نسخه چاپی

مصائب پدرانه از شیادی فرقه "ابرآگاهی"

تك‌تك می‌سوزند و زندگی را از دست می‌دهند. بچه من بر اثر فریب كاری این شیاد زندگی خود را از دست داد چون منطق و تربیتش را از دست داده است؛ هیچ صلاحی را تشخیص نمی‌دهد و به فكر آینده و تحصیل خود نیست.

این دختر کوچک در زمانی که همه مشغول خلسه بر اثر ماده روانگردان بودند، می‌بیند که رئیس فرقه آن دختر را در آغوش گرفته و مشغول لهو و لعب است.

به گزارش مشرق، «م.ب» رئیس فرقه ابرآگاهی، فرزند قربانعلی نانوا، بیش از سه سال با روش‌های شبه‌عرفان‌های آمریکایی، جوانان به ویژه دختران دانشجو را جذب و با روش‌های تنفسی، رزمی و خلسه، کلاس‌های خود را اداره می‌کرد. نامبرده دوره‌های مختلفی را برای مریدان خود برگزار کرده بود، کلاس‌های شبانه او با گیاهان و شربت‌های روان‌گردان به اسم «ابرآگاهی» افراد را به خلسه برده و در این حالت مطالبی را به پیروانش القا می‌کرد و همچنین با استفاده از مواد روان‌گردان به تجاوز به دختران و پسران پرداخته است.

آنچه در ادامه از نظرتان می گذرد مصائب یک پدر است که فرزندش در دام گروه " ابرآگاهی" افتاده است:

عضو هیئت علمی دانشگاه هستم، با یک خانواده تحصیل کرده که بیشترین توجهمان به تحصیل بچه‌هاست. فرزند دوم من که پسر است دوران راهنمایی و دبیرستان را به مدرسه تیزهوشان رفته است. یکی از بچه‌های تیزهوشان با شخصی به اسم "م.ب." آشنا می‌شود. او ادعا می‌کند که هیپنوتیزم بلد است؛ نوجوان ها هم که نسبت به موضوعاتی از این دست کنجکاوند. دوست فرزند من برای یادگیری هیپنوتیزم با او دیدار می‌کند. او عامل نفوذ فرقه کثیف "م.ب.” در مرکز تیزهوشان کرج و جذب افراد می شود.

دوست فرزندم خانواده خود را هم جذب می‌کند؛ برادر، خواهر و مادرش. حتی سر این قضیه مادرش بیمار می‌شود. بسیاری از اقوام از جمله خاله‌ها، پسرخاله‌ها و... را هم وارد کرده. گسترش فامیلی از یک طرف و گسترش دانش‌آموزان تیزهوشان کرج از سوی دیگر. این ماجرا مربوط به سال 84 است. اما وقتی که "م.ب." از زندان چهارم بیرون می‌آید دوباره این معرکه را شروع می‌کند.

دوست فرزندم، هم در اقوام و هم در میان بچه‌های دبیرستان نیرو جمع می‌کند و حمال مفت و مجانی "م.ب." می‌شود. تا آنجایی که می‌دانم مسئولین دبیرستان در جریان قرار می‌گیرند اما برخورد قاطع و مناسبی نداشتند. تا جایی که هم در بخش دختران و هم در بخش پسران، افرادی جذب این فرقه می شوند. "م.ب." در بخش پسران از طریق دوست فرزندم و برادر او و در بخش دختران از طریق خواهرش نفوذ می‌کند. پدرشان هم فرهنگی است و دبیرستان غیرانتفاعی دارد. مسئولین دبیرستان به خصوص دبیر قرآن متوجه می‌شود ولی برخورد موثر صورت نمی گیرد. تنها به صورت تک‌تک به بچه‌های مدرسه تذکر می دهند که "م.ب.” خطرناک است و به او نزدیک نشوید؛ در همین حد.

"م.ب." هم می‌توانست به راحتی این‌طور برخوردها را خنثی کند. من از مسئولین دبیرستان انتقاد کردم ولی آنها هم نمی‌توانستند کاری کنند. همه شک دارند که این فرد از جایی حمایت می‌شود. ظن به طرف برخی از دستگاه‌هاست. همه واهمه دارند که وی از آنجا تقویت می‌شود. خیلی‌ها برای همین می‌ترسند وارد این قضیه شده و درگیر شوند. منظورشان قوه قضائیه است. برخی می‌گویند که رئیس این فرقه شیطانی این همه جنایت کرد، حال این چه حکمی است که برای او صادر شده؟

بگذریم؛ بچه ما که از کودکی نبوغ عجیبی داشت وارد دانشگاه شد. احساس کردم برخی کارها و حرف هایش غیرطبیعی شده. محل کارم شهرستان بود و برای همین مقداری کمتر وارد ماجرا شدم. هنوز سال اول دانشگاه بود که به من گفت بچه‌ها می‌خواهند طرح صنعتی روغن زیتون اجرا کنند. قرار است ما سرمایه‌گذاری کنیم و نفری شش میلیون بگذاریم. از من خواست به او بدهم. گفتم حرفی ندارم و جور می‌کنم ولی باید اینها را بشناسم و طرح را ببینم. ضمنا رشته‌ام مرتبط با صنعت است و می‌توانم از جزئیات آن آگاهی بدهم و طرح ایشان را بشناسم. پسرم به آنها می‌گوید که پدرم چنین توانایی را دارد و برای دادن پول این شرط را گذاشته و علاوه بر این با صنعت آشنایی دارد، خوب است با ایشان مشورت شود. البته پسرم به بچه‌ها می‌گوید و آنها به "م.ب.” فشار می‌آورند واگرنه او حاضرنمی شد بپذیرد.

قرار دیدار گذاشته شد. در پارکی در کرج دیدار کردیم. پسرم می‌گفت دکتر فیزیک است. پیاده آمد و سلام علیک کرد. دیدم قیافه و حرف زدنش اصلاً به دکتری نمی‌خورد و در حد دیپلم هم نیست. کاملا شک کردم. قرار شد جلسه‌ای در دفترش بگذاریم. همان روز به پسرم گفتم این شخص دکتر فیزیک نیست و بوی شیادی می‌آید. البته تاکید کردم بگذارید بعد از صحبت نهایی. اما پسرم با تعصب می‌گفت تو به همه چیز شک داری و او قطعا دکترای فیزیک دارد و بیش از صد نفر آدم تحصیل کرده اطرافش هستند. گفتم شغل اصلی او چیست؟ گفت هم در کار خرید و فروش روغن زیتون است و هم قطعات کامپیوتر.

به دفتر او رفتم؛ در خیابان آزادی. دیدم دفترش تابلویی ندارد و از نظر من اولین نشانه تردید بود. حس کردم قضیه از اینکه فکر می‌کردم بودارتر است. یکسری صحنه‌سازی کرد و گفت منشی من فعلا نیست و... سپس ظاهراً شخصی تماس گرفت. "م.ب.” تلفنی گفت: «خانم منشی چرا نیامدید دفتر؟ دفتر من بدون منشی خوب نیست و...» احساس کردم مصنوعی صحبت می‌کند.

چون با دانشگاه سر و کار داشتم گفتم در دانشگاه ما اگر مایل باشید می‌توانم به عنوان هیئت علمی معرفیتان کنم. گفت:«نه من فرصت ندارم.» احساس کردم در این فضاها نیست، حتی در کار روغن زیتون هم نبود. در جلسه، روغن زیتون موضوع اصلی بود. اما در مورد شغل دوم وی یعنی تجارت قطعات کامپیوتر، دقت کردم که در قفسه های نسبتا خالی دفترش، تعدادی قطعه بود که ربطی به کار کامپیوتر نداشت، که نشان می‌داد اصلاً در این شغل هم نیست.

راجع به اصل کار روغن زیتون دیدم از این شاخه به آن شاخه می‌پرد. اول بحث تولید بود که بحث را عوض کرد و گفت: «ما منظورمان این است که روغن را خودمان بگیریم، بسته‌بندی کنیم و به خارج بفرستیم.» تعدادی ظرف روغن زیتون گذاشته بود که احساس کردم آن هم صحنه‌سازی است. بعداز ساعتها صحبت نتیجه این شد که یک جلسه عمومی با بچه‌هایی که می‌خواهند سرمایه‌گذاری کنند برقرار کنیم. آن جلسه را با شیطنت به‌هم زد؛ به طوری که گویا از طرف من است. زمانی را با من قرار گذاشت و پرسید: موافقی؟ گفتم: بله، بعد زنگ زد گفت بچه‌ها زمان دیگری را مطرح کردند که باز هم اعلام کردم موافقم. ولی بعد از آن، تماس گرفتم که چه شد؟ اظهار کرد که جلسه زمان اولی که قرار داشتیم بود و شما نیامدید و بچه ها هم خیلی ناراحت شدند. در این فاصله به پسرم گفتم این شیاد است و به وی نزدیک نشوید. پسرم پذیرفت و من خیالم راحت شد و چون راستگو بود دیگر حساسیت به خرج ندادم. دخترم هم به واسطه پسرم وارد گروه شده بود اما کمتر از او.

شهرستان بودم و خیالم راحت بود که مشکلی نیست. احساس می‌کردم پسرم از من هم فاصله می‌گیرد. البته فضا، فضای خوبی بود و چیزی نشان داده نمی‌شد. دچار تردید شده بودم اما سرنخی نداشتم و اوضاع مبهم بود. تا موقعی که گفتم کارنامه ات را بیاور که دیدم بهانه می‌آورد، دیگر نمی‌شد ساکت ماند. گفتم می‌خواهم بیایم دانشگاه کارنامه‌ات را ببینم. خیلی پیچید به پایم که صبر کن باهم می‌رویم. احساس کردم می‌خواهد مرا منصرف کند. رفتم دانشگاه دیدم کارنامه او پر است از صفر؛ برایم خیلی وحشتناک بود. صفر یعنی امتحان نداده است. با اینکه بخشی از فعالیتهای "م.ب.” به ظاهر ورزشی بود، ولی پسرم تربیت بدنی هم صفر شده بود. با اساتید و مسئولین آموزش صحبت کردم. چون همکار بودیم به لطف نگاهم می‌کردند. چندین بار رفتم گفتند ما کمک می‌کنیم ولی باید خودش حرکتی کند. رفتم سراغ دوستانش ببینم ماجرا چیست.

به جلسه روزهای پنجشنبه گروه مشکوک بودم. لذا گفتم می‌خواهم در جلسات بیایم، اما مدام مرا دست به سر می‌کرد. دیگر کاملاً به جلسه پنجشنبه بدبین شدم و همه نابسامانی فرزندم را مرتبط با این جلسه می دانستم.

خواهرش هم پنهان کاری می‌کرد و می‌گفت از برادرش بپرسم. دخترم "قربتا الی الله" و برای ورزش‌های رزمی و کارهای معنوی و کنجکاوی درباره هیپنوتیزم رفته بود.

با برخی از دوستان پسرم ساعت‌ها صحبت کردم. دیدم همه آنها به جلسه پنج‌شنبه اشاره می‌کنند. گفتم چیزی از این جلسه نمی‌دانم. گفتند برو در این جلسات شرکت کن و توضیح بیشتری ندادند. بیشتر جستجو کردم و با برخی از دوستانش بحث کردم و اصرار کردم تا بیشتر صحبت کنند. گفتند وی جلسه‌های پنجشنبه را با تعدادی از دانشجویان علم و صنعت می‌روند، همچنین با اساتیدی که با شخص "م.ب.” ارتباط دارند.

متاسفانه در دانشگاه هم برخورد انفعالی است. من ابتدا با مسئولین بالارتبه که صحبت کردم خیلی خوشحال بودند که بدانند چه کسانی جذب این جلسات شده اند اما بعداً گفتند اسامی را به حراست دادیم و نمی‌دانیم آنها چه کردند.

یک نسل دارند نابود می‌شوند و ما فقط نگاه می‌کنیم. به دلایلی اصرار دارم که رئیس این فرقه منحرف با اسم معرفی شود: "م- ب"

مردم می‌گویند وقتی حاضر نیستند اسمش را بگویند و تنها به حرف اول نامش مثلا "م.ب.” بسنده می شود، حتما نمی‌خواهند برخورد قاطعی هم بکنند و کسانی پشت وی هستند. دیدم قضیه آشکار است، خود پسرم هم فهمیده بود که دنبال قضیه هستم و دچار ترس و وحشت شده بود. به ظاهر بعد از این اتفاقات از آن گروه بیرون می‌آید. این اتفاق همزمان شد با نوروز 90. اینها به مشهد رفتند که در راستای ترفندهای "ابرآگاهی" در آنجا شربت خاصی به آنها خورانده می شود. دختر 12 ساله‌ای هم جزء کاروان مشهد بوده است. آنها را در روز 14 فروردین که زمان مسافرت بود در باغی می‌برند. بابایی به همه افراد "ابرآگاهی" یعنی همان شربت روانگردان را می‌خوراند و همه را مشغول ذکر و خلسه می‌کند. اما به دو نفر نمی‌خوراند؛ یکی دختر کوچک و دیگری دختری است به نام "ن". اقوام این دختر به صورت دسته جمعی می‌آمدند و بابایی کارهای خلاف اخلاق بر سر آنها آورده است.

این دختر کوچک در زمانی که همه مشغول خلسه بر اثر ماده روانگردان بودند، می‌بیند که بابایی آن دختر را در آغوش گرفته و مشغول لهو و لعب است. این قضیه در ذهن دختر نوجوان می‌ماند و بعد از تمام شدن قضایا پنهانی بیان می کند که چنین چیزی را دیده است. این قضیه انفجاری را موجب می شود و اقوام آن دختر همگی از گروه بابایی خارج می شوند. تا جایی که اظهار داشتند که تابحال هرچه درباره سابقه کیفری و زندان رفتن های وی و حتی شکایت دیگر اعضاء شنیده بودیم، خوش بینانه برخورد کردیم که شاید برای بابایی حرف درآورند اما این یکی قابل انکار نیست.

خانواده ما هم دوست نزدیک آنها بود. ظاهراً پسرم هم سر این قضیه از گروه دوری می کند و طبیعتاً خواهرش هم بیرون می‌آید. من باور می‌کردم اما دیدم همچنان از من فاصله می‌گیرد. گفتم اگر بیرون آمدی چرا از من فاصله می‌گیری؟ قضیه مشکوک بود. بابایی طبق روش خود در برابر این گونه اتفاقات ضمن انکار پیشنهاد می کرد که شما به مدت 6 ماه در گروه و فعالیت ها حضورنداشته باش که هم خانواده خیالشان راحت ‌شود و هم اطرافیان باور کنند که جدا شده ای...

در این مدت با افراد زیادی که از بابایی جدا شده بودند صحبت کردم و با قضایا آشناتر شدم. وبلاگ آنها را هم مطالعه کردم. پسرم ازنظر تحصیلی در مرحله اخراج بود که با تماس‌های من فعلاً لغو شده است. این داستان شخصی من بود و در این مدت با نمونه‌های فجیعی برخورد کردم. تک‌تک می‌سوزند و زندگی را از دست می‌دهند. بچه من بر اثر فریب کاری این شیاد زندگی خود را از دست داد چون منطق و تربیتش را از دست داده است؛ هیچ صلاحی را تشخیص نمی‌دهد و به فکر آینده و تحصیل خود نیست.

اما "م-ب" همچنان جلسات خود را در خانه‌های خصوصی دایر و فعالیت می‌کند.

۱۳۹۱/۱/۱۵

اخبار مرتبط
نظرات کاربران
نام :
پست الکترونیک:
نظر شما:
کد امنیتی:
 

آخرین اخبار...