نسخه چاپی

نامه سهراب سپهری به احمدرضا احمدی

كلام من هر چه بود طلا بود، مس بود، متعلق به خودم بود. در هر كتاب راه ناهمواری را طی كردم. در هر كتاب چون كتاب نخستینم با هراس آغاز كردم. راهی كه در ظلمات بود...

به گزارش نما به نقل از فارس هفتاد و سه سال پیش در چنین روزی احمدرضا احمدی از شاعران پیش‌رو دهه‌ی 40 در کرمان متولد شد. پدرش کارمند وزارت دارایی بود و 5فرزند داشت که احمدرضا کوچکترین آنها بود. جد پدری وی ثقه‌الاسلام کرمانی و جد مادری‌اش آقا شیخ محمود کرمانی است. حاج محمدرضا کرمانی از فعالان نهضت مشروطیت در کرمان، دایی مادری احمدی است. وی سال اول دبستان را در مدرسه کاویانی کرمان گذراند و در سال 1326 با خانواده به تهران کوچ کرد. در دبستان ادب و صفوی تهران دوران ابتدایی را به پایان برد.

احمدی در دوران پرهیجان سیاسی تهران و پویایی شعر نو فارسی در تهران بزرگ شد. روزگاری که خاطره هایش برای او زنده است: «روزهای خیلی وحشتناکی بود، سرما، غربت، غریبی. 1327- همان سالی که شاه تیر خورد، مدرسه ای که من در تهران می رفتم، پشت مسجد سپهسالار به اسم ادب بود. در آن زمان، هر روز در جلوی مجلس تظاهرات و بزن بکوب بود. جلوی چشم ما ملت را می گرفتند و می‌بردند. تنها زیبایی اش این بود که کنار مدرسه ما کلاس سنتور ابراهیم سلمکی بود. ظهرها که از مدرسه مرخص می شدیم، می ایستادیم و از صدای ساز لذت می بردیم.»

و دورهٔ دبیرستان را در دارالفنون تهران به پایان رساند. در سال 1345 دورهٔ خدمت سربازی را به عنوان سپاهی دانش در روستای ماهونک کرمان آموزگاری کرد.

برای دوران دبیرستان به قدیمی ترین مدرسه یعنی دارالفنون رفت. و به گفته خودش با بسیاری از نوجوانانی همدوره شد که بعدها از پیشگامان ادب و هنر زمانه خود شدند. دوستی او با افرادی مانند پرویز دوایی و مسعود کیمیایی و بعدها اسفندیار منفردزاده و فرامرز قریبیان به همان زمان بر می گردد. برای مسعود کیمیایی هم آشنایی با یکی از بهترین شاعران نسل سوم شعر امروز خاطراتی بجا گذاشته است: «احمدرضا احمدی در سال های سی و پنج و سی و هفت در جوانی من طلوع کرد. تنها بودم و می خواستم سیاست جهان را دو قسمت کنم. وقتی احمدرضا باور کرد، رفیق من شد. احمدرضا شعر گفت و نوشت. از کویری آمد که جاده نداشت. نه شاعر کرمانی بود و نه شاعر تهرانی، حتی شاعر جهان سومی هم نشد! احمدرضا شاعر بود که آمد. نیما و شاملو و فروغ را می خواند. اخوان را گاهی دوست داشت. اما حتی بعد از پنجاه سال شعر هنوز هیچ شعری از او شبیه دیگران نیست. احمدرضا با دانسته های قلب و تنش جهان را باور دارد. احمدرضا دیوانه ای پر از شعف و تنهایی است. این را از اول داشت. احمدرضا یکی از تنهایان کمیاب زندگی است.»

آیدین آغداشلو نیز در همان در سالهای 40 در مجله اندیشه و هنر نوشت یک شاعر ولادت پیدا کرد. آیدین، دوست احمدی است و درباره‌اش می گوید: «از راه خواندن شعرهای احمدرضا می شود دید و دریافت که چه خلوت درونی شگفت انگیزی داشته است در همه عمر چه ساده زندگی کرده، و هرجا که حرفی و کلامی و پیامی داشته، با صراحت بیان کرده است. احمدرضای دهه 1340، شاعری بود با اشعاری چالش برانگیز. شاعر دوران نابغه های موج نو بود دیگر...»

احمدی نخستین مجموعه شعری‌اش را به نام «طرح» در سال 1341 منتشر کرد و بعد همراه چند تن دیگر از جمله سپانلو و بهرام بیضایی انجمنی به نام طرفه درست کردند که در آن کتاب هایی را منتشر می کردند. تاکنون بیش از 23 مجموعه شعر و 25 کتاب برای کودکان از او منتشر شده است. احمدی در مهر ماه سال 1349 در کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان مشغول به کار شد. تا سال 1358 در سمت مدیر تولید موسیقی برای صفحه و نوار ماند و از سال 1358 تا زمان بازنشستگی یعنی سال 1373 در بخش انتشارات کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان به ویراستاری مشغول بود.

درباره احمدی و این که شعر از کجا می آید و از چه کسی تاثیر پذیرفته سخن بسیار است. خود او به این حرف ها پاسخ داده است: «کلام من هر چه بود طلا بود، مس بود، متعلق به خودم بود. در هر کتاب راه ناهمواری را طی کردم. در هر کتاب چون کتاب نخستینم با هراس آغاز کردم. راهی که در ظلمات بود... من با قطب نمای خودم حرکت کردم... من از کسی تقلید نکردم. به گمانم حتا از خودم هم تقلید نکردم. نقادان و خصمان شعر من در این حسرت ماندند که من در جاده ای قدم گذارم که قبل از من دیگران آن را طی کرده باشند. نقادان و خصمان من نمی دانند شعری که خمیر مایه اش رنج و مصیبت آدمی است تقلید نمی پذیرد. حتا اگر در زمهریر تنهایی شاعر جان ببازد.»

آشنایی عمیق او با شعر و ادبیات کهن ایران و شعر نیما دستمایه‌ای شد تا حرکتی کاملاً متفاوت را در شعر معاصر آغاز و پی‌ریزی کند. از بیست سالگی به طور جدی به سرودن شعر پرداخت. وی نخستین مجموعه شعرش را با عنوان طرح در سال 1340 منتشر کرد که توجه بسیاری از شاعران و منتقدان دهه 40 را جلب کرد. وی همچنین آثاری در ادبیات کودک و نوجوان دارد. در سال 1378 سومین جایزه شعر خبرنگاران با مراسمی متفاوت و خصوصی در خانه احمدرضا احمدی برگزار شد. همان سال کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان در مراسم بزرگداشت احمدرضا احمدی، تندیس مداد پرنده را به او اهدا کرد. در سال 1385احمدی به عنوان شاعر برگزیده، پنجمین دوره‌ اهدای جایزه‌ شعر بیژن جلالی انتخاب شد. احمدرضا احمدی در سال 1388نامزد دریافت جایزه‌ هانس کریستین اندرسن شد. سال گذشته نیز در جشنواره شعر فجر جایزه بهترین مجموعه شعری به وی اعطا شد.

در کارنامه ادبی چهل و چندساله‌اش، آثار مختلفی در حوزه‌های داستان، شعر کودک، شعر بزرگسال، دکلمه شعر و... ثبت شده‌اند. از آثار او می‌توان در قلمرو شعر به کتاب‌های «طرح»، «روزنامه شیشه‌ایی»، «وقت خوب مصائب»، «من فقط سفیدی اسب را گریستم»، «ما روی زمین هستیم»، «نثرهای یومیه»، «هزار پله به دریا مانده است»، «قافیه در باد گم می‌شود»، «همه‌ی آن سال‌ها»، «لکه‌ای از عمر بر دیوار بود»، «ویرانه‌های دل را به باد می‌سپارم»، «از نگاه تو در زیر آسمان لاجوردی»، «عاشقی بود که صبحگاه دیر به مسافرخانه آمده بود»، «هزار اقاقیا در چشمان تو هیچ بود»، «گزیده‌ی ادبیات معاصر 72»، «یک منظومه‌ی دیریاب در برف و باران یافت شد»، «کتاب منتخبات»، «نثرهای یومیه»، «عزیز من»، «ساعت 10 صبح بود»، «چای در غروب جمعه روی میز سرد می‌شود»، «میوه‌ها طعم تکراری دارند»؛ در قلمرو نثر: «حکایت آشنایی من»؛ در قلمرو ادبیات کودکان: «من حرفی دارم که فقط شما بچه‌ها باور می‌کنید» با نقاشی عباس کیارستمی، «هفت کمان هفت‌رنگ» با نقاشی هوشنگ محمدیان، «هفت روز هفته دارم» با نقاشی محمدرضا دادگر، «تو دیگر از این بوته هزار گل سرخ داری» با نقاشی فردوس ابراهیمی‌فر و مینا ضرابی، «نوشتم باران، باران بارید» با نقاشی فردوس ابراهیمی‌فر، «عکاس در حیاط خانه‌ی ما منتظر بود» با نقاشی نسرین خسروی، «روزهای آخر پاییز بود» با نقاشی فرح اصولی، «در بهار پرنده را صدا کردیم، جواب داد» با نقاشی فرح اصولی، «خرگوش سفیدم همیشه سفید بود» با نقاشی فرح اصولی، «حوض کوچک، قایق کوچک» با نقاشی نفیسه شهدادی، «در بهار خرگوش سفیدم را یافتم» با نقاشی نفیسه ریاحی، (این کتاب از سوی شورای کتاب کودک کتاب به عنوان کتاب سال برگزیده شد)، «خواب یک سیب، سیب یک خواب» با نقاشی ابوالفضل همتی آهویی، «شب یلدا قصه‌ی بلندترین شب سال» با نقاشی فرح اصولی، «اسب و سیب و بهار» با نقاشی کریم نصر، (این کتاب هم برنده‌ی انتخاب شورای کتاب کودک شد)، «در باغچه عروس و داماد روییده بود» با نقاشی مرجان وفاییان، «رنگین‌کمانی که همیشه رخ نمی‌داد» با نقاشی محمدعلی بنی‌اسدی، «روزی که مه بی‌پایان بود» و «نشانی» با نقاشی شراره خسروانی.

سهراب سپهری در نامه‌ای که از نیویورک برای احمدرضا احمدی نوشته به او می‌گوید: «در این شهر نعنا پیدا می شود ولی باید آن را صادقانه خورد . اینجا رسم نیست کسی امتداد بدهد. نباید فکر آدم روی زمین دراز بکشد. در این جا از روی سیمان به بالا برای فکر کردن مناسب تر است و یا از فلز به آن طرف.

احمدرضای عزیز تنبلی هم حدی دارد. این را می‌دانم. ولی باور کن فکر تو هستم و سپاسگزاری نامه‌هایت. من به شدت در این شهر تنها ماندم. آن هم در این شهر بی پرنده و نادرخت. هنوز صدای پرنده نشنیده‌ام (چون پرنده‌ای نیست صدایش هم نیست). در همان امیر آباد خودمان توی هر درخت نارون یک خروار جیک جیک بود. نیویورک و جیک جیک توقعی ندارم. من فقط هستم و گاهی در این شهر گولاش می‌خورم. مثل اینکه تو دوست داشتی و برایت جانشین قورمه سبزی بود...

غصه نباید خورد گولاش باید خورد و راه رفت و نگاه کرد به چیزهای سر راه. مثل بچه‌های دبستانی که ضخامت زندگی شان بیشتر است. می‌دانی باید رفت یه طرف و یا شروع کرد. من شروع می‌کنم. ولی همیشه نمی‌شود. هنوز صندلی اتاقم را شروع نکرده‌ام وقت می‌خواهد. عمر نوح هم بدک نیست ولی باید قانع بود و من هستم. مثلا یک چهارم قار قار کلاغ برای من بس است. یادم هست به یکی نوشتم: سه چهارم قناری را می‌شنوم.

می‌بینی قانع شده‌ام. راست است که حجم قار قار بیشتر است ولی در عوض خاصیت آن کمتر است. مادرم می‌گفت قار قار برای بعضی‌ها خاصیت دارد. من روزها نقاشی می‌کنم. هنوز روی دیوارهای دنیا برای تابلوها جا هست. پس تندتر کار کنیم. ولی نباید دود چراغ خورد. این جا دودهای زبرتر و خالص‌تری هست، دودهای بادوام و آب‌نرو.

در کوچه که راه می‌روی گاه یک تکه دود صمیمانه روی شانه‌ات می‌نشیند و این تنها ملایمت این شهر است و گرنه آن جرثقیل که از پنجره اتاق پیداست، نمی‌تواند صمیمانه روی شانه کسی بنشیند. اصلا برازنده جرثقیل نیست اگر این کار را بکند به اصالت خانوادگی خود لطمه زده است.

توی این شهر نمی‌شود نرم بود و حیا کرد تهنیت گفت. نمی شود تربچه خورد. میان این ساختمان‌های سنگین تربچه خوردن کار جلفی است. مثل اینکه بخواهی یک آسمان خراش را قلقلک بدهی.

باید رسوم اینجا را شناخت. در اینجا رسم این است که درخت برگ داشته باشد. در این شهر نعنا پیدا می‌شود ولی باید آن را صادقانه خورد. اینجا رسم نیست کسی امتداد بدهد. نباید فکر آدم روی زمین دراز بکشد. در این جا از روی سیمان به بالا برای فکر کردن مناسب‌تر است و یا از فلز به آن طرف.

من نقاشی می‌کشم ولی نقاشی من نسبت به گالری‌های اینجا مورب است. نقاشی از آن کارهاست پوست آدم را می‌کند و تازه طلبکار است. ولی نباید به نقاشی رو داد چون سوار آدم می‌شود. من خیلی‌ها را دیده‌ام که به نقاشی سواری می‌دهند. باید کمی مسلح بود و بعد رفت دنبال نقاشی.

گاه فکر می‌کنم شعر مهربان‌تر است ولی نباید زیاد خوش خیال بود. من خیلی‌ها را شناخته‌ام که از دست شعر به پلیس شکایت کرده‌اند. باید مواظب بود. من شب‌ها شعر می‌خوانم. هنوز ننوشته‌ام خواهم نوشت.

من نقاشی می‌کنم. شعر می‌خوانم و یکتایی می‌بینم و گاه در خانه غذا می‌پزم و ظرف می‌شویم و انگشت خودم را می‌برم. و چند روز از نقاشی باز می‌مانم. غذایی که می‌پزم خوشمزه می‌شود به شرطی که چاشنی آن نمک باشد و یک قاشق اغماض. غذاهای مادرم چه خوب بود. تازه من به او ایراد هم می‌گرفتم که رنگ سبز خورش اسفناج چرا متمایل به کبودی است.

آدم چه دیر می‌فهمد...

من چه دیر فهمیدم که انسان یعنی عجالتا ...

ایران مادرهای خوب دارد و غذاهای خوشمزه و روشنفکران بد و دشت‌های دلپذیر...

۱۳۹۲/۲/۳۰

اخبار مرتبط
نظرات کاربران
نام :
پست الکترونیک:
نظر شما:
کد امنیتی:
 

آخرین اخبار...