي اينها مشخص کرده بودند که اگر مثلا کسي هنوز به اعتقاداتش باشد کافر و نجس است و غيره که آقاي منتظري و انواري و اينها اين فتوا را داده بودند و پيش آمد.
شما از همين زندان بود که آزاد شديد؟
نه، از اين زندان نيز ما را به كميته مشترك ضد خرابكاري بردند. اوضاع آنجا واقعاً وحشتناك و زجرآور بود. براي مدت طولاني ما را در بند انفرادي كه ابعادش از 50-60 سانتيمتر تجاوز نميكرد نگه ميداشتند كه نه امكان خواب بود و نه حتي دراز كردن پا و هر اتفاقي كه در بيرون عليه رژيم ميافتاد، فشار به روي ما بيشتر ميشد. بعد از مدتي ما را به اوين انتقال دادند در آنجا با تعداد زيادي از دوستان مانند آقاي بادامچيان، هرندي، آيتالله رفسنجاني در يك بند بوديم كه به بند علماء معروف بود. زنداني ما ادامه پيدا كرد تا در تاريخ 20/8/1355 آزاد شديم و كمي بعد از ما شهيد عراقي و 60-70 نفر ديگر هم بطور جمعي آزاد شدند.
شما محکوم به حبس ابد بوديد. چه شد که رژيم شما را آزاد کرد؟
ميگفتند که ما همه را شناسايي کردهايم. کساني که براي حکومت اخلال ايجاد کردهاند يا ميخواهند بکنند و ميگفتند که ديگر هر عملي عليه رژيم منتفي است و به همين خاطر دليلي ندارد اين افراد كه زنداني بودن آنها در خارج از كشور نيز انعكاس مناسبي ندارد، نگه داريم.
ما را صدا کردند و گفتند که وسائل را جمع کنيد.
موقع آزادي، هيچ تعهدي از شما نگرفتند ؟
نه، هيچ. من و يک گروه حدودا بيست نفري بوديم كه در آذر آزاد شديم. بقيه شصت نفري ميشدند. عراقي و عسگراولادي و انواري و حيدري و ... را در 14 بهمن آزاد کردند .
در سال 55 -56 فعاليت سياسي ميکرديد؟
ارتباط داشتيم، ولي فعاليتهاي سياسي کم شده بود، تا زماني كه رشيديمطلق مقالهاي نوشت. واقعا نميدانم قضيه چه بود. انگار خودشان دوباره آتشي روشن کرده باشند، شايد شاه مي خواسته تير آخر را بزند و پرونده بسته شود.
براي شما که نزديک 13 سال در زندان به سر برديد، خانواده چه نقشي ايفا مي کرد؟
در آن برهه من سه فرزند داشتم كه تمامي وظايف نگهداري و پرورش اينها بر عهده همسرم بود. همسر بنده دختر حاج امير پاكتچي از بزرگان بازار بود كه به تقوا و تدين شهرت داشت و خانم من نيز كه از ايمان پدرش بهرههاي فراواني برده بود، در اين دوران با صبوري شرايط را تحمل ميكرد و امور رااداره مينمود. البته سرپرستي بچههاي من و شهيد حاج صادق بر عهده حاج آقاسعيد وحاج آقا هادي اماني برادرهايم بود. چرا كه ما همه با هم در يك حياط بصورت مشترك زندگي ميكرديم. خانواده ما هيچ زماني گله نكردند، خانواده در تمامي حالات حامي ما بودند. نفرت از طاغوت آن چنان در بين ما زياد بود كه به اين مسايل فكر نميكرديم و هدفمان تنها مبارزه و براندازي رژيم بود و اگر همين الان به سالهاي مبارزه برگردم، دوباره همين مسير را طي ميكنم و هيچگونه پشيماني نسبت به كارهايم ندارم.
از ملاقات هايتان هم خاطره اي در ذهن داريد؟
اولين ملاقات مربوط به قبل از اجراي حكم بود كه از پشت پنجره و به اندازه چند كلمه انجام گرفت. اما در زندان عادي ملاقاتهاي بهتر و بيشتري صورت گرفت.
در زندان بحث علمي هم داشتيد؟ چه دوره هايي را گذرانديد؟
ادبيات عرب ، صرف و نحو ، مبادي العربيه که چهار جلد بود ، از نظر فقه دو کتاب شرح لمعه ، اصول معالم ، اصول مظفر ، منطق مظفر ، انگليسي هم يک دوره اسنشل و دستور زبان به طور کامل و...
مدرکي به شما ندادند؟
نه خير در زندان مدرک نمي دادند ، مثلا با آقاي احمد زاده که خيلي علاقمند بود منطق مي خوانديم ، و سيد نورالدين طالقاني با او تفسير مجمع البيان مي خوانديم.
شما چرا بعد از انقلاب مسئوليتي نپذيرفتيد؟
من بهم ريختگي کار و زندگي داشتم ، و گفتم که بقيه هستند و کارهايي انجام مي دهند ، برادرم حاج آقا سعيد باز بيشتر بود ، ما مثلا در زمان انقلاب در زير زمين خانه مان اسلحه داشتيم جوانان مي آمدند مقداري به آنها آموزش مي داديم و از اين قبيل کارها که تمام شد ، بعد براي کانديد شدن براي کميته امور صنفي حاج آقا سعيد گفتند شرکت کن و من گفتم که نه شما خودت شرکت کن و با او مشورت مي کرديم ولي مسئوليت مستقيم داشتيم.
کمتر از فعاليت هاي سياسي قبل از انقلاب مرحوم حاج آقا سعيد اماني ذکر مي شود. لطفا به نکاتي در خصوص فعاليت هاي ايشان اشاره فرماييد.
مرحوم حاج آقا سعيد هم در نهضتهايي كه رنگ اسلامي داشت، مشاركت داشتند. بعد از جريان رفتن رضا خان در سال 1320 كه تقريبا فضاي بازي ايجاد شده بود جمعيتهاي اسلامي سياسي مثل گروه شيعيان ، جمعيت فداييان اسلام و نهضت مرحوم كاشاني و اتحاديه مسلمين كه آقايان انصاري وشيرازي و جمعيتهاي ديگري به طور آزاد مشغول به فعاليت شدند. بنده و اخوي در اين جمعيتها شركت داشتيم، مرحوم اخوي هم عهده دار امور كاري بود و هم در اين اجتماعات كه مرحوم كاشاني و ديگران داشتند به اتفاق بنده و حاج آقا هادي شركت داشت. مساعدتهاي مالي هم كاري هاي فكري و قسمتي از وقت روزانه شان صرف اين امور بود، مثلا در اجتماعي كه در ماه رمضان 1327با پيشنهاد مرحوم كاشاني در اعتراض به هژير (نخست وزير ) بود شركت داشتند و حتي در مساله ترور منصور. البته مرحوم اخوي در هيچ كدام از گروهها عضو رسمي نبودند و فقط در مؤتلفه بود كه در حوزه ها به عنوان عضو شركت مي كردند، در بقيه گروهها بيشتر به صورت حاشيه اي همكاري ميكردند.
البته حاج آقا سعيد وحاج آقا هادي خيلي زندان نبودند، حاج آقا سعيد حدود يك ماه زندان و حاج آقا هادي حدود چهل روز بازداشت بودند، آنها كه آزاد شدند، چون كارمان صدمه خورده بود با هم كاري ديگران درست كردند ولي عدة ديگري از ترس ماموران با ما همكاري نمي كردند و عدة ديگري با اخلاص بيشتري به خاطر اين كه كمكي كرده باشند از اطلاعاتي كه داشتند ارائه مي كردند تا آنها توانستند، كارها را اداره كنند آن موقع خانه حاج محمود آقا قزوين بود، ارتباط كاري نزديكي با ايشان داشتيم. درنتيجه وضعيت كاري بهتر شد از نظر خانه هم بنده و حاج آقا سعيد، حاج آقا هادي و حاج آقا صادق در كوچه غريبان دريك جا زندگي مي كرديم، آن وضع به هم نخورد خداوندرحمت كند حاج آقا سعيد را، در تمام طول مدتي كه بنده در زندان بودم، يك هفته نشد كه ايشان به ملاقات بنده نيايند. يكي از خصوصيات ايشان اين بود كه هر چقدر كار داشت آنچه كه ملتزم بود يكي اين بود هر هفته يكي اينكه به همراه يك از دوستان سر قبر حاج صادق مي رفت و هر هفته بدون استثتا ملاقات من مي آمد.
بعد از نهضت امام ومسائل انقلاب حاج آقا سعيد خيلي بصورت جدي علاقه مند بود، براي نمونه نقل ميكنند يكبار يك نفر آمده بود براي يكي از اين مساجد درخواست كمك كرده بود، حاج آقا سعيد به او مي گويد الان وقت باز سازي مساجد نيست، الان بايد اين مسجدها را خراب كنندو آجرهايش را بفروشند و صرف اين كارها كنند. ايشان در رسيدگي به اين امور هيچ كوتاهي نداشت به خاطر دارم وقتي كه من از زندان آزاد شدم شب عيد غدير بود، به فاصله خيلي كمي هم شهيد عراقي آزاد شد، البته براي نشان دادن فضاي باز سياسي آنها را آزاد كردند، مي خواستند منعكس بكنند كه اصلا مسئله تمام شده و تمام گروههايي كه در زمينه سياسي فعاليت دارند، شناسايي شدند. حتي رده هاي دوم وسومشان هم دستگير شده اند وهيچ خطري ديگر تهديدنمي كند. وقتي آمديم خانه خيلي ها مي آمدند ببينند اوضاع چگونه است، شهيد بهشتي هم آمدند. خيلي از اوضاع داخل زندان سؤال مي كردند، حاج آقا سعيد به اندازه اي از اين جريانات خوشحال شده بودند، يك نفر آمد مداح بود، وقتي مدحي به مناسبت عيد خواند، ايشان به هركدام مبلغ زيادي داد، امساكي نداشت در پول دادن وخرج كردن در راه مبارزات.
اگر بازگرديم به سال 42 آيا باز هم همين مسير را مي رويد و از آن اينکه بخش زيادي از زندگي شما در زندان گذشته است پشيمان نيستيد؟
نه اين چه حرفي است ، وقتيکه باعث اين تحول عظيم شديم ، نمي دانيد مملکت چه وضعي داشت ،خانه ما در کوچه گذرقلي بود يک باغچه بود براي فردي که عرق فروش بود، جاهل هاي محل هميشه آنجا بودند، مزاحم زن و بچه مردم و سرکوچه مان دوباره عرق فروشي بود شيره کش خانه و عصر جمعه همه ي کارگرها مست مي کردند توي کوچه ها و خيابان ها ، در لاله زار در کافه هايش هر شب دعوا و چاقوکشي بود و... اوضاع بدي بود در اثر اين کوشش ها و شهادت طلبي ها به اينجا و شرايط امروز رسيده ايم
.