نسخه چاپی

روایت زندگی مجاهدانه حاج عبدالله والی

عکس خبري -روايت زندگي مجاهدانه حاج عبدالله والي

فراوان بودند بشاگردی هایی كه با یك بیماری ساده خود را تسلیم مرگ می كردند و حالا امید به زندگی به دلشان برگشته است.

به گزارش نما، روزنامه کیهان امروز دوشنبه 91/4/26 در ستون پاورقی خود نوشت: مسئله دیگر بود، اون هم با بیل و کلنگ! رفتیم تو چادر اصلی، دور هم نشستیم و حاجی توضیح داد که چی کار باید بکنیم.

ورود آقای سلامی زاده پرونده جدیدی را در کار امداد رسانی به بشاگرد باز می کند که حاج عبدالله و مردم بشاگرد چند ماه است منتظر آنند. فراوان بودند بشاگردی هایی که با یک بیماری ساده خود را تسلیم مرگ می کردند و حالا امید به زندگی به دلشان برگشته است. حاج عبدالله هنگام ورود آقای سلامی زاده در ربیدون نیست و برای پیگیری کارها به میناب و بندرعباس رفته است. وقتی خبر دکتر و پیوند گوش به او می رسد، بی اندازه خوشحال می شود و سعی می کند هرچه سریع تر کارها را انجام دهد و به ربیدون برگردد تا دکتر و درمانگاه را ببیند. این دیدار برای حاجی و آقای سلامی زاده جوان، هر دو شیرین و جذاب است.

حاج عبدالله که صحنه مراجعه بیماران و معاینه دکتر را می بیند، او را در آغوش می گیرد، پیشانی او را می بوسد و از او تشکر می کند و دکتر هم که چند روز است مدام اسم حاج عبدالله را می شنود و می بیند که هر بیماری بعد از معاینه، دعا می کند که «خدا حاجی را حفظ کند» سخت منتظر است که این مرد را ببیند. او هم مثل بقیه در همان برخورد اول جذب بزرگواری حاج عبدالله می شود و در همان چند دقیقه احساس می کند که به نیروی حاج عبدالله بودن، افتخار می کند.

بار دارویی که آقای سلامی زاده با خود آورده است زودتر از آن چه تصور می کردند تمام می شود. حاج عبدالله هم به سرعت به آن راه کذایی می زند و به بندرعباس می رود تا مسئولین بهداشت استان را ببیند و مشکل داروی بشاگرد را حل کند. در برگشت حاجی یک همراه با خود می آورد که یکی از همین مسئولین است. حاجی او را به بشاگرد می آورد تا وضعیت بهداشت و درمان منطقه را ببیند. این بازدید نتیجه می دهد و این فرد که از دیدن وضعیت بشاگرد و عملکرد حاجی مبهوت مانده است، کاری می کند که بعد از آن تمام نیازهای دارویی بشاگرد به راحتی از طرف بهداشت برطرف شود. دیگر، بار دارو و شیرخشک است که پشت سرهم به بشاگرد فرستاده می شود.

آقای سلیمان سلامی زاده: ساعت ده شب بود، تو چادر دراز کشیده بودیم که یه نفر با اسلحه اومد تو چادر! گفت: زن یکی از رئیس ها زاییده، ولی جفت بیرون نیومده. من باورم نمی شد راست بگه، با خودم گفتم چرا با اسلحه اومده؟ از طرفی هم اگر حرفش درست می بود، بیرون نیومدن جفت باعث عفونت و مرگ مادر می شد. بالاخره قبول کردم که برم و شاید تو اون وضعیت چاره دیگه ای هم نداشتم. ما رو سوار موتورش کرد و رفت داخل رودخونه. همین جوری که داشتیم می رفتیم، دیدم چهار نفر تو راه منتظرند. گفتم دیگه کارم تمومه؛ سرم رو می برند.

دیگه راه برگشت هم نداشتم. از اون جا به بعد موتور هم نمی تونست بره. من رو سوار قاطر کردن و دوباره راه افتادیم. مهتاب بود و می شد مسیر رو دید، قاطر هم راه رو بلد بود و خودش می رفت. نصف شب بود که رسیدیم به یه روستا که چند تا کپر توش بود. ما رو بردن داخل یه کپر. دیدم زنی که تازه زایمان کرده وسط کپر خوابیده و چند نفر هم دور تا دور نشستن و دارن قلیون می کشن. عصبانی شدم، گفتم دور مریض رو خالی کنید تا بتونیم کارمون رو بکنیم. یه نگاه بدی به من کردن و پا شدن رفتن بیرون.

برای زایمان، یکی از همین ماماهای محلی رو آورده بودن. چیزی هم بلد نبودن و خیلی وقت ها باعث مرگ مادر و بچه می شدن. به خاطر این که مسئله محرم و نامحرم رو رعایت کنم و به این ماما هم آموزش بدم، گفتم یه دختر بچه کوچیک آوردن. من کارهایی که لازم بود، روی شکم این بچه انجام دادم و به این ماماهه می گفتم همین کار رو روی اون زن انجام بده، که الحمدلله کار انجام شد و اون زن نجات پیدا کرد. همون شبونه هم من رو برگردوندن مقر.

آفتاب نزده بود. دیدیم دوباره همون مرده با اسلحه سر و کله اش پیدا شد. گفتم لابد زنه مرده، اومدن سر وقت من. با حالت دستوری گفت: برو تو اتاقت، میزت رو باز کن. گفتم:«چشم. رفتم تو چادر، کشو رو باز کردم. یه پاکت پر از اسکناس درآورد و گذاشت تو کشو.

گفتم: شرمنده، من شریک دارم، شریکم هم آقای والیه.

گفت: خب بریم پیشش.

پاکت پول رو برداشتیم و رفتیم. حاجی تو چادر خودش باهاش صحبت کرد. بهش گفت: این پول رو ببر روستای «ملکن». بده به فلانی که احتیاج داره.

این طوری حاجی با یه تیر دو تا نشون زد، هم پول رو قبول کردیم و هم قبول نکردیم و با اون پول، کار یک نفر دیگه رو هم راه انداختیم. 2

راه افتادن کار بهداشت، حاج عبدالله را بسیار خوشحال کرده است. امیدوار است کارهای دیگر را هم با قوت جلو ببرد. حاج عبدالله از همان ابتدا فهمیده است که در بشاگرد نمی شود به کارهای تعریف شده کمیته امداد اکتفا کند، امداد فقط وظیفه دارد خانواده های مستحق را تحت پوشش برده و به آن ها در حد خودش کمک کند.

اما اگر حاجی بخواهد به حرف امام عمل کند و به داد بشاگرد برسد، نباید در این مرحله متوقف شود. باید برای بشاگرد برنامه ای اساسی ریخت و اساسی عمل کرد تا از این وضعیت خارج شود. باید به همه نیازهای بشاگرد فکر کرد تا مشکل از ریشه حل شود و بشاگرد بتواند روی پای خودش بایستد. نیازهای بشاگرد متنوع است، از رساندن آذوقه و ارزاق تا راه سازی، کار فرهنگی، آموزش و پرورش و کشاورزی.

هر کدام از این کارها نیاز به مسئولی دارد، اما کیست که به بشاگرد بیاید؟ حاجی هم وقتی به درستی کاری می رسد، منتظر نمی شود که آیا بیایند یا نه؟ خودش وارد کار می شود و پیش می رود و برای تمام نیازهای بشاگرد هم ایده هایی دارد که به مرور به آن ها می رسد.

یکی از اساسی ترین کارهایی که باید در بشاگرد انجام شود، کار فرهنگی است. اصلاح فرهنگ، زیر بنای بسیاری از تحولات بشاگرد است و حاج عبدالله به این امر اعتقاد کامل دارد.

اهمیت این کار نزد حاجی این قدر بالاست که هنگام ورود امداد به منطقه، بااین که هنوز مقدمات و شناسایی های لازم انجام نشده است تا یک کار فرهنگی اصولی انجام شود، اما در میان چادرهایی که به پا می شود، یکی هم چادر فرهنگی است. یکی، دونفر از بچه هایی که آمده اند، تجربه کارهای فرهنگی را در تهران و جبهه دارند، و این چادر را باهدایت حاجی راه می اندازند. فعلا کارها محدود است به این که وقتی بچه ها به یک روستا می روند تا مواد غذایی پخش کنند یا مشخصات خانواده ها را ثبت کنند، بچه های فرهنگی هم یک موتور برق کوچک، تلویزیون و رادیو را همراهشان می برند و برای اهالی آن روستا فیلم های مذهبی و فیلم هایی در مورد انقلاب و جنگ پخش می کنند. با کلیشه هایی که ساخته اند، دیوار نوشته و پارچه نوشته های مذهبی را در روستا بگذارند و برگردند. در ابتدا آقای حمید عبدی، کارهای فرهنگی را انجام می دهد و بعد از چند وقت آقای عباس مرادی هم به یاران بشاگرد افزوده می شود.

آقای عباس مرادی: من جبهه بودم و بعد از عملیات والفجر چهار اومدم تهران. یه نامه از حمید عبدی به دستم رسید که من تا چند وقت دیگه برای مرخصی می آم تهران، اگه دوست داشتی بیا با هم بریم بشاگرد. من اصلا نمی دونستم بشاگرد کجاست؟! می دونستم یه سری از بچه های محل با کمال نیک جو رفتن یه جایی دارن کارهایی می کنن و من با همین بچه ها تو پایگاه بسیج شهدای هفتم تیر شوش، کارهای فرهنگی می کردم. حمید که اومد تهران، اصلا نپرسیدم اون جا چه خبره، چی کار می کنید و این ها. رو حساب رفیق بازی و بودن با بچه ها، بلند شدیم رفتیم. نمی دونستم داستان چیه؟!

با اتوبوس راه افتادیم، رفتیم بندرعباس، بعد رفتیم میناب. تو میناب سوار یه لندکروز شدیم و راه افتادیم. اوایل جاده اش بد نبود، یه کم که گذشت دیدم دیگه اصلا راهی وجود نداره و مرتب می خورم به در و سقف ماشین و کم مونده بود تو ماشین ملق بخورم. گفتم: بابا این که راه نیست، کجا داریم می ریم؟

گفت: حالا مونده. کجاش رو دیدی! هنوز خیلی راه داریم.

من هم به عشق این که رفقا همه اون جان و می بینمشون چیزی نگفتم و تحمل کردم، تا بعد از هفده ساعت رسیدیم به یه روستا که گفتن اسمش ربیدونه. آن قدر مشتاق دیدن بچه ها بودم، که تا رسیدیم از سر و کول همدیگه بالا می رفتیم و دیگه ماچ و بوسه و چطوری خوبی؟ این بود که عملا اون سختی راه رو فراموش کردم. بچه ها هم از این که بعد از یه مدت، یه آدم جدید بهشون اضافه شده خیلی خوشحال شدن.

تازه یادم افتاد، به حمید عبدی گفتم: این جا داستان چیه؟

گفت: من تو قسمت فرهنگی ام، میرزاخانی هم کارهای مالی رو انجام می ده، زارعی ارزاق رو پخش می کنه، سلامی زاده بهداریه، زارعی هم کمکش می کنه. البته این ها اسمش این جوریه، وگرنه همه، همه کار می کنند. و وقتی کاری پیش بیاد، همه با هم انجام می دیم. دیدم هر کی می آد اون جا سراغ حاج والی رو می گیره، از بچه ها، پرسیدم این حاج والی کیه؟ خیلی مشتاق بودم تا ببینم.

بعد از چند روز حاج والی رسید و من رو بهش معرفی کردن. همه تو همون نگاه اول جذبش می شدن. تا با من دست داد، من خود به خود جذب حاجی شدم و همش دوست داشتم باهاش باشم. 3

عباس مرادی هم به کمک حمید عبدی می آید و کارهای فرهنگی رونق بیشتری پیدا می کند. حاج عبدالله همین طور که به روستاها سرکشی می کند تا کارشناسایی را تکمیل کند، به روستای ملکن هم سرمی زند. آن جا مردم اصرار زیادی دارند که برای روستایشان مسجد ساخته شود. حاجی هنوز امکان اجرای پروژه های عمرانی در منطقه را ندارد، اما به اهالی روستا کمک نقدی می کند که خودشان با مصالح محلی و سنگ، مسجدی بسازند تا بعدا یک مسجد اصولی آن جا ساخته شود. مسجدی که در ملکن ساخته شد و همین طور حسینیه های کپری و مانند آن، که در هر روستایی دیده می شود، باعث می شود بچه های فرهنگی ایده های جدیدی برای کارشان پیدا کنند.

آقای عباس مرادی: یه کم که گذشت حمید عبدی نظر داد که ما به جای این که کارهای فرهنگی مقطعی انجام بدیم، بریم سه، چهار روز تو روستاها مستقر بشیم و برنامه های فرهنگی اجرا کنیم. یه طرح نوشتیم و بردیم پیش حاجی، حاجی هم طرح رو خوند و خیلی هم خوشش اومد و استقبال کرد و گفت: هر امکاناتی هم که لازم دارید بردارید و اگر ندارید هم بگید تا تهیه کنیم.

اولین جایی که قرارشد بریم روستای ملکن بود که خودشون با کمک حاجی یه مسجد سنگی توش ساخته بودن و می تونست پایگاه خوبی برای کار ما باشه. یه چادر برداشتیم با یه تلویزیون و موتور برق، یه ویدیوی پنجاه کیلویی با چند تا فیلم که از تهران برامون فرستاده بودن و یه سری وسایل دیگه و رفتیم ملکن. کنار مسجد یه چادر زدیم و وسایل رو گذاشتیم توش. تلویزیون و ویدئورو تو مسجد راه انداختیم و مردم روخبر کردیم که بیان فیلم ببینن. همه جمع شدن و به خصوص بچه ها و جوون ها استقبال خوبی کردن و اومدن فیلم دیدن. اولین فیلمی که اون جانشون دادیم، عمر مختار بود. سه، چهار روز اون جا موندیم و چند تا برنامه داشتیم. یه سری پوستر درباره انقلاب و جنگ از تهران آورده بودیم که اون جا براشون مثل نمایشگاه زده بودیم و می اومدن نگاه می کردن. این کارها برای مردم تازگی داشت وخیلی خوششون می اومد. تاثیر هم می گذاشت. ما هم براشون از جبهه تعریف می کردیم. از پشت ورق های آهن به جای تخته سیاه استفاده می کردیم و برای بچه ها یه سری کلاس گذاشتیم.

توپ چهل تیکه هم برده بودیم و یه مسابقه تو ملکن راه انداختیم که خیلی برای جوونای روستا جذاب بود و بهشون خوش گذشت. تیم امداد با تیم روستای ملکن که آخرش تیم ما شش به دو اون ها رو برد. خیلی خندیدیم تو اون مسابقه.

کار دیگه ای که کردیم، با کلیشه هایی که برده بودیم رو دیوار مسجد یه سری از صحبت های حضرت امام رو نوشتیم که مدت ها موندند. 4

ما سه چهار روز تو ملکن موندیم و با این که کار خاصی نکرده بودیم، همون چند روز حال و هوای کل روستا رو عوض کرد. برنامه ها که تموم شد وسایل رو جمع کردیم و برگشتیم ربیدون و رفتیم سراغ روستاهای دیگه، تو چند تا روستا این کاررو انجام دادیم. 5

حاج عبدالله هر کاری که می خواست شروع کند، چه فرهنگی، چه پخش ارزاق، چه عمرانی، چه درمان، به یک مانع بزرگ برمی خورد، راه. بدون راه هیچ کاری را نمی توانست آن طور که دوست داردانجام دهد. امیدی هم به ادارات دولتی و امثال آن ها نداشت. جهادسازندگی تا سندرک کارهایی کرده بود، اما بعداز آن را کسی قبول نمی کرد. البته برا شرایط جنگ و نبود بودجه و امکانات، خیلی هم نمی شد توقع داشت. حاجی نمی توانست دست روی دست بگذارد و این وضعیت راه را ببیند، راهی که اگر ساخته می شد، هفده ساعت مسیر را بسیار تقلیل می داد. با ساخته شدن راه دیگر لازم نبود هرکس مسیر دویست و ده کیلومتری میناب به ربیدون را می پیماید، یک شبانه روز استراحت کند تا به حالت عادی برگردد. مسئله دیگر مشکل دسترسی به روستاها بود که اغلب با ماشین های کمک دار هم نمی شد به آن ها رسید و با این وضعیت، کار کمک رسانی و رسیدگی به روستاها بسیار مشکل بود. اغلب اهالی مجبور بودن خودشان پیاده و یا با مال به ربیدون بیایند تا گونی آردی یا آذوقه ای بگیرند و ببرند.

کس دیگری نمی آید بشاگرد راه بسازد، حاجی و امداد هم که پول خرید ماشین آلات راه سازی را ندارند، حالا باید چه کرد؟ حاجی با دست خالی به جنگ سنگ ها و صخره ها می رود.

آقای کمال نیک جو: یه روز حاجی از ربیدون رفت میناب. فردا شبش برگشت. دیدیم یه تعداد زیادی بیل و کلنگ و دیلم آورده. گفت: از فردا باید جاده سازی رو شروع کنیم. مونده بودیم چی بگیم. قبلا هم پیش اومده بود که وقتی تو مسیر رودخونه ها می اومدیم. اگر جایی راه بسته بود، با بیل و کلنگ راه رو باز می کردیم. همین ورودی ربیدون رو هم این جوری درست کرده بودیم...



1 - مصاحبه با آقای سلیمان سلامی زاده تهران8/2/1388

2-مصاحبه با آقای سلیمان سلامی زاده، تهران، 8/2/1388

3- مصاحبه با آقای عباس مرادی، تهران 16/7/1388

4- عکس شماره 28 تا30

5- مصاحبه با آقای عباس مرادی، تهران، 16/7/1388

۱۳۹۱/۴/۲۶

اخبار مرتبط
نظرات کاربران
نام :
پست الکترونیک:
نظر شما:
کد امنیتی:
 

آخرین اخبار...