نسخه چاپی

استاد دال

حسین دهلوی

پیرمرد بعد از سال‌ها گوشه‌نشینی، عصازنان طول خیابان را می‌گذشت و به مغازه‌ها و خانه‌های رنگارنگ نگاه می‌انداخت. خیال داشت با دنیا آشتی کند. چشمش افتاد به مغازه‌ای که روی آن درشت نوشته بود «کتاب فروشیِ نون». انبار خاطره‌های ذهنش را زیر و رو کرد. سال‌ها سعی کرده بود چراغ انبار را روشن نگهدارد و خاطرات را واضح ببیند. به یاد آورد. آن مغازه قبلاً چاپخانه‌ی «میرزا الف» بود - امید اهل ادب آن روزگار-. پیرمرد روزهایی را به خاطر آورد که با دوستانش طبقه بالای چاپخانه -که کتاب فروشیِ دنجی بود- ساعت‌ها می‌نشستند و آنچه را روی کاغذ آورده بودند، برای هم می‌خواندند. روزهای اوج؛ روزهایی که نوشته‌ها خریدار داشت.
به یاد آورد:
- «یه غزل جدید برامون بخون دال!» و دال هم شروع می‌کرد به ورق‌زدنِ دفترچه‌ی جیبی‌اش و تازه‌ترین غزل را می‌خواند و صدای احسنت و آفرین فضای مغازه را پر می‌کرد.
دل توی دلش نبود که برود و سرکی در مغازه بکشد. یواش‌یواش به سمت مغازه راه افتاد. مجبور بود عرض خیابان را بگذراند. از میان همهمه‌ی ماشین‌ها به هر مصیبتی که بود رد شد. از چند راننده هم چیزهایی شنید که توقع‌اش را نداشت. بالاخره رسید جلوی کتابفروشی نون و روی عصایش تکیه زد. کمی از داخلِ مغازه مشخص بود. جوانکی با سر و ریش بلند ایستاده بود پشت دخل و خم شده بود روی میز و به آرنج‌هایش تکیه کرده بود. آرام درِ شیشه‌ای را فشار داد و وارد شد. چقدر تغییر! البته پیرمرد مدت‌ها بود که دیگر از دیدن تغییرات غافلگیر نمی‌شد. فضای کوچک مغازه را با چند قفسه‌ی به‌هم‌چسبیده، تنگ‌تر کرده بودند و میان قفسه‌ها راهروهایی کوچک به وجود آمده بود. پیرمرد سرفه‌ای کرد. جوان سرش را بلند نکرد و گفت: «بفرمایید». پیرمرد سعی کردید خوب جزئیات چهره‌ی جوانک را بررسی کند.
-«شما نوه‌ی میرزا الف‌اید؟»
جوان سرش را از گوشی بیرون آورد: «جان؟»
ناامید شد. پرسید: «قفسه‌ی ادبیات کجاست؟»
جوان کمی سرش را بالا آورد و با دست چپش به سوی از مغازه اشاره کرد. پیرمرد به سمت راهروی تنگ راه افتاد و به خاک‌گرفته‌ترین قفسه‌ی مغازه رسید.
-«ما اینجا ایامی داشتیم.»
جوابی نشنید. جوانک سخت سرگرم صفحه‌ی موبایلش بود.
-«با میرزا الف گعده می‌گرفتیم. شین و دکتر صاد هم می‌آمدند.»
صدای جوان رسید: «از دکتر صاد یه کتاب دارم. توی همون قفسه می‌تونید پیداش کنید.»
پیرمرد با خنده‌ی مرده‌ای گفت: «من همه‌ی شعرهاشو از بَرَم... ایناهاش همین جاست.» و به دیوانی که چاپِ سال‌های پیش بود دست کشید؛ بازش کرد تا مگر روزگار رفته‌اش را در آن بیابد. کاغذها زرد شده بود. نوک انگشتان دال از غبار سیاه شد. کتاب را گذاشت توی قفسه و کتابی دیگر برداشت.
-«یادش خوش! خوب خاطرمه این غزل رو کِی گفته بود.»
صدایی از جوان نیامد. مشغول بود. انگار پیرمرد نامرئی شده بود.
-«دلت می‌خواد بشنوی؟»
پیش از آنکه حرفی از حنجره‌ی جوان خارج شود، صدای زنگ گوشی‌اش بلند شد. سراسیمه از مغازه بیرون رفت تا حرف بزند. پیرمرد کتاب را گذاشت توی قفسه، سرش را تا لبِ ردیف پایین خم کرد و کتابِ یکی دیگر از رفقایش را برداشت .گفت: «حیفه کنار هم نباشید.»
کتاب را آورد بالا و گذاشت کنار «دیوان دکتر صاد» و «مجموعه اشعار شین». از جیبش دستمالی گلدوزی‌شده بیرون آورد و خاک روی کتاب‌ها را گرفت. زیر لب گفت: «فقط من موندم؛ وسط اینهمه کتاب خاک‌گرفته و کاغذِ زرد شده...»
چیزی بیخ گلویش را گرفته بود. آرام به سمت راهروی کناری رفت و با چشم دانه به دانه کتاب‌هارا بررسی کرد مگر آشنایی ببیند، اما خبری نبود. آخرین نفر از جمع، خودش بود. به همان قفسه‌ی آشنا برگشت. بیرون را نگاهی انداخت، جوانک هنوز گرم صحبت بود. پیرمرد دسته‌ی عصایش را محکم در مشت فشار داد و یک قدم سمت قفسه حرکت کرد. او جزوی از قفسه بود و نباید بیرون می‌ماند؛ توی دنیایی که نمی شناختش.
فرداروز، روی درِ کتابفروشیِ نون برگه‌ای چسبانده شده بود:
«مجموعه آثار استاد دال موجود است»

منبع: کانال نویسنده

۱۴۰۱/۱۱/۱۶

اخبار مرتبط
نظرات کاربران
نام :
پست الکترونیک:
نظر شما:
کد امنیتی:
 

آخرین اخبار...