نسخه چاپی

نیمرویی در صد ثانیه

عکس خبري -نيمرويي در صد ثانيه

گردن كشیدم و از پنجره ی اتوبوس بیرون را ورانداز كردم و با دیدن پوسترهای متنوعی از عینك دودی فهمیدم هر چه هست به كیارستمی وابسته است. جمعیت یكدست و طرز پوشش و نحوه ی راه رفتن و اطوار گریستن و نوع آرایش و سبك پیرایش را كه دیدم، دیگر مطمئن شدم فتنه ای در كار نیست و این همه جار و جنجال در رثای یكی از ما بهتران به راه افتاده...

محمد مهدي وكيلي- ابتدا گمان کردم دعوایی یا زدوخوردی یا تصادفی شده که اتوبوس، در ازدحام مردم گیر کرده است.
چشم از گوشی همراه بر گرفتم و با چرخشی در اطراف دانستم که حوالی بلوار کشاورز و دانشگاه تهران هستیم.
به یکباره آشوب هشتاد و هشت در نظرم آمد و دلم هورتی ریخت! نکند اژدهای سرد فتنه در گرمای تیرماه دیگر بار سر برافراشته و مردم را از وسط به دو نیم کرده و در مقابل یکدیگر نهاده باشد...
گردن کشیدم و از پنجره ی اتوبوس بیرون را ورانداز کردم و با دیدن پوسترهای متنوعی از عینک دودی فهمیدم هر چه هست به کیارستمی وابسته است. جمعیت یکدست و طرز پوشش و نحوه ی راه رفتن و اطوار گریستن و نوع آرایش و سبک پیرایش را که دیدم، دیگر مطمئن شدم فتنه ای در کار نیست و این همه جار و جنجال در رثای یکی از ما بهتران به راه افتاده...

کیارستمی را با فیلم تاریک مشق شب شناختم. بنظرم فیلم مهمی نبود و نیست ولی از سروصدایی که منتقدان و از ما بهتران راه انداختند پیش خودم گفتم فیلم مهمی است، تو نمی فهمی!

دوران دانشجویی، دوران توهم روشنفکری نیز هست. بگذریم...
من هم آن روزهای اواخر دهه ی شصت و اوایل دهه ی هفتاد خیلی دوست داشتم روشنفکر باشم ولی نمیدانستم چه گونه!
اندیشه ی بسیار کردم و در ضمیر خود چرخیدم و جستجو کردم تا ببینم چگونه می توان روشنفکر شد! چیزی نیافتم... با این حال قانع نمی شدم. این خیلی بد بود که دانشجو باشی و روشنفکر نباشی!
پس از مدتی کندوکاو و تفحص راه روشنفکر شدن را فهمیدم. چه قدر ساده بود و من نمی دانستم. با یک بلیط می شد روشنفکر شد و به طبقه ای بالاتر و یا حتی طبقاتی بالاتر رفت ولی من حواسم نبود و متوجه آن نبودم. آب در کوزه بود و ما تشنه لبان می گشتیم...

القصه، رفتم و بلیط روشنفکری را از گیشه ی "عصر جدید" خریدم و با تبختر خاصی که مخصوص روشنفکران بود و این را بتازگی دریافته بودم داخل سینما شدم بدون این که حواسم باشد و بپرسم بلیطی که خریده ام مال کدام فیلم بوده...
البته چندان مهم هم نبود که بلیط چه فیلمی را خریده ام. اساسا مهم نبود که فیلم است یا هر چیز دیگر. مهم این بود که جواز ورود به باشگاه روشنفکران را به کف آورده بودم و دیگر برای خودم روشنفکری شده بودم.

ده دقیقه زودتر از اکران فیلم وارد سینما شدم و به کنجی خزیدم. البته کنج خالی به زحمت پیدا شد ولی خدا را شکر که پیدا شد، چرا که وقتی در کنج هستی تکلیفت معلوم است که پشتت به کجا باشد و رویت به کدام سمت. دیگر آنکه وقتی در کنجی، بیش از آن که دیده شوی می توانی ببینی و یاد بگیری و تقلید کنی و دیدن و یاد گرفتن و تقلید کردن الفبای روشنفکری بود و من باید از الفبا شروع می کردم.

از کنجی که بودم به کنجهای دیگر چشم انداختم و مشغول الگو برداری از جماعت روشنفکر شدم و آنها را با خودم مقایسه کردم و خودم را ارزیابی کردم که تا چه حد ظاهرم به روشنفکران شبیه است و چه اندازه از قافله ی روشنفکری دورم.

در نگاه اول نمره ی منفی گرفتم. هیچ روشنفکری به تنهایی به سینما نیامده بود و همه ی کنجها و محفلها دو نفره یا چهار نفره یا شش نفره و به هرحال مضربی از دو بود. ناگفته نماند که عدد محفلهای کوچک روشنفکری زمان ما در دهه ی هفتاد، زوج بود و به نسبت مساوی تقسیم شده بین دو جنس دختر و پسر. ولی ظاهرا امروزه ترکیب این محفلها تغییر کرده و از هر سه جنس(!) می توان در میان آنها مشاهد کرد بدون این که نسبت و تناسب مشخصی بین تعداد آنها باشد.

نگاه های بعدی حسابی ناامیدم کرد. شلوار پارچه ای ساده بدون پیلی و یک پیراهن رسمی تک رنگ و بدون مارک و موهای کوتاه به یک طرف شانه شده و کمی ته ریش، به هیچوجه سزاوار روشنفکری نبود. ولی من هم بجز این ظاهر به ظاهر دیگری خو نداشتم و با تی شرت و شلوار جین و موی بلند ناموزون و ریش از قاعده گریخته و همیانی برزنتی بر دوش و گیوه ای در پا سنخیتی نداشتم... اینجا بود که بیش از حس روشنفکری، احساس غربت یقه ام را گرفت. در گیرودار حس غربت عارض شده، در های سالن باز شد و همه داخل شدند. من هم وارد شدم و به راهنمایی چراغ قوه، درون یک صندلی جا گرفتم و منتظر شروع فیلم شدم.

با شروع فیلم، تازه فهمیدم نام آن "زندگی و دیگر هیچ" است و سازنده ی آن همان فیلمسازی است که عینک دودی دارد.
هر ثانیه که از فیلم می گذشت در بادکنک روشنفکری درون من مرتبا دمیده می شد و خود را هر لحظه متفاوت تر از لحظات قبل حس می کردم. دقایقی بعد، به حدی از تفاوت رسیدم که دوست نداشتم از بیست دقیقه ی قبل به اونطرفم(!) را جزء عمرم حساب کنم... احساس جالبی بود. نوعی سبکی و بی وزنی شیک و مدرن. بخصوص که با کسانی مشغول فیلم دیدن بودم که همه روشنفکر بودند و هیچ ربطی به مردم کوچه و بازار نداشتند.

غرق در این ذوق کردن ها بودم که تازه متوجه فیلم شدم. دقایق زیادی گذشته بود و من غافل بودم. نگاهم را به پرده دوختم و در آن تاریکی سعی کردم با ژست روشنفکرانه فیلم را دنبال کنم. این ژست را در همان ده دقیقه ی انتظار شروع فیلم تا حدی یاد گرفته بودم.

حدود نیم ساعت از فیلم گذشت و هیچ اتفاقی نیافتاد. می دانستم غافلگیری و تعلیق، دو شگرد سینماگران بزرگ است. صبوری کردم و به انتظار یک اتفاق خاص فیلم را دنبال کردم.

نیم ساعت دیگر هم گذشت و باز هیچ اتفاقی نیافتاد. در نقدهای مجله فیلم خوانده بودم که گره فیلم گاهی در پنج دقیقه ی آخر گشوده می شود و آن وقت است که ارزش کار کارگردانان بزرگ نمایان میگردد. صبوری کردم و به انتظار پنج دقیقه ی آخر نشستم.

خمیازه بدجوری به سراغم آمده بود ولی نمی توانستم به او مجال بدهم و حس روشنفکری ام را سرکوب کنم. چندباری با دهان بسته خمیازه کشیدم ولی افاقه نمی کرد و یک دهن دره ی مشتی نیاز داشت. چاره ای نبود و باید خمیازه را می کشیدم... با احتیاط و وسواس خاصی به نحوی که منشور روشنفکری دچار اختلال نشود گردنم را کوتاه کردم و دهانم را تا حد ممکن به داخل یقه ی پیراهن فروبردم و یک خمیازه ی سیر کشیدم. آن چنان که از گوشه چشمانم اشک جاری شد. پایان خمیازه همزمان شد با پایان فیلم. بدون آنکه اتفاق خاصی بیافتد... و من چشمانم اشکبار بود...

چراغها روشن شد و جماعت در صف انتظار ایستادند که سالن را ترک کنند. من اما با چشمانی تر روی صندلی نشسته بودم و پیش خودم میگفتم واقعا فیلم تمام شد؟
همانطور که نشسته بودم، حس کردم کسانی که از مقابلم رد می شوند تا از سالن خارج شوند بطور ویژه ای مرا نگاه می کنند.
خودم را جمع و جور کردم.
حس کردم به خاطر ظاهر ناروشنفکرانه ام لو رفته ام.
غمگین شدم و کمی هم سرخورده.
اگر نبود کامنت یکی از رهگذران که به اتفاق به گوشم خورد، سرخوردگی ام به افسردگی بدل می شد...
او به آرامی به دوستش گفت: این آقا چه درکی از فیلم داشته... اشکش را ببین!...

در صد سالگی سینما، به صد فیلمساز برتر جهان، صد ثانیه زمان دادند تا هریک فیلمی بسازند.
از نود و نه تای دیگر خبری ندارم که چه ساختند.
کیارستمی را اما یادم هست که دوربین را بسته بود بالای یک ماهیتابه و از پخته شدن یک نیمرو فیلم گرفته بود و فرستاده بود.
نتیجه را نمی دانم. ولی از آن به بعد دقیقا می دانم که نیمرو در صد ثانیه به تکامل می رسد

۱۳۹۵/۴/۲۳

اخبار مرتبط
نظرات کاربران
نام :
پست الکترونیک:
نظر شما:
کد امنیتی:
 

آخرین اخبار...