نسخه چاپی

از طریق اینترپل فاجعه منا را پیگیری می‌كنیم

جانشین رئیس پلیس كشور گفت: ایران همچنین از طریق وزارت خارجه و پلیس اینترپل به دنبال شناسایی قصور احتمالی دولت سعودی در این حادثه است و نقطه نظرات خود را به این پلیس اعلام كرده‌ایم.

به گزارش نما، جانشین رئیس پلیس کشور گفت: ایران همچنین از طریق وزارت خارجه و پلیس اینترپل به دنبال شناسایی قصور احتمالی دولت سعودی در این حادثه است و نقطه نظرات خود را به این پلیس اعلام کرده‌ایم.

سردار اسکندر مومنی در حاشیه ششمین نشست نیروی انتظامی با سفرا و کارداران کشورهای مستقر در ایران در جمع خبرنگاران هدف از برگزاری این نشست را تبادل تجارب، انتقال دانش پلیسی و همکاری‌های دوجانبه به منظور مبارزه با پولشویی، قاچاق و جرائم سایبری عنوان کرد و اظهار داشت: ایران در این نشست آمادگی خود را برای انتقال تجارب خود در حوزه‌های مقابله با قاچاق مواد مخدر، قاچاق انسان و جرائم سایبری اعلام کرد و معاون وزیر خارجه نیز صراحتا از آمادگی کامل ایران برای انعقاد موافقت‌نامه‌های بین‌المللی پلیسی خبر داد.

وی با اشاره به موضعگیری نیروی انتظامی در قبال حادثه منا گفت: نیروی انتظامی اعلام آمادگی خود را به صورت مکتوب به منظور همکاری در برگزاری مراسم حج سال آینده ارائه داده است و به صورت رسمی پیگیر این موضوع خواهد بود.

مومنی با بیان اینکه نیروی انتظامی تمهیدات لازم برای تشییع پیکر جانباختگان منا را اندیشیده است، افزود: علاوه بر این موارد پلیس و مرکز تشخیص هویت نیروی انتظامی به منظور شناسایی اجساد قربانیان این حادثه وارد موضوع شدند و با تمام امکانات خود اقدام به اخذ آزمایشات ژنتیکی برای شناسایی اجساد این قربانیان انجام می‌دهند.

جانشین رئیس پلیس کشور تاکید کرد: ایران همچنین از طریق وزارت خارجه و پلیس اینترپل به دنبال شناسایی قصور احتمالی دولت سعودی در این حادثه است و نقطه نظرات خود را به این پلیس اعلام کرده‌ایم.

مومنی در پایان جرائم مرتبط با اتباع را کنترل شده معرفی کرد و گفت: با توجه به اشراف اطلاعاتی نیروی انتظامی بر اتباع خارجی مستقر در ایران کنترل جرائم این اتباع انجام شده و در صورت وقوع هر جرمی از سوی این افراد، دریغ از هوشیاری نیروی انتظامی و پلیس شده و در کمترین زمان ممکن جرائم رخ داده را کشف می‌کنند.
منبع: تسنیم

۱۳۹۴/۷/۱۵

اخبار مرتبط
نظرات کاربران
0
0
۱۳۹۴/۷/۱۵
بسمِ ربَّ العشق، ربّ اشک و آه يوسف گم گشته مي‌آيد زِ راه براي چشمانِ اشک‌بار سيِّد خوبان از داغ مِنا مثنوي امام عاشقان تقديم به چشمان اشک‌بار پير خراسانيَ‌ام، رهبر عرفانيَ‌ام، قوم وِلا را وَلي، حضرت سيِّد علي. مثنوي «امام عاشقان» از ديده اَشکَت مي‌چکد، بر دامن از داغِ منا پَرپَر شده گل‌هاي تو، در مَقتلِ باغِ منا پوشيده‌اي بر تن سيَه، اِي از تَبار روشني دستِ غم و رنج و بلا، بر سينه و سَر مي‌زني خون کرده‌اي آن سين?ِ، همواره با درد آشنا گيسو پريشان کرده‌اي، بر سوگِ ياران در مِنا بر قلب خونينَت قلَم، داغِ مِنا را زد رَقَم دردا امامِ عاشقان، قامت کمانت کرده غم خونين جگر از فتن?ِ، آلِ همه اهريمني شب کُشته يارانِ تو را، اي پادشاهِ روشني اي مطمئن دل کرده با، پيرِ جمارانيِ خويش خوش مي‌زني از غم سَبو، در بزمِ پنهانيِ خويش داغِ فراقِ لاله را، بر سين?ِ غم مي‌زني عطر و شميمِ کربلا، بر سينه‌ها مي‌آکَني دردا که بارِ غم تو را، خَم کرده قامت، پيرِ ما دردا که اَشکت مي‌چکد، بر دامَن از داغِ مِنا داغ مِنا قلبِ تو را، رنجور و غمگين کرده بَس برپا نمودن کربلا، کردي به سر، مولا هوس کُن کربلا، ما را به پا، تا با تو جانبازي کنيم تا يوسُفِ گُم گشته را، بر آمدن راضي کنيم بنگر يمن را غرقه خون ، اين دردِ هر دَم را فزون جايِ سرشک از ديده‌ها، خونِ جگر آيد برون از داغِ جان‌سوزِ مِنا، آتش به پا در سينه‌ها خون بسته نقشِ لاله را، بر پيکرِ آيينه‌ها تا کِي چو کوفي نامه‌ها، ما را نوشتن بر وِلا؟ تا کِي بوَد ما را به سَر، تنها هوايِ کربلا ؟ لب تشنگان را تا به کِي، اَشکِ عطش بر ديده‌ها ؟ کِي مي‌کني از بندِ غَم، سيِّد علي ما را رَها؟ کِي اِذنِ رفتن مي‌دهي، ما را به‌سويِ کربلا؟ سِرِّ ظُهورش کِي کُني، اي پيرِ خوبان بَرمَلا؟ قصدِ يمن کِي مي‌کُني، اي سيِّد و سالارِ ما؟ باران کجا بر ما زني، اي ابرِ گوهربارِ ما؟ اذن جهادم کِي دهي، پيرِ يماني يارِ ما؟ کِي کربلا ما را بَري، ماهِ عَلَم بردارِ ما؟ شب طعنه زد بر ما دُرُشت، داغ مِنا ما را بِکُشت تا کِي گره بايد کنم، اين خشمِ بُغض آلوده مُشت ترسم به تعويق افکند، ما را ظهورش آن وَلي ما را روان کُن لشکري، سويِ يمن، سيِّد علي جان بر لب آمد شيعه را، مهدي نمي‌آيد چرا؟ داغ جدايي تا به کِي، بر سين?ِ سردِ حِراء؟ دل مي‌زند در سينه پَر، تا کِي بدوزم ديده دَر؟ با اشک و آه و رنج و غم، تا کِي کنم شب را سَحَر؟ تا کِي فراق و دوريَ‌اش، تاکِي غمِ مستوريَ‌اش؟ تا کِي دلِ ما عاشقان، غمناکِ از مهجوريَ‌اش؟ تا کِي ظهورش را طلب، از مادرش زهرا کنم؟ اين عقده‌هاي شيعه را، بي او کجا، کِي وا کنم؟ تا کِي ز داغش ديده را، شب راهي دريا کنم؟ در زير بار کوهِ غم، اين سروِ قامت، تا کنم؟ تا کِي سَحَر، لب تشن?ِ، مرگِ شبِ اسکندري؟ تا کِي علي را سر بُرَد، جهل و عِنادِ اَشعَري؟ تا کي سعودي خان?ِ، عشقِ علي آتش زند بر دينِ سبزِ احمدي، او کافري را غَش زند دردِ غريبي کُشتِمان، سيِّد علي کاري نما در کربلايِ عاشقي، ما را علمداري نما پيرِ خراسانيِ ما، شد وقتِ غوغا و خُروش تا با امامِ لاله‌ها، ما را علم گيري به دوش بايد گذشتن از يمن، تا مسجد الاقصي، وَلي بايد علمداري کني، در کربلا، سيِّد علي بر دوش خود گيري علم، را يا لثارات الحسين سويِ سعودي‌ها کشي، ما را سپاهِ شور و شِين دريايِ خشم شيعه را، مَوّاج و طوفاني کني ياري، يماني را تو اي، پير خراساني کني آتش زني بر خِرمنِ، ديوي، دَدي، اهريمَني از بيخ و بُن تا ريش?ِ، آل سعودي را کَني خيز و علم کن بيرقِ، سبزِ هزاران ساله را سويِ يمن بر يا علي، اين لشکرِ آلاله را شوريده همچون دَف بيا، تيغ دودَم در کَف بيا ما را به‌رسمِ حيدري، آورده صف در صف بيا ديدم شکوهِ عاشقي، در حالِ گرييدن تو را بر آلِ پستِ اهرِمَن، شورِ خروشيدن تو را در سر هوايِ کربلا، آورده آشوبت چنين کآورده‌اي محشر به پا، از شور و غوغا يا «امين» خواهي تقاصِ فاطمه، از آلِ اهريمن کني خواهي که رختِ حيدري، سيِّد علي، بر تن کني خواهي علمداري کني، قومِ وِلا را در قيام از آنکه زد بر فاطمه، سيلي بگيري انتقام خواهي دودَم بندي ميان، آن ذوالفقارِ حيدري خواهي سپاهِ شيعه را، بر ياريِ زهرا بري بيرق عَلَم آورده‌اي، بر دوشِ خود سيِّد علي زير و زِبَر خواهي کني، کاخ سعودي را وَلي خواهي قصاص آنکه زد، بر فاطمه سيلي کني خواهي که تا خونخواهيِ، آن ياسِ رو نيلي کني اندر خُمِ چشم تَرَت، زد باده جوش از شورِ عشق بس دل پريشاني علي، بر حال بانويِ دمشق ديدم که گيسويت سفيد، از داغ و درد و غم شده ديدم که رعنا قامتت، اي پيرِ تنها خَم شده ديدم که شب‌ها تا سحر، با قلبِ خون و چشمِ تَر شوريده وُ پيرانه سَر، دستِ طلب کوبي به در اي سرخوش از مينايِ غم، در بزمِ تنهاييِ خويش کم خور به‌تنهاييِ خود، ما را سبويِ غم تو بيش مويت سفيد و قد خَميد، از غم سبو بَس خورده‌اي خونِ جگر از ديده بَس، از بهر ما افشُرده‌اي مويت سفيد از غم شد و، از غُصّه قامت خم شد و چشمِ نجيبِ مريمت، دريايِي از شبنم شد و تا کِي سبو نوشي نهان، سَرخوش زِ غم‌هايت، وَلي تا کِي نهان از ما کني، درد و غمت، سيِّد علي دانم تمَنّا مي‌کني، او را ظهورِ عاشقي دانم که شب را تا سحر، دل‌تنگِ صبحِ صادقي اي پير خوبان غم مخور، شوريده حالت بِه شود آل سعودِ اهرِمَن، در زير پايت لِه شود دانم جگرخوني ولي، از سستي و تأخيرِ ما پيرانه سر گشتي ز غم ، بس کرده‌اي تدبيرِ ما تقصير ما دانم بود، مويِ سفيدت پيرِ ما، مردانگي کن يا علي، بگذر تو از تقصيرِ ما زندانيِ غم گشته‌اي، در حلق?ِ زنجيرِ ما اَشکَت به دامن مي‌چکد، از قلبِ خون، اي پيرِ ما ديدم قنوتت را به غم ، با قامتي رنجور و خم ديدم که خون مي‌بارد از، آن نرگسِ مستِ به هَم اي سيِّد و آقايِ ما ، پير آمده بر پايِ ما شلاقِ غم تا کِي خورد، بر پيکرِ تو جايِ ما ترسم ز پا افتي دگر، بس مي‌خوري خونِ جگر کمتر پريشاني کُن اِي، همرنگِ چشمانت سَحَر دانم که در تاب و تبي، دانم زِ غم جان بر لبي دانم که گيري در بغل، زانويِ غم را هر شبي اي پير، از داغِ منا، دردا جگرخون بينمَت اين سِرِّ پنهان کرده را، از پرده بيرون بينمَت دانم که تيغِ درد و غم، هر دم دلت را مي‌دَرَد دانم صبا آهِ تو را، هر شب ثُريا مي‌برد دانم که خواهي او کند، از بندِ غم‌هايت خلاص تا جان دهي همچون علي، در مقتلِ چشمانِ ياس داغِ يمن کرده تو را، لب تشن?ِ آب ظُهور اي پير تنها غم مخور، مي‌آيد او از راه دور جان را مگو تا از قفس، اي پير نوراني پَرَد ما را «امين» از او مخواه ،داغِ فراقت آ ورد اي کرده مويت غم سفيد، دورانِ غم‌ها سر رسيد اين شورِ در عالم دهد، ما را ظهورِ او نويد اي داده سر، غم را فغان، دارم تو را خوش ارمَغان بوي ظهورش مي‌رسد، آن قبله گاهِ عاشقان دانم جگرخوني ولي، غم‌ديده‌اي سيِّد علي اما نويدي مي‌رسد: «عصرِ ظُهورش شد جَلي» اين غرقه خون زُلفِ يمن، اين شور و غوغا در وطن غوغاي بلبل در چمن، دارد خبر از آمدن شرحِ غمت را ديده‌ام، آن غص?ِ ناگفتني شب مي‌رود، دل‌ خوش نما، اي پادشاهِ روشني دل خوش کُن اِي، غم کرده خو، گُم گشته‌ات مي‌آيد او خواهد زند سَر شمسِ حق، در صبح عشق و آرزو هَم زُلفِ خون آغشت?ِ، عُشّاقِ زهرا در يمن هم شور و غوغا در مِنا ، باشد نشان از آمدن زُلفِ يمن خوش مي‌دهد، بوي تن و پيراهنش شولايِ سبز آمدن، خواهدکند مولا تنش اي عشقان اي عاشقان؛ دارم شما را ارمغان آخر سَحَر مي‌گردد اين، شامِ غم و رنج و فغان بويِ ظهورِ عاشقي، مي‌آيد از سمتِ يمن چون لاله بايد شيعه را، پوشيدنِ بَر تن کفن بشکفته باغِ لاله را، آن غنچه‌هايِ اَحمَري از عِطر او مست آمده، ناهيد و ماه و مشتري مي‌آيد از ره دلبري، کروبيان را سروَري آن يوسفِ گم گشت?ِ، زيباتر از زيباتري از نسلِ زهرا مي‌رسد، ما را امامِ آخري تا شيعه را تا آخرين، منزل نمايد رهبري اي عاشقان مي‌آيد او، از راهِ دورِ عاشقي بر يوسفِ زهرا شده، وقتِ ظهورِ عاشقي مي‌آيد از ره دلبري، زُلفِ چليپا بر سري پوشيده بر تن حيدري، رخت و رَدا پِيغمبَري دُل‌دُل سواري حيدري، سودايِ زهرا در سري بَر عشق زهرا مي‌رسد، شوريد?ِ حيدر تَري همچون علي نام آوري، بر شيعه آيد رهبري اندر پي‌َاش افتاده رَه، جن و ملک، حور و پري مه مست و شيدا مي‌رسد، نوري هويدا مي‌رسد آن يوسف گم گشت?ِ، زيبايِ زهرا مي‌رسد زلفش چليپا مي‌رسد، آن ماهِ رَعنا مي‌رسد در عالمِ عشق و وِلا، او را نه همتا مي‌رسد اندر پيِ لعلِ لبش، صد چون مسيحا مي‌رسد از چشمِ مخمورِ سحر، خورشيدِ فردا مي‌رسد بَربَط زَنِ عشقِ علي، آيد زِ رَه خُنياگري بانگ اَنا المهدي زند، بر گنبدِ نيلوفَري حور و ملک جن و پري، اندر پيِ او لشکري او را سليمان وارثِ، تخت و نگين، انگشتري بسته ميان از صفدري، او ذوالفقارِ حيدري از انتقام کربلا، بر پا کند تا محشري يوسف نشاني مي‌رسد، زُلفِ دوتايَش عنبَري با حضرتِ زهرا کند، بر ظالمانش داوَري الله و اکبر مي‌رسد، ماهي چو حيدر مي‌رسد سر بند?ِ يا فاطمه، او بسته بر سَر مي‌رسد بر خوانِ دل يغماگري، در کف گرفته ساغري همدوش حيدر مي‌رسد، ساقيِ آب کوثري آيد ز ره نام آوري، بشکسته دربِ خيبري تا نصرِ منصور آورد، بر لشکرِ اسکندري همچون علي شيري جَري ، در کف گرفته خنجري تا سر بگيرد از تنِ، قومِ تمامي اَشعَري از کَف ملک را مي‌رود، روح و روان و عقل و هوش بانگِ اَنَالمَهدي رسد، از آسمان، دل را به گوش شورِ ظهور آورده مِي، در سين?ِ خم ها به جوش آورده بويِ زُلفِ او، سيِّد علي را در خروش به اميد ظهور حضرت يار... سحرگاه چهارشنبه 15 مهرماه 1394 – منصور نظري
نام :
پست الکترونیک:
نظر شما:
کد امنیتی:
 

آخرین اخبار...