نسخه چاپی

سیب های بهشتی مادری چشم انتظار

سيب هاي بهشتي مادري چشم انتظار

لبخندی تحویل چشم‌هایش می‌دهم كه خیالش راحت شود. یك سیب برمی‌دارم. یك سیب كوچك، احساس می‌كنم سیب بهشتی كه می‌گویند همین باشد

به گزارش نما ، نشسته بالای سر مزار پسرش، تنهای تنها. 5 سیب کوچک گذاشته میان یک نایلون سفید و برای پذیرایی آورده. 5 سیب کوچک که میان آن همه سبد میوه دلم را می‌لرزاند. دست چین و چروک خورده‌اش را گذاشته زیر چانه‌اش و چشم دوخته به عکسی که به رویش لبخند می‌زند. صورت او اما نشانی از لبخند ندارد. گویی زخم دلتنگی‌اش سر باز کرده‌ باشد. آرام و بی‌صدا اشک می‌ریزد. مهمانی ندارد. دلم می‌گیرد برای غربتش. می‌روم که اولین مهمانش باشم!

کنار مزار می‌نشینم و روز مادر را تبریک می‌گویم. با لهجه افغانی تشکر می‌کند. تشکری که به هق هق گریه ختم می‌شود:«‌6 ساله منتظرم. یک بار نیامد! امروز بهش شکایت کردم گفتم مرتضی 6 سال منتظر بودم و نیامدی! بی‌معرفت تو که همیشه زودتر از همه زنگ خانه‌مان را می‌زدی.» 

چیزی ندارم برای همدردی. چه بگویم که دلش آرام بگیرد؟! از شرمندگی سر می‌اندازم پایین و روی مزار را می‌خوانم. شهید مدافع حرم لشکر فاطمیون، 26 ساله و اهل افغانستان. دلش هنوز آرام نگرفته. سربلند می‌کنم. اشک از صورتش می‌گیرد و درد دل تازه می‌کند:«‌ سال آخر باهاش قهر بودم. از این قهرهای مادر و پسری. مرتضی کاری نکرده بود. سال آخر روز مادر آمد خانه‌مان، کادو خریده بود. گفت مادر امروز روز بزرگی است من را ببخش. صورتم را بوسید و معذرت‌خواهی کرد.»

لحن کلماتش، صورت مظلوم و اشک‌هایش، آتش می‌کشد به جان. نمی‌فهمم کی اشک‌هایم جاری می‌شود اما از چشم او دور نمی‌ماند و مادرانه می گوید:« گریه نکن دخترم. تو چرا گریه می‌کنی؟ امروز جشن است باید بخندی. نگاه به من نکن من دلم غوغاست. ببخش دختر. ببخش مهمان! بیا از این سیب‌ها بخور. این‌ها را برای مرتضی آوردم. شرمنده مرتضی‌ هستم کم است اما تو تعارف نکن. بردار.» 

لبخندی تحویل چشم‌هایش می‌دهم که خیالش راحت شود. یک سیب برمی‌دارم. یک سیب کوچک، احساس می‌کنم سیب بهشتی که می‌گویند همین باشد!

۱۴۰۱/۱۰/۲۵

اخبار مرتبط
نظرات کاربران
نام :
پست الکترونیک:
نظر شما:
کد امنیتی:
 

آخرین اخبار...