به گزارش نمابه نقل از جهان، سید مجتبی تهرانی معروف به نواب صفوی، در سال 1303 شمسی در خانواده ای روحانی و اصیل در خانه محقری در خانی آباد تهران قدم به عرصه ی وجود گذاشت. در اواخر سال 1320، پس از طی تحصیلات ابتدایی و متوسطه، رهسپار حوزه علمیه نجف اشرف شد. شهید نواب در هشتم اردیبهشت 1324، در سر چهارراه حشمت الدوله به كسروی (توهین کننده به مقدسات اسلام و تشیع) حمله كرد ولی توسط پلیس دستگیر و زندانی شد. بعد از آزادی از زندان، موجودیت فداییان اسلام را طی یك اعلامیه ی رسمی با جمله ی هوالعزیز و تیتر « دین و انتقام» اعلام كرد و اعدام كسروی را پیگیری نمود تا اینکه کسروی توسط یکی از شاگردانش به هلاکت رسید. نواب در طول دوران کوتاه اما پربار زندگی خود به عنوان یک روحانی انقلابی و مبارز شناخته می شد. او تنها به ایران خلاصه نمی شود و با سفر به ممالک و شهرهای مهم جهان اسلام به روشنگری علیه طاغوت ها و دفاع از اسلام برمی خیزد.
شهید نواب صفوی بی شک یکی از بزرگان تاریخ تشیع محسوب می شود که با شکستن برخی حصارهای تنگ، توانست در عین تأثیرگذاری در مهم ترین حوادث دوران زندگی خود، افقهای جدیدی را هم پیش چشم مبارزین مسلمان بگشاید. 27 دی ماه سالروز شهادت این بزرگمرد است. به همین مناسبت مروری خواهیم داشت بر برخی خاطرات مربوط به ایشان:
از وجوه عظمت نواب، یکی آن بود که با خلوص شدید و با عملکرد جذاب خود، بسیاری را نه تنها شیفته خویشتن بلکه وارد مبارزه علیه باطل می کرد. شاید جالب باشد که بدانیم رهبر معظم انقلاب هم یکی از این افراد هستند که شدیداً هم تحت تأثیر شهید نواب قرار داشته اند. ایشان در همینباره فرموده اند: «من شاید شانزده سال یا پانزده سالم بود که مرحوم نواب صفوی به مشهد آمد. مرحوم نواب صفوی برای من خیلی جاذبه داشت و به کلی مرا مجذوب خودش کرد. هرکسی هم که آن وقت در حدود سنین من بود، مجذوب نواب صفوی میشد. از بس این آدم پرشور و با اخلاص، پر از صدق و صفا و ضمناً شجاع و صریح و گویا بود. من می توانم بگویم که آنجا به طور جدی به مسائل مبارزاتی و به آنچه که به آن مبارزه سیاسی میگوییم علاقهمند شدم.» (بیانات در گفت و شنود با گروهی از نوجوانان و جوانان در تاریخ 14 بهمن 76)
ایشان در جایی دیگر، خاطره آن دیدار و تأثیر شهید نواب بر خود را مفصل تر تعریف کرده اند: «نواب يك سفر آمد مشهد. براي اولين بار نواب را آنجا شناختيم و فكر ميكنم كه سال 31 يا 32 بود. ... يك جاذبه پنهاني مرا به طرف نواب مي كشاند و بسيار علاقه مند شدم كه نواب را ببينم... يك روز خبر دادند كه نواب مي خواهد بيايد بازديد طلاب مدرسه سليمان خان كه ما هم جزو طلاب آن مدرسه بوديم. ما آن روز مدرسه را آب و جارو و مرتب كرديم. يادم نمي رود كه آن روز جزو روزهاي فراموش نشدني زندگي من بود.
مرحوم
” (نواب) به افراد كراواتي كه ميرسيد مي گفت: اين بند را اجانب به گردن ما انداختهاند، برادر باز كن. به كساني كه كلاه شاپو سرشان بود مي گفت: اين كلاه را اجانب سر ما گذاشته اند برادر بردار “
نواب آمد. يك عده هم از فدائيان اسلام با او بودند ... ايشان [شهید نواب] هم شروع به سخنراني كردند. سخنراني نواب يك سخنراني عادي نبود. بلند ميشد و ميايستاد و با شعار كوبنده و با شعاري شروع به صحبت ميكرد. من محو نواب شده بودم. خودم را از لابهلاي جمعيت به نزديكش رسانده و جلوي نواب نشسته بودم. تمام وجودم مجذوب اين مرد بود و به سخنانش گوش ميدادم و او هم بنا كرد به شاه و به دستگاههاي انگليس و اينها بدگويي كردن. اساس سخنانش اين بود كه اسلام بايد زنده شود. اسلام بايد حكومت كند و اين كساني كه در رأس كار هستند اينها دروغ مي گويند. اينها مسلمان نيستند و من براي اولين بار اين حرفها را از نواب صفوي شنيدم و آنچنان اين حرفها درون من نفوذ كرد و جاي گرفت كه احساس مي كردم دلم مي خواهد هميشه با نواب باشم. اين احساس را واقعا داشتم كه دوست دارم هميشه با او باشم...
بعد گفتند كه فردا هم نواب به مدرسه نواب ميرود. من هم رفتم مدرسه نواب براي اينكه بار ديگر نواب را ببينم. مدرسه نواب مدرسه بزرگي است. بر عكس مدرسه سليمانخان كه كوچك است، مدرسه نواب جا و فضاي وسيعي دارد. آن روز همه آن مدرسه را فرش كرده بودند و منتظر نواب بودند. گفتند كه از مهديه راه افتاده اند به اين طرف. من راه افتادم و به استقبالش رفتم كه هرچه زودتر او را ببينم. يك وقت ديدم از دور دارد مي آيد. يك نيمدايرهاي در پيادهرو درست شده بود كه وسط آن نيم دايره نواب قرار گرفته بود و دوطرفش همينطور صف مردمي بود كه از پشت سر فشار مي آوردند و ميخواستند او را ببينند و پشت سرش جمعيت زيادي حركت ميكرد.
من هم وارد شدم. باز رفتم نزديك نواب قرار گرفتم. جذب حركات او شده بودم. نواب همين طوري كه ميرفت شعار هم مي داد. نه اين كه خيال كنيد همين طور عادي راه مي رفت، يك منبر در راه شروع كرده بود: ما بايد اسلام را حاكم كنيم. برادر مسلمان! برادر غيرتمند! اسلام بايد حكومت كند. از اين گونه حرفها و مرتباً در راه با صداي بلند شعار مي داد. به افراد كراواتي كه ميرسيد مي گفت: اين بند را اجانب به گردن ما انداختهاند، برادر باز كن. به كساني كه كلاه شاپو سرشان بود مي گفت: اين كلاه را اجانب سر ما گذاشته اند برادر بردار.
و من ديدم كساني را كه به نواب مي رسيدند و در شعاع صداي او و اشاره دست او قرار مي گرفتند، كلاه شاپو را برميداشتند و مچاله ميكردند در جيبشان ميگذاشتند. اينقدر سخنش و كلامش نافذ بود. من واقعاً به نفوذ نواب در مدت عمرم كمتر كسي را ديدهام. خيلي مرد عجيبي بود. يكپارچه حرارت بود، يك تكه آتش بود.
با همين حالت رسيديم به مدرسه نواب و وارد مدرسه شديم. جمعيت زيادي هم پشت سرش آمدند. البته مدرسه پر نشد، اما حدود مسجد مدرسه جمعيت زيادي جمع شده بودند. باز من رفتم همان جلو نشستم و چهارچشمي نواب را مي پاييدم. شروع به سخنراني كرد. با همه وجودش حرف مي زد. يعني اين جور نبود كه فقط زبان و سر و دست كار كند، بلكه زبان و سر و دست و پا و بدن و همه وجودش همينطور حركت مي كرد و حرف مي زد و شعار مي داد و مطلب مي گفت. بعد هم كه سخنرانياش تمام شد ظهر شده بود و پيشنهاد كردند كه نماز جماعت بخوانيم.
” من (آیت الله خامنه ای) واقعاً به نفوذ نواب در مدت عمرم كمتر كسي را ديدهام. خيلي مرد عجيبي بود. يكپارچه حرارت بود، يك تكه آتش بود “
قبول كرد و اذان گفتند. ايستاد جلو و يك نماز جماعت حسابي هم ما پشت سر نواب خوانديم. بعد نواب رفت و ديگر ما بي خبر بوديم و اطلاعي از نواب نداشتيم تا خبر شهادتش به مشهد رسيد، بعد از حدود تقريباً دو سال كه از سفر نواب به مشهد ميگذشت. خبر شهادتش كه رسيد ما در مدرسه نواب بوديم. يادم هست كه يك جمع طلبه آنچنان خشمگين و منقلب شده بوديم كه علناً در مدرسه شعار ميداديم و به شاه دشنام ميداديم و خشم خودمان را به اين صورت اظهار ميكرديم ...
بايد گفت كه اولين جرقههاي انگيزش انقلاب اسلامي بهوسيله نواب در من بهوجود آمد و هيچ شكي ندارم كه اولين آتش را در دل ما نواب روشن كرد. يك سال بعد از آن من دوستي پيدا كردم كه از مريدان و نزديكان نواب بود. اين دوست معلم بود در تهران. الان هم هست. بعد از شهادت نواب در سال 35 بود كه او آمده بود مشهد و خاطرات فراواني از نواب نقل مي كرد. خودش هم با نواب نزديك بود. از زندگي شخصي نواب، از زندگي مبارزاتي نواب، از شعارهايش، از بيانيههايش، از وضع خانوادگي، خيلي چيزها براي من گفت و ما را بيشتر مجذوب و عاشق نواب كرد و اين حالت و رنگگيري از نواب شروع شد و موجب شد كه ما در همان سال 35 اولين حركات مبارزاتي خودمان را شروع كنيم.» (حدیثرویش، یادمان پنجاهمین سالروز عروج شهید نواب صفوی و یارانش، دی ماه 1384، صفحات2 و 3)
٭ ٭ ٭
اثرگذاری شهید نواب محدود به مرزهای جغرافیایی نبوده است. او در سفری که چندی پیش از شهادتش به اردن و مصر داشت نه تنها موجب شد ذهنیت بسیاری از متفکرین جهان اسلام به سمت مبارزه و حق، تغییر جهت دهد بلکه حتی در بین جوانان مسلمان هم شوری ایجاد کرد که وارد مبارزه شوند. یکی از آن جوانان یاسر عرفات بود که تا سال ها جزو برجسته ترین مبارزان با رژیم منحوس صهیونیستی محسوب می شد.
آقای اسدالله صفا (از اعضای فدائیان اسلام) در خاطرهای به این موضوع اشاره نموده است: «در يكي از سفرهايي كه به كشورهاي عربي داشتيم به ديدن ياسر عرفات رفتيم. مرحوم خلخالي در معرفي من گفت: ايشان از ياران شهيد نواب صفوي هستند. عرفات به محض شنيدن نام نواب دوزانو نشست و با دست سه بار روي زانوهايش زد و گفت: «نواب، نواب، نواب». او وقتي تعجب ما را ديد ،گفت: آن سالي كه شهيد نواب براي سخنراني به دانشگاه الازهر مصر آمده بود، بنده در آن دانشگاه درس ميخواندم. ايشان يك ساعت و نيم با شور و حرارت سخنراني كرد. بعد از سخنراني من با زحمت نزديك او شدم.
او دست مرا گرفت و مرا سوار ماشين حامل خود كرد. بعد از اينكه اسم و رسمم را پرسيد، گفت: براي چه به اينجا آمدهاي؟ گفتم: آمدهام درس بخوانم. به محض گفتن اين جمله شهيد نواب با عصبانيت سرم داد كشيد و گفت: اسرائيليها دارند ناموس شما را به خطر مياندازند آنوقت تو آمدهاي اينجا درس بخواني. برو با هموطنهايت آنها را از فلسطين بيرون كن و با آنها جهاد كن.یاسر عرفات می گفت: هنوز بعد از اینکه سالها از آن جریان می گذرد، صدای نواب در گوشم طنین انداز است. هنوز صحبت های نواب در گوشم
” با همه وجودش حرف مي زد. يعني اين جور نبود كه فقط زبان و سر و دست كار كند، بلكه زبان و سر و دست و پا و بدن و همه وجودش همينطور حركت مي كرد و حرف مي زد و شعار مي داد و مطلب مي گفت “
است و بعد از صحبت های نواب بود که به فکر تشکیل گروه و دسته ای برای مبارزه با اسرائیل افتادم.» (همان، صفحه 15)
دستنوشته رهبر انقلاب درباره شهید نواب صفوی
٭ ٭ ٭
تقوا، توکل، بصیرت و شجاعت شهید نواب، مسائلی نبود که یک شبه به وجود آمده باشد، بلکه مدت ها پیش از ورود او به مبارزه و تشکیل فدائیان اسلام هم با خودسازی در او وجود داشت.
علامه محمدتقی جعفری خاطره ای از دوران طلبگی خود و نواب دارد که نشانگر همین امر است:
«هر دو جوان بودیم و هر دو به نوعی تهجد و شبزندهداری و زیارت را دوست داشتیم. در حوزه نجف در خدمت مرحوم [شیخ مرتضی] طالقانی [از عرفای بزرگ معاصر] تلمذ میکردیم و از علامه شیخ عبدالحسینامینی صاحب الغدیر درس ایمان و ولایت میآموختیم. روزی (شهید نواب صفوی) پیشنهاد کرد پیاده از نجف به کربلا برای زیارت سومین پیشوای تشیع با هم حرکت کنیم. موافقت کردم و بعد از ظهر یکی از روزهای پائیزی به راه افتادیم. هوا تقریباً تاریک شده بود که ما در راه نجف ـ کربلا قرار گرفتیم و هنوز بیش از چند کیلومتر از شهر دور نشده بودیم که مردی تنومند از اعراب بیاباننشین در جلومان سبز شد و با صدایی خشن فرمان ایستادن داد.
در نور مهتاب، خنجر آذین شدهای را که مرد عرب بر کمر داشت دیدم و یکه خوردم؛ اما سید آرام ایستاد. مرد عرب با خشونت گفت هر چه دینار دارید از جیبهایتان بیرون آورده و تحویل دهید. من ترسیده بودم و میخواستم آنچه دارم تحویل دهم که یکمرتبه متوجه شدم شهید نواب صفوی با چالاکی، خنجر مرد عرب را از کمرش بیرون کشیده و برق آن را جلویچشمان مرد تنومند نگه داشته و با قدرت نوک خنجر را نزدیک گلویش قرار داده و میگوید: با خدا باش و از خدا بترس و دست از زشتیها بشوی.»
من از سرعت و شجاعت سید حیرت زده شدم و مات به هر دوی آنها نگاه میکردم که مرد عرب ما را به چادرش جهتاستراحت دعوت کرد و نواب صفوی فوراً پذیرفت. برای من تعجب آور بود. به سید گفتم دعوت کسی را میپذیری که تا چند لحظه پیش میخواست لُختمانکند؟ سید گفت: «اینها عرب هستند و به میهمان ارج مینهند و محال است خطری متوجه ما باشد.» آن شب من و نواب به چادر مرد عرب رفتیم و سید تا صبح آرام خوابید و من تا صبح بیدار بودم و همهاش میترسیدم که مرد عرب هر دوی ما را نابود کند. سید نیمه شب برای نماز برخاست و با آوایی ملکوتی باخدای خویش به راز و نیاز پرداخت و فردای
” ایشان (آیت الله بروجردی) نامه را خواندند، فرمودند: «خدا توفیقتان بدهد، نه قطع شهریه از طرف من بوده و نه مخالفتی با فدائیان اسلام دارم “
آن روز با هم عازم کربلا شدیم. این خاطره در طول پنجاه سال، همیشه نوازشگر من بوده است. وقتی شهید شد اشکیدر سوگش بیاختیار از دیدگانم جاری شد.» (ابن سینای زمان، تدوین سید محمدرضا غیاثی کرمانی، انتشارات پارسیان، صفحات 83 و 84)
٭ ٭ ٭
اما برجستگی نواب تنها به امور مبارزاتی محدود نمیشد، بلکه وی در وجوه اخلاقی هم درخشندگیهایی داشت که در اصل همینها پشتوانه مبارزه خالصانه او بود: «در پایان یکی از جلسات عمومی که در خانه ای واقع در جنوب شهر تهران برگزار شده بود، مردی از اهالی همان محل، خود را به شهید نواب صفوی رسانده و پس از بوسیدن او و اظهار ارادت، سؤالی را نیز مطرح کرده بود. فشار جمعیت به حدی زیاد بود که بین آن مرد و شهید نواب که درست روبه روی یکدیگر ایستاده بودند، هیچ فاصلهای وجود نداشت. ... پس از مدتی که جمعیت کم کم متفرق شدند، نواب همراه دوستانش نشسته بودند که معلوم شد انگشت پای ایشان مجروح شده و احتیاج به پانسمان دارد. وقتی همراهانش علت را جویا شدند، مشخص شد همان مرد، در تمام مدتی که ایستاده و با ایشان صحبت می کرده، پایش را روی انگشت پای شهید نواب که بی کفش بوده قرار داده و به همین دلیل انگشت پای ایشان مجروح شده بود، ایشان نیز طی این مدت هیچ اعتراضی نکرده بود. شهید نواب صفوی، علت این کار را در جواب سؤال دوستانش چنین عنوان نمود: «اگر من چیزی به او می گفتم و اعتراض می کردم، این کار باعث خجالت آن مرد می شد و این درست نبود. تحمل این مختصر درد و جراحت برای من آسان تر از تحمل شرمندگی او بود، در حالی که او با یک دنیا خلوص با من روبوسی کرده و سؤال و جواب می کرد.» (به یاری خداوند توانا، نشر یا زهرا سلامالله علیها، صفحه 46)
٭ ٭ ٭
در خاتمه مناسب است به یکی از شبهاتی که برخی جاهلین یا مغرضین مطرح میکنند، اشاره کنیم و آن مخالفت متقابل و مبنایی آیتالله العظمی بروجردی و فدائیان اسلام است. مرحوم حجت الاسلام والمسلمین رضا گلسرخی که خود از فدائیان اسلام بوده به ماجرایی اشاره کرده که صریحاً حقیقت امر را نشان می دهد و نشانگر عنایت متقابل آن بزرگواران و دسیسه چينی برخی اطرافیان است:«در مورد رابطه فدائیان اسلام با آیت الله بروجردی چیزی که من یادم هست، این است که چند مرتبه، به خاطر عضو فدائیان اسلام بودن، شهریه مرا قطع کردند. هر دفعه هم آقا جلال آشتیانی می رفت و آن را درست می کرد. یکدفعه، من خودم ناراحت شدم، نامه ای نوشتم و خدمت آقا [آیت الله بروجردی] رفتم. در آن نامه نوشتم که: تا حالا، دو سه مرتبه شهریه من قطع شده؛ به عنوان اینکه به آقای نواب صفوی و فدائیان اسلام ارادت داشتهام و اینها قطع شهریه را به حضرتعالی مستند می کنند. من مقلد شما هستم، اگر شما با فدائیان اسلام مخالفید بفرمایید من پیرو آنها نباشم.
شهدالله(خدا گواه است)، خودم خدمت آقای بروجردی رفتم و نامه را هم خودم بردم و به آقای بروجردی دادم. ایشان نامه را خواندند، فرمودند: «خدا توفیقتان بدهد، نه قطع شهریه از طرف من بوده و نه مخالفتی با فدائیان اسلام دارم. «این مطلب را ایشان فرمودند.» (مجله تاریخ و فرهنگ معاصر، شماره دوم، زمستان 1370، صفحه 173)