اصغر فصیحی دستجردی سال ۱۳۴۵ در دستجرد اصفهان متولد شد. دوران راهنمایی را که تمام کرد ابتدا وارد بسیج شد و خیلی زود خودش را به جبهه رساند. بعد از اولین حضور در جبهه، شهید دستجردی که گویی گمشدهاش را در خاکهای تفتیده جنوب یافته بود، بارها و بارها به جبهه رفت و نهایتاً پس از پنج سال حضور در جبهه، در عملیات والفجر ۸ به شهادت رسید. آنچه در ادامه میآید شرحی از زندگی و شهادت این شهید والامقام است که در گفتگو با خواهرش فاطمه فصیحی تقدیم حضورتان میشود.
دوران کودکی شهید دستجردی چطور گذشت؟
اصغر از کودکی پسر بچه شاد و بازیگوشی بود، با وجود این همه محل او را دوست داشتند. با وجود شیطنتهایی که داشت با مردم محل مهربان بود، به دنبال اعتقادات دینیاش میرفت و برای پدر و مادر احترام زیادی قائل بود. در مدرسه از دانشآموزان درسخوان بود. اصغر از همان کودکی قاری قرآن بود و در مسجدی که در همسایگیخانه بود قرائت قرآن میکرد.
از شیطنتهای کودکی اصغرآقا چه خاطراتی دارید؟
مادر مرحوممان تعریف میکرد که یک روز در مدرسه متوجه شده بود بچهها سر و صدای زیادی به راه انداختهاند. وقتی جلوتر میرود میبیند بچهها ترسیدهاند و دور یک مار جمع شدهاند. اصغر جلو میرود و مار را میگیرد و به سمت بچهها برمیگردد، میبیند بچهها ترسیدهاند! او هم با ماری که در دست داشت بچهها را دنبال میکند. ظهر وقتی اصغر به خانه آمد مار را در دست داشت. چند ساعتی با آن بازی کرد و بعد حیوان را در صحرا رها کرد.
شما بزرگتر از ایشان بودید؟ رابطه برادر و خواهریتان چطور بود؟
اصغر تقریباً ۱۱ ساله بود که من ازدواج کردم. از آنجا که خیلی به هم وابسته بودیم، همیشه بیقراری میکرد و گاهی هم گریه میکرد که من خواهرم را میخواهم. او با اجازه پدر و مادرم بیشتر روزها به خانه ما میآمد و تا مدتها نزد من میماند. گاهی وقتها مقداری از صبحانهای را که در خانه خورده بود را هم برای من میآورد. مثلاً یک روز چند تخم مرغ آبپز آورد و گفت خودش صبحانه خورده و اینها را برای من آورده است.
برادرتان هنگام شهادت ازدواج کرده بود؟
اصغر عقد کرده بود که به شهادت رسید. ماجرای عقد او هم داستانی دارد. یک روز به خانه آمد و گفت میخواهد ازدواج کند. ما از شنیدن این حرف خوشحال شدیم. مادرم چند دختر فامیل را به او پیشنهاد داد. اصغر فکری کرد و گفت درباره پیشنهادهایی که مادر داده فکر میکند. یک روز بعد گفت که فکرهایش را کرده و با قرآن استخاره و مشورت کرده است. بعد دختری که در استخاره قرآن برایش خوب آمده بود را مطرح کرد. به خواستگاریاش رفتیم و او را برای برادرم عقد کردیم. اصغر بعد از عقد شیرینی گرفت و بین اهالی محل پخش کرد. کمی بعد هم که به جبهه رفت و به شهادت رسید.
از اعزامهای شهید چه خاطراتی دارید؟
برادرم قبل از اعزام به جبهه همراه دوستانش به بسیج محلهمان میرفت. یک شب به ما خبر دادند که میخواهند برای بسیجیها جشن حنابندان بگیرند و خواستند برای اصغر حنا ببریم. گفته بودند آن شب بسیجیها به خانه نمیآیند. ما هم حنا و تشک و بالش برداشتیم و راهی بسیج شدیم. اصغر از جمع دوستانش مثل شهیدان علی فصیحی، عباس فصیحی، محمد کرمی، محمد حیدری و دوستان دیگرش که خاطرم نیست جدا شد و فقط حنا را از ما گرفت. آن شب مادرها دست و پای بچههایشان را حنا گذاشتند به جز اصغر و شهید حسین فصیحی که پسرخالهام بود. حسین به برادرم اصغر گفت من دست و پای تو را حنا میگذارم و تو هم دست و پای من را حنا بگذار. اصغر گفت چرا مادرت این کار را نمیکند؟ حسین گفت چشمهای مادرم خیلی ضعیف است و میترسم مادرم ناراحت شود. به هر حال آن شب حسین و اصغر دست و پاهای همدیگر را حنا گذاشتند. بچهها آن شب را کف حیاط بسیج روی شنها خوابیدند. کسی پتویی که برایش آورده بود را قبول نکرد. گفتند میخواهند تنهایشان به خاک جبهه عادت کند. صبح روز بعد اتوبوس اعزام از راه رسید و رزمندگان میان صلوات و اسپند حاضران از زیر قرآن بدرقه شدند و به جبهه رفتند.
گویا حاجحسین خرازی برادرتان را میشناخت و مراوداتی با هم داشتند.
برادرم پنج سال در عملیاتهای مختلف شرکت کرد و از بچههای پای کار جبهه بود. حاجحسین خرازی فرمانده برادرم بود. اتفاقاً خود حاجی به برادرم گفته بود شهید میشود و این پیشبینی حاجحسین خیلی اصغر را خوشحال کرده بود. برادرم در جبهه در قسمت تدارکات فعال بود و همیشه دوست داشت کنار فرماندهاش حاجحسین خرازی باشد. خود اصغر برایمان تعریف کرده بود که مقطعی از جنگ در دستهای حضور داشت که فرماندهاش شهید خرازی بود. میگفت هر چه بیشتر زمان میگذشت با شهید خرازی الفت بیشتری پیدا میکرد و خیلی وقتها موتورش را سوار میشد. فرمانده توصیه میکرد در دید دشمن ظاهر نشود، اما او ویراژ میداد و از تپهها بالا میرفت. یک بار که اصغر خواسته بود موتور را تحویل حاجحسین بدهد، شهید خرازی به او گفته بود تو آخر سر شهید میشوی.
کدام یک از خاطرات شهید از جبهه برایتان جذابتر بوده است؟
برادرم میگفت بعد از یک عملیات عده زیادی از سربازان دشمن را به اسارت گرفتیم. فرمانده من را صدا زد و ۳۰، ۴۰ اسیر عراقی را به من سپرد. در حالی که آن موقع یک نوجوان بودم. قبول کردم و دسته اسیران عراقی را راه انداختم. من یک نفر بودم و آنها هم تعدادشان زیاد بود با این حال همه را به خط کردم و بردم و تحویل دادم بدون اینکه فکر کنم اگر یک لحظه همه به سرم بریزند و فرار کنند من چه کار کنم. لطف خدا شامل حالم شد و اسرای عراقی را تحویل دادم. خاطراتم از جبهه رفتنهای اصغر زیاد است. من و همسرم چند سال بعد از ازدواج برای ادامه زندگی به تهران آمدیم. یک بار که برادرم از جبهه به مرخصی آمده بود گفت برایم سوغات آورده است. سوغاتش یک نوار آهنگران و یک جلد قرآن جیبی بود که هنوز آن را به یادگار نگه داشتهام. عهدی که برادرم با شهید مهدی فصیحی بسته بود هم از خاطرات جالب او است.
ماجرای عهد دو شهید چه بود؟
یک روز که برادرم به مرخصی آمده بود گفت در جبهه با شهید مهدی فصیحی با هم هستند. گفت با مهدی قرار گذاشتهاند اگر شهید شدند قبرهایشان در گلزار شهدا کنار هم باشد. برادرم این سفارش را به من و مادرم هم کرد و خواست به وصیت او و مهدی عمل کنیم. گذشت تا اینکه یک روز برادرم ناراحت به خانه آمد. علت را که سؤال کردیم گفت مهدی شهید شده است. برادرم گفت روی مواجهه شدن با مادر مهدی را ندارد و از او خجالت میکشد. بعد از تشییع و خاکسپاری شهید مهدی، برادرم راهی جبهه شد و چند ماه بعد به شهادت رسید. او را کنار مزار شهید مهدی فصیحی به خاک سپردیم.
شهادتشان چطور رقم خورد؟
یکی از همرزمان برادرم میگفت خیلی به شهادت اصغر نمانده بود که یک شب گفت میخواهد آب گرم کند تا همه غسل شهادت کنند. دوستانش هم دست به دست میدهند و آبی گرم میکنند و همه غسل شهادت میکنند. بعد هم دعای کمیل میخوانند و برای عملیات فردا حاضر میشوند. همرزم برادرم میگفت: بهمن سال ۱۳۶۴ ما در پادگان دارخوین بودیم، آن شب عملیات والفجر ۸ با رمز یا زهرا (س) شروع شد. اصغر سوار قایق آذوقهها در رودخانه اروند به برای آزادی مسجد فاو حرکت کرد. آتش دشمن زیاد بود و بیوقفه گلوله میبارید. در همین هیاهو ترکشی به سر و گردن و ترکشی هم به کتف راست اصغر برخورد کرد و به شهادت رسید. محمد هاشمپور یکی از همرزمان برادرم در جبهه مسئول تحویل گرفتن پیکر مطهر شهدا بود. او پیکر مطهر شهدا را تحویل گرفته و به معراج شهدای اهواز منتقل میکرد. محمد که همشهریمان است، برایمان تعریف کرد وقتی پیکر اصغر را تحویل گرفتم به من خبر دادند برادرم علی هم به شهادت رسیده است. بنابراین منتظر ماندم تا پیکر برادر شهیدم هم رسید و پیکرها را به معراج شهدای اهواز منتقل کردیم.
مراسم تشییع پیکر شهید چگونه برگزار شد؟
از زمان شهادت برادرم تا تحویل پیکر مطهرش در اصفهان ۱۱ روز زمان برد. در معراج شهدای اصفهان متوجه شدیم علاوه بر پیکر برادرم، پیکر پاک شهید حسن میربیگی یکی دیگر از همشهریانمان به آنجا منتقل شده است. خواهر شهید میربیگی بستهای نقل را روی پیکر دو شهید پاشید، چراکه هم برادرم و هم شهید میربیگی مدتی بود عقد کرده بودند. در مراسم بدرقه پیکر دو شهید، خودروها با چراغ روشن حرکت میکردند، شاید اگر کسی آخر جمعیت بود، فکر میکرد کاروان بدرقه عروس در حرکت است غافل از اینکه کاروان داغدار دو داماد بود. من هم عید آن سال به یاد برادر شهیدم سفره عقدی پهن کردم و پذیرای مهمانها بر سر سفره عقد برادر شهیدم شدم.
سخن پایانی؟
مادر مرحوممان رابطه عمیقی با برادر شهیدم داشت. ایشان تعریف میکرد که یک روز پاهایم درد گرفت و برای درمانش به دکتر رفتم. مقدار زیادی هم قرص و دارو مصرف کردم، اما فایدهای نداشت. هر وقت ناراحت میشدم، دلم بهانه اصغر را میگرفت. آن روز هم بغض داشتم و هم درد. نماز ظهر را که خواندم کنار سجاده خوابیدم. داشتم به اصغر گلایه میکردم که چرا وقتی مریض میشوم به عیادتم نمیآیی که در همان حال خوابم برد. در عالم خواب اصغر را دیدم که با لباس بسیجی وارد خانه شد. سلام کرد، جوابش را دادم و شروع کردم به درددل کردن که چرا احوالی از من نمیپرسی؟ داروها را نشانش دادم. بعد تسبیح تربتی که از کربلا آورده بودم را به دستش دادم و گفتم به تسبیح دستی بزن تا من شفا پیدا کنم. اصغر مدام لبخند به صورت داشت و در همان حال تسبیح را گرفت. دستی کشید و به من پس داد. گفت مادرجان نگران نباش، چون خیلی زود درمان میشوی. اصغر از من خواست تسبیح را به هر که حاجتی داشت بدهم تا یک دور ذکر بگوید تا انشاءالله امام حسین (ع) او را شفا دهد. از خواب که بیدار شدم، تسبیح کنار دستم بود. مدتی بود که آن تسبیح را گم کرده بودم و اصغر آن را به دستم رسانده بود. تا غروب مشغول ذکر شدم و شب که فرارسید درد پاهایم رفته بود. بعد از آن به توصیه اصغر هم عمل کردم و تسبیح بین حاجتمندان دست به دست میشد.
بخشی از وصیتنامه شهید
من پاسداری نیستم که به خود ببالم، پاسدار برادر ۱۳ سالهای است که نارنجک به کمر خود بست و به زیر تانک دشمن رفت و با قلبی کوچک، اما روحی بزرگ در راه اسلام و قرآن ایثار کرد. خدایا امیدوارم مرا در شمار بندگانی قرار دهی که به درجه والای شهادت رسیدهاند... من به جبهه میروم و راه شهادت را برمیگزینم گرچه راه سختی است ولی سختیهای آن را به جان میخرم و به دوش میکشم...
منبع: روزنامه جوان