نسخه چاپی

ماجرای لباس سربازی سیداحمد خمینی

بعد گفتند محمدآقا من و شما باید حزب درست كنیم! گفتم چطور؟ گفتند ببین! ما چاقیم و هر كس به ما می‌رسد می‌گوید تو چرا چاقی؟ انگار ما گناه كردیم و باید جواب بدهیم! حالا بیا ما حزب چاق‌ها را تشكیل بدهیم و از این حالت انفعالی دربیاییم و حالت تهاجمی بگیریم. گفتم حالت تهاجمی یعنی چی؟ گفت به جای اینكه اجازه بدهیم دایما به ما بگویند تو چرا اینقدر چاقی، ما به لاغرها حمله كنیم و بگوییم تو چرا اینقدر لاغری؟

روزنامه شرق به مناسبت سالگرد در گذشت یادگار امام راحل با سید محمد صدر گفت وگویی انجام داده است. در بخشی از این گفت وگو آمده است.

*آشنایی ما با حاج احمد آقا خمینی به سال‌های دور برمی‌گردد. قبل از انقلاب به ویژه بعد از اینکه با دخترعمه من ازدواج کرد طبیعتا آشناتر و روابط ما بیشتر شد و آشنایی ما مربوط به همان زمان‌ها می‌شود، دلیل دیگر این بود که چون انقلابی بودیم با هم تماس داشتیم و بعضا بعضی اعلامیه‌ها و مطالب سیاسی را از ایشان می‌گرفتم و مطالعه می‌کردم؛ ارتباط ما در حد ارتباط فکری و فامیلی بود.

*بعضی وقت‌ها ایشان را منزل عمه می‌دیدم و با هم صحبت می‌کردیم. نسبت به روحانیتی که انقلابی نبود حساسیت داشت. حتی نسبت به نزدیکان و قوم‌وخویشان خودش که مثلا می‌گفتند: اینها خیلی اثری ندارند، موضع می‌گرفت و اظهار تاسف می‌کرد که چرا اکثریت روحانیت آن‌طور که باید و شاید وارد مسایل انقلابی نمی‌شوند.

*یک شب وزارت کشور بودم که حاج احمد آقا زنگ زد. ساعت ۱۰ شب بود و کار داشت. صحبت کردم و مطالبی گفت. کارش انجام شد و گفت شما الان کجایی؟ در دفترت هستی؟ گفتم: بله! گفت: بابا خیلی عوامی. آدم که تا این موقع در دفتر کارش نمی‌ماند! (می‌خندد). از این شوخی‌ها با هم داشتیم. یک‌بار دیگر شهید حکیم پیش امام رفته بود و یک‌سری امکانات برای مهاجران و مبارزان عراقی می‌خواست که امام ایشان را ارجاع دادند به وزارت کشور پیش من، طبق دستور امام جلسه‌ای در جماران گذاشت که ایشان، من و شهید محمدباقر حکیم بودیم. جلسه را که خواستیم شروع کنیم احمدآقا به شوخی گفتند: محمدآقا بیا قبل از اینکه انقلاب آقایان حکیم پیروز بشود و صدام سقوط کند و قبل از اینکه حکیم رییس‌جمهور بشود و بعد آنجا بر سر اسم خلیج‌فارس با ما دعوا کنند، مشکلات آقای حکیم و مهاجران را با هم حل کنیم!

*ایشان به ملاقات بازرگان، بنی‌صدر و حتی مسعود رجوی رفت و رفتار ایشان به گونه‌ای بود که مورد تهمت واقع شد، در حالی‌که جایگاه‌شان روشن بود. یکی دیگر از کارهای ایشان پوشیدن لباس مبدل هنگامی که می‌خواستند به میان مردم بروند. در آن زمان لباس سربازی خیلی افتضاحی داشتند که هم در تهران و در شهرستان‌ها وقتی می‌خواستند شناخته نشوند آن را به تن می‌کردند.

*آخرین بار ایشان را در بیمارستان دیدیم که در کما بود. منتها عجیب بود که وقتی من بالای سرشان بودم چشمانش را باز کرد که حسن آقا گفت مثل اینکه به خاطر قدم شماست وگرنه پدر در کما بود.

*قبل از آن آخرین بار دکتر محمود بروجردی یک روز گفت دیشب حال حاج احمد آقا خیلی بد بود و دل درد شدیدی داشتند و دیشب بردیم‌شان بیمارستان و از خانه تا بیمارستان از شدت درد فریاد می‌کشید؛ من در بیمارستان شریعتی رفتم دیدن‌شان معلوم بود که داروهای مسکن زیاد داده‌اند تا دردش آرام گرفته بود؛ در آنجا دو سه تا نکته خوشمزه و البته گریه‌آور گفت. گریه‌آورش این بود که گفت: محمدآقا نمی‌دانم چرا اینجوری هستم؟ من کلکسیون بیماری‌های فامیلم! یعنی هرکس در فامیل ما مرضی داره من هم آن را دارم. بعد گفتند محمدآقا من و شما باید حزب درست کنیم! گفتم چطور؟ گفتند ببین! ما چاقیم و هر کس به ما می‌رسد می‌گوید تو چرا چاقی؟ انگار ما گناه کردیم و باید جواب بدهیم! حالا بیا ما حزب چاق‌ها را تشکیل بدهیم و از این حالت انفعالی دربیاییم و حالت تهاجمی بگیریم. گفتم حالت تهاجمی یعنی چی؟ گفت به جای اینکه اجازه بدهیم دایما به ما بگویند تو چرا اینقدر چاقی، ما به لاغرها حمله کنیم و بگوییم تو چرا اینقدر لاغری؟ من هم گفتم باشد می‌رویم وزارت کشور و مجوز این حزب را می‌گیریم!

۱۳۹۰/۱۲/۲۸

اخبار مرتبط
نظرات کاربران
نام :
پست الکترونیک:
نظر شما:
کد امنیتی:
 

آخرین اخبار...