نسخه چاپی

مصطفی می‌گفت اگر در ایران شهید نشدم به فلسطین می‌روم

خواهر شهید «مصطفی احمدی‌روشن» می‌گوید: داداشم به فكر خودش نبود، به فكر اطرافیان بودند كه هر روز این دایره هواداری از دیگران گسترده‌تر می‌شد؛ او می‌گفت «اگر امكانش فراهم شود به فلسطین می‌روم و با اسرائیل مبارزه می‌كنم.»

به گزارش خبرنگار ایثار و شهادت باشگاه خبری فارس «توانا»، قرار بود ساعت 3 بعد از ظهر منزل پدر شهید «مصطفی احمدی‌روشن» باشیم تا لحظاتی از فرزند شهیدش برای‌مان روایت کند؛ حاج مصطفایی که شاید یک ماه پیش کسی از ما او را نمی‌شناخت و شهادتش او را به تمام دنیا شناساند.

زمین بارانی بود؛ تاج گل‌هایی که قطرات باران روی گلبرگ‌های صورتی و سفید نشسته بود و تصویری از لبخند شهید روی سر در خانه، پیش از «پلاک 10» آدرس منزل احمدی‌روشن را نشان می‌داد. زنگ را فشردیم و صاحب خانه ما را به طبقه دوم دعوت کرد. پدر، مادر و همسر شهید منزل نبودند؛ در اتاق پذیرایی تصویر علیرضای کوچک پدر که در آغوش رهبر انقلاب قرار گرفته خودنمایی می‌کند.

آقا مصطفی از پشت قاب در فضای آرام خانه به خواهران و عمه‌اش که مهمانشان بودیم، لبخند می‌زد؛ آنها از مصطفی می‌گفتند و ما در جمع‌شان گاهی ‌خندیدیم و گاهی گریستیم. بعد از آن هم مادر و همسر شهید به جمع ما پیوستند. مصطفی هم در بین ما بود و حرف‌هایمان را گوش می‌کرد و خلاصه همه 3 ساعت حضور در منزل شهید، عشق بود و مهر بود و لطف...

* هیچ کس از کار داداشی اطلاع نداشت

مرضیه احمدی‌روشن، 2 سال از مصطفی بزرگتر است و در مقطع کارشناسی ارشد رشته اصلاح نباتات دانشکده کشاورزی دانشگاه تربیت مدرس تحصیل می‌کند، او با لحن خیلی زیبایی مصطفی شهید را «داداشی» خطاب می‌کند و می‌گوید: ما به طور کامل اطلاع نداشتیم که داداشی چه کار می‌کند درواقع هیچ کس از کار ایشان اطلاع نداشت؛ برای من جالب است آدمی که این همه مشغله کاری داشت، چقدر متواضع بود.

وی درخصوص ورود شهید احمدی روشن به فعالیت در حوزه انرژی اتمی می‌گوید: سال 82 ـ 83 قرار بود مصطفی وارد فعالیت در انرژی اتمی شود، به خاطر وجود برخی خطرات، من و مادرم خیلی سعی ‌کردیم نگذاریم وارد این کار شود اما او تصمیمش را گرفته بود و جالب این بود که در ابتدا پدرم و مادرم و سپس ما را نیز راضی کرد تا این کار را انجام دهد.

* مصطفی می‌گفت «من نمی‌ترسم شما هم نترسید»

احمدی روشن می‌گوید: بعد از ورود او به سایت نطنز و ترورهایی که اخیراً در کشور با آن مواجه بودیم، خیلی نگران می‌شدیم؛ یادم هست چند روز پس از ترور شهید رضایی‌نژاد، مصطفی به منزل‌مان آمد، صبح آماده شد تا برود من هم خیلی ناراحت بودم به او گفتم «شما می‌دانید که ما به غیر از شما کسی را نداریم» او به من گفت «این حرف را نزنید، تکیه گاه همه انسان‌ها خداست»؛ به ایشان گفتم «از این کار بیا بیرون» می‌گفت «کسی با من کاری ندارد، ترسو مُرد، من نمی‌ترسم شما هم نترسید» او با این حرف‌ها نگرانی ما را برطرف می‌کرد.

وی ادامه می‌دهد: 2 سال از مصطفی بزرگتر هستم اما به خاطر مشورت‌هایی که او می‌داد و رفتار و صحبت‌هایش، همیشه احساس می‌کردم ایشان از من بزرگتر هستند.

خواهر شهید «مصطفی احمدی‌روشن» با بیان خاطره‌ای از دوران کودکی‌اش می‌گوید: به یاد دارم یک بار بچه‌های کوچه، ایشان را اذیت می‌کردند؛ می‌خواستم بروم و از او حمایت کنم که زمین خوردم و سرم شکست؛ وقتی مصطفی بزرگ شد بارها و در شرایط مختلف آن حمایت مرا جبران کرد.

* با دیدن داداشی تمام غم‌ها از یادم می‌رفت

وی ادامه می‌دهد: داداشی خیلی کم عصبانی می‌شد و این اواخر فقط به خاطر مشکلاتی که در کارش بود، ناراحتی می‌کرد؛ او برای حل مشکلات پیشقدم بود؛ یک شب برای من مشکلی به وجود آمده بود که به ایشان نگفته بودم، داداشی صبح به منزل پدرم آمد؛ ما در ساختمان محل زندگی پدرم و در طبقه چهارم زندگی می‌کنیم؛ مادرم آمد و گفت «بیا پایین» رفتم و دیدم برادرم آمده ؛ به او گفتم «چه طور شد که به اینجا آمدید؟» گفت «صبح که بیدار شدم، احساس کردم باید به اینجا بیایم» با آن همه ناراحتی وقتی ایشان را دیدم، تمام غم‌هایم برطرف شد و آرامش خاصی پیدا کردم.

احمدی روشن می‌گوید: حدود 2 هفته قبل از شهادت مصطفی با مادرم صحبت می‌کردیم به او ‌گفتم «داداشی یک آدم زمینی نیست» مادر یک دفعه تکانی خورد و از اینکه چنین حرفی را به او گفتم ناراحت شد. باز این جهت می‌گویم برادرم زمینی نبود که او در یک منزل استیجاری زندگی می‌کرد با این حال به همه کمک می‌کرد به صورت‌های مختلف هر کاری از دستش برمی‌آمد، انجام می‌داد.

وی بیان می‌دارد: یادم هست، مدتی قبل از اینکه مصطفی به شهادت برسد، به مادرم گفتم «داداشی چقدر خوشگل شده، خیلی صورتش تغییر کرده؛ شاید به خاطر محاسن بلندش است بگویید محاسنش را کوتاه کند» خیلی نگرانش بودم؛ به نظرم آن زیبایی نمایان شدن نور شهادت در چهره‌اش بود.

احمدی‌روشن بیان می‌دارد: گاهی اوقات که به شهادت مصطفی فکر می‌کنم، نگاه آرمانی به این موضوع قابل توجیه است اما از نظر یک خواهر، برایم سخت است که چنین برادری را از دست دادم و از سویی دیگر خوشحالم که او به بالاترین مقامی که یک انسان می‌تواند برسد، دست یافته است.

* داداشی حتی در معراج شهدا لبخند می‌زد

خواهر شهید «مصطفی احمدی روشن» در خصوص حضور در معراج شهدا و دیدن پیکر برادر شهیدش، می‌افزاید: وقتی ایشان را در معراج دیدم، همان لبخند زیبایی که در عکس‌هایش دیده‌ می‌شود بر چهره‌اش بود؛ در ابتدا خیلی اضطراب داشتم اما با دیدنش آرام شدم و گفتم «خدا رو شکر به آن چیزی که می‌خواست رسید» به داداشی گفتم «اگر تو خوشحالی، من هم برای تو خوشحالم؛ این عمر باید به نحوی به پایان می‌رسید خدا رو شکر که خیلی خوب رفتی».

وی اظهار می‌دارد: او راهش را انتخاب کرده بود و خداوند هم او را در این مسیر یاری کرد؛ به یاد دارم که وقتی داداشی رشته ریاضی را در دوره دبیرستان انتخاب کرده بود، خواب دیده بود یک فردی موفقیت در این راه را به او اطمینان داده بود.

* مصطفی می‌گفت «مامان آن قدر برای حضرت علی اصغر گریه کرد تا نازنین زهرا شد علیرضا»

احمدی ‌روشن با اشاره زیباترین روزهای زندگی‌اش می‌گوید: روزی که خبر «عمه» شدن را به من دادند، زیباترین روز من بود؛ از جایی که برادرم تک پسر خانواده بود، خیلی دوست داشتیم، فرزند او هم، پسر باشد؛ در ابتدا گفته بودند که فرزند او دختر است، داداشم می‌گفت «اگر دختری داشته باشم، اسمش را نازنین زهرا می‌گذارم» مادرم نیز دوست داشت فرزند مصطفی پسر باشد، او سر گهواره حضرت علی‌اصغر(ع) گریه و نذر و نیاز کرد و پس از به دنیا آمدن علیرضا، داداشی می‌گفت «مامان آن قدر برای حضرت علی اصغر(ع) گریه کرد تا نازنین زهرا شد علیرضا». شیرین‌ترین لحظه هم موقعی بود که برادرزاده‌‌ام به من می‌گفت «عمه».

وی یادآور شد: تمام زندگی ما خاطره است؛ وقتی در مورد مسائل زندگی از داداشی کمک می‌خواستم، نقشه راه را به من نشان می‌داد؛ هیچ وقت یادم نمی‌رود ایشان بعد از هر تماس تلفنی خیلی ابراز ارادت می‌کرد می‌گفتم «شما سرورید» اما دوباره روی این موضوع تأکید می‌کرد که نشان از تواضع و محبت او بود.

* داداشی در ظهور امام زمان(عج) برمی‌گردد

خواهر شهید احمدی‌روشن یادآور شد: وقتی من کنکور ارشد موفق شدم، داداشی خیلی خوشحال بود؛ شاید آن روز 10 بار به من زنگ زد؛ او تأکید می‌کرد «ما 4 نفر همه‌اش باید باهم باشیم و نباید از هم جدا شویم» من مطمئن هستم که داداشی با ظهور آقا برمی‌گردد.

احمدی روشن در مورد حضور رهبر معظم انقلاب در منزل شهید، می‌گوید: در مراسم چیذر بودیم که به ما اطلاع دادند، قرار است مهمان عزیزی به منزل برادرم تشریف بیاوردند؛ علیرضا پیش همسرم بود در ابتدا قرار نبود او در خانه باشد اما مهمانان تأکید داشتند فرزند شهید هم در آن مهمانی حضور داشته باشد. حضرت آقا تشریف آوردند، خیلی خوشحال بودیم که ایشان را از نزدیک زیارت می‌کردیم. چقدر ایشان آرامش به ما دادند.

* از نوجوانی مسائل و مشکلات کشور را به خوبی تحلیل می‌کرد

زهرا احمدی‌روشن خواهر دوم شهید «مصطفی احمدی روشن»، که 26 سال دارد و دانشجوی ارشد رشته اقتصاد است، از برادر شهیدش این گونه می‌گوید: حاج مصطفی خیلی مهربان بود، به عنوان یک خواهر دلم نمی‌سوزد که او شهید شده است چون به مقام والایی رسیده و در دورانی که باهم بودیم، قدرش را می‌دانستیم و دوستش داشتیم.

وی ادامه می‌دهد: همیشه به قدری برای همسرم از حاج مصطفی تعریف می‌کردم که همسرم می‌گفت «این توصیف‌ها را بیشتر درباره پدر می‌گویند نه برادر!» حتی پدرم، احترام خاصی برای شهید قائل بودند؛ مصطفی یک منش و مردانگی خاصی داشت و من همیشه دوست داشتم در رفتارم مانند او باشم.

احمدی‌روشن می‌گوید: در دورانی که ایشان دبیرستانی بودند، بر حسب اتفاق باهم از مدرسه برمی‌گشتیم؛ در طول مسیر 10 دقیقه پیاده‌روی می‌کردیم و گاهی مصطفی در مورد مسائلی صحبت می‌کردند که من تعجب می‌کردم؛ او به سؤالاتم درباره مسائل کشور به خوبی پاسخ می‌داد که این مسائل را بعد از ورود به دانشگاه و ادامه تحصیل در رشته اقتصاد متوجه شدم.

وی می‌افزاید: پسرها در 15 سالگی به سن بلوغ می‌رسند، برادرم فقط 17 سال در سن تکلیف بود و این چند سال آنقدر به خدا نزدیک شد که توانست به وجه‌الله برسد. مصطفی با احترام گذاشتن به دیگران، نیکی کردن در حق مردم و چند وجهی بودن برای خدا به این درجه رسید.

خواهر شهید «مصطفی احمدی‌روشن» می‌گوید: داداشم می‌گفت «موفقیت من به خاطر این است که دعای هفت پشتم را با خود دارم» واقعاً همین طور بود همه او را دعا می‌کردند؛ ما عبادت می‌کنیم تا به مردم کمک کنیم، به فکر فقرا باشیم، به پدر و مادرمان نیکی کنیم و او به همه این اهداف رسیده بود.

* مصطفی می‌گفت «امکانش فراهم شود برای مبارزه با اسرائیل به فلسطین می‌روم»

وی ادامه می‌دهد: داداشم به فکر خودش نبود، به فکر اطرافیان بودند که هر روز این دایره هواداری از دیگران گسترده‌تر می‌شد و حتی دیگر این دایره از ایران هم خارج می‌شد؛ او خیلی به فکر مردم لبنان و فلسطین بود و مبارزه با اسرائیل جزو آرمان‌هایش بود. در جمع خانواده، الفاظی را رابطه با اسرائیل به کار می‌برد و ایده‌هایی در رابطه با مقاومت مردم فلسطین می‌داد؛ او می‌گفت «اگر امکانش فراهم شود به فلسطین می‌روم و با اسرائیل مبارزه می‌کنم؛ من دوست دارم شهید شوم اگر در ایران نشد به فلسطین می‌روم».

احمدی‌روشن یادآور شد: برادرم خیلی بزرگوار بود؛ او به قدری مشغله کاری داشت که نمی‌توانست مکرراً به من سر بزند؛ اما همیشه حضورش را احساس می‌کردم؛ او مثل مرجع بود اگر مشکل و سؤالی داشتیم، به ایشان می‌گفتیم و حل می‌کردند؛ او حتی به فکر اموات بود؛ پدربزرگم 15 سال به علت عوارض ناشی از سکته، روی ویلچر بودند به طوری که نتوانستند به حج مشرف شوند و به رحمت خدا رفتند، مصطفی به نیابت از او به حج رفت تا این وظیفه از او ساقط شود.

وی اظهار می‌دارد: او در سفر حج به عنوان خادم رفته بودند و در فیلمی که از او به یادگار مانده، گفته است «خادمی که زائر باشد، خیلی بهتره».

خواهر شهید «مصطفی احمدی‌روشن» با بیان اینکه آخرین لحظه‌ به یادماندنی برادرم، لبخند او است، می‌گوید: روز یکشنبه حاج مصطفی را دیدم، قرار بود روز پنج‌شنبه همدیگر را ببینم که چهارشنبه به شهادت رسید.

* بهترین برادر دنیا را داریم

فاطمه احمدی‌روشن خواهر سوم شهید «مصطفی احمدی‌روشن» 24 سال دارد و از دانشجویان رشته پلیمر دانشگاه امیرکبیر است، وی درباره برادر شهیدش می‌گوید: برادرم 8 سال از من بزرگ‌تر بود و آنقدر مهربان بود که هر سه‌مان احساس می‌کردیم که بهترین برادر دنیا را داریم. به خاطر این می‌گویم داریم چون هنوز فکر می‌کنم و احساس می‌کنم در کنار ماست.

وی ادامه می‌دهد: آقا مصطفی هر وقت خانه می‌آمد، ما یک سلام معمولی می‌کردیم و او هم با انرژی زیادی جواب می‌داد، حتماً دست می‌داد و روبوسی می‌کرد، شاید هفته‌ای 2 مرتبه به خانه ما می‌آمد و هر بار این کار را انجام می‌داد؛ هر وقت مشکلی داشتیم با شهید مطرح می‌کردیم و او خیلی با انرژی حل می‌کرد و طوری حرف می‌زد که احساس می‌کردیم مشکل‌مان حل شده چون ایشان همه چیز را ساده و مشکل بزرگ را خیلی کوچک می‌دید و حل می‌کرد.

خواهر شهید «مصطفی احمدی‌روشن» بیان می‌دارد: با اینکه برادرم از من بزرگ‌تر بود، خیلی به من احترام می‌گذاشت، هر وقت که از بیرون می‌آمدم، اگر چند نفر هم نشسته بودند، به احترام من بلند می‌شد؛ بین هر خواهر و برادری امکان دارد، دعوایی بشود اما بین ما هیچ وقت چنین اتفاقی نیفتاد.

وی یادآور شد: به خاطر دارم روزی که آزمون کنکور سراسری دادم، احساس می‌کردم، آزمون خوبی نبود؛ داداش مصطفی بعد از آزمون دنبال من آمدند؛ بعد از دلداری ‌دادن، برایم تفألی به حافظ زد که غزل زیبایی درآمد که نوید خوبی می‌داد و همین طور هم شد.

* او برایمان مانند پدرمان بود



احمدی‌روشن می‌افزاید: بعضی‌ها هستند که از کاه کوه می‌سازند، اما ایشان از کوه کاه می‌ساخت؛ از نظر من ایشان مثل پدرم بود، من هیچ وقت احساس نمی‌کنم برادرم را از دست دادم من احساس می‌کنم پدرم را از دست دادم؛ به قدری برای آقا مصطفی احترام قائل بودم که اجازه می‌دادم در تمام تصمیمات زندگی‌ام، ایشان نظر بدهند. به عنوان مثال من به رشته معماری علاقه داشتم اما برادرم پیشنهاد داد رشته تحصیلی پلیمر را انتخاب کنم؛ اگرچه من به این رشته علاقه نداشتم اما از روی اعتمادی که به ایشان داشتم و می‌دانستم که هر چه ایشان بگوید درست است، پلیمر را انتخاب کردم.

خواهر شهید «مصطفی احمدی‌روشن» ادامه می‌دهد: وقتی به منزل شهید می‌رفتیم، همیشه با لبخند به استقبال‌مان می‌آمد؛ هر وقت ایشان را می‌دیدم انرژی می‌گرفتم حالم خوب می‌شد و احساس می‌کردم غصه‌ای ندارم.

وی درخصوص شنیدن خبر شهادت، برادرش می‌گوید: در دانشگاه بودم که با منزل تماس گرفتند و خواهرم زهرا، گفت «داخل اتومبیل داداش بمب گذاشتند» خیلی حالم بد شد؛ در ابتدا فکر می‌کردم مجروح شده وقتی به منزل آمدم تازه متوجه شدم که چه اتفاقی افتاده است.

* می‌خواهم مانند داداش مصطفی باشم

احمدی‌روشن می‌گوید: داداش مصطفی یک انسان کاملی بود که مدتی با سازندگی خود، به درجه خیلی بالایی رسید؛ بنده هم سعی می‌کنم تا حدودی از خصوصیات خوب ایشان را در خودم پرورش دهم؛ او طوری بود که با افراد سالمند خیلی خوب برخورد می‌کرد. داداش مصطفی به کسی بی‌احترامی نمی‌کرد، دل فردی را نمی‌شکست.

وی با اشاره به حضور رهبر معظم انقلاب در منزل شهید، اظهار می‌دارد: تا به حال حضرت آقا را از نزدیک ندیده بودم، اولین چیزی که به نظرم آمد این بود که ایشان خیلی نورانی بودند و هر لحظه از ایشان انرژی می‌گرفتیم؛ پدرم و مادرم و همسر برادرم از دیدار ایشان خیلی خوشحال شدند و روحیه مضاعفی گرفتند. با اینکه علیرضا با کسی گرم نمی‌گیرد، خیلی زود به ایشان نزدیک شد و حتی آقا را بوسید و روی پاهای ایشان نشست.

* مصطفی می‌گفت «عمه‌خانم! فکر نکنید حواسم به شما نیست»

شهید «مصطفی احمدی‌روشن» ارادت خاصی به تمام اعضای خانواده و اقوام داشت، اشرف احمدی‌روشن هم از این امر مستثنی نبود و شهید او را با لحن صمیمانه‌ای «عمه خانم» خطاب می‌کرد؛ «عمه خانم» که از زمان شهادت برادرزاده‌اش در فراق او داغدار است، اظهار می‌دارد: بنده 3 فرزند پسر دارم اما مصطفی با تمام مشغله کاری که داشت، همیشه دورادور مواظب من هم بود؛ او مواظب همه بود، حتی غریبه‌ها. هیچ چیز برای خودش نمی‌خواست، در اطرافش جستجو می‌کرد تا ببیند چه کسانی به هر نوع کمک مادی و معنوی نیاز دارد تا به یاریش برود.

وی ادامه می‌دهد: آقا مصطفی با همه شوخی می‌کرد اما به من محبت. مرا هم مثل مادرش دوست داشت و احترام می‌گذاشت؛ همیشه دوست داشت به همه محبت کند و جواب بی‌مهریشان را ندهد و جواب بدی را با خوبی می‌داد.

عمه شهید «مصطفی احمدی‌روشن» خاطرنشان می‌کند: یادم هست یک بار شهید مهمان ما بود؛ همه نشسته بودیم، به آشپزخانه رفت و مرا صدا زد و گفت «عمه خانم! شماره تلفن همراه مرا یادداشت کنید، هر وقت کاری داشتید، فقط کافی است به من زنگ بزنید تا در خدمتتون باشم؛ یک وقت فکر نکنید، حواسم به شما نیست!».

وی ادامه می‌دهد: من به سهم خودم خیلی مدیون حاج مصطفی هستم؛ او همیشه هدایایی که دوست داشت برای من می‌خرید؛ اخیراً منزل جدیدی خریده بودم، خانواده برادرم را دعوت کردم و آقا مصطفی هم دعوت بود؛ او کار داشت و نیامد اما هدیه مرا به مادرش داد تا برایم بیاورند؛ دو هفته قبل از شهادتش هم می‌خواستم آقا مصطفی را دعوت کنم که دیگر نشد.

عمه شهید احمدی روشن گفت: واقعیت این است که با شهادت مصطفی کمرم شکست، من از روز شهادت حاج مصطفی تا امروز منزل خودم نرفتم، نمی‌توانم بروم.

۱۳۹۰/۱۱/۱۶

اخبار مرتبط
نظرات کاربران
نام :
پست الکترونیک:
نظر شما:
کد امنیتی:
 

آخرین اخبار...