نسخه چاپی

در ديدار آزاده اي كه سه هزار روز اسير بود؛

ماجرای پیام رهبری به نصرالله در جنگ 33 روزه/ سرباز عراقی كه جلوی شهید ابوترابی خم می شد

عکس خبري -ماجراي پيام رهبري به نصرالله در جنگ 33 روزه/ سرباز عراقي که جلوي شهيد ابوترابي خم مي شد

صحبت های سیدحسن نصرالله را به مقام معظم رهبری رساندم ایشان فرمودند: بگو مقاومت كنید! شما پیروزید!

به گزارش نما به نقل از سرّنیوز ،به مناسبت سالگرد ورود آزادگان به کشور به دیدار آقای حسن نوری یکی از آزادگانی که سه هزار روز را در زندان های عراق به سر برده اند رفتیم و با استقبال گرم ایشان روبرو شدیم.

آقای نوری که از چهره های فعال فرهنگی دوران مقاومت آزادگان می باشند در دوم فروردین 1345 در خانواده ای مذهبی به دنیا آمده و 16 سال بعد در تاریخ سوم فروردین 1361 به اسارات نیروهای بعثی درآمدند، ایشان ماجرای اسارت خود را اینگونه بیان می کنند:

« روز دوم فروردین 1361 در حین عملیات فتح المبین راننده راه را گم کرد و ما را بین نیروهای عراقی برد. عراقی ها ماشین را به رگبار بسته بودند ، از بین نیرو های داخل ماشین ما 5 نفر بودیم که توانستیم از ماشین بیرون بپریم و دور شویم و چون به راه شناختی نداشتیم بعد از دو کیلومتر تصمیم گرفتیم با سر نیزه های خود چاله ای بکنیم و درون آن پنهان شویم.

در طول شب صدای گلوله قطع نمی شد و از خوش حادثه توپ خانه عراقی ها با ما 50 متر فاصله داشت. موقع ظهر در همانجا تیمم کردیم و نماز و دعای و فرج و دعای وحدت را برای اینکه بیشتر به هم نزدیک شویم خواندیم.

بعد از ظهر یکی از دوستان برای سرکشی سرش را از چاله بیرون آورد و بعث شد توسط عراقی ها شناسایی شویم و اطراف چاله را به رگبار ببندند و در همین زمان دو نفر از دوستان شهید شدند. تیراندازی نیم ساعت طول کشید بعد از آن نیرو های عراقی به ما نزدیک شدند. یکی تا بالای سر ما آمد و به دوست کناری من تیر خلاص را زد. من منتظر بودم که تیری هم نثار من کند که اینگونه نشد.

شب ما سه نفری که زنده بودیم از گودال بیرون رفتیم تا به سمت نیرو های خودی برگردیم در بین راه سربازان عراقی ما را می دیدند و با فرمان "قِف" ما را متوقف می کردند، ولی به عربی جوابی داده و رد می شدیم ، تا اینکه یکی از سربازان سوال های دیگری پرسید و چون ما مسلط نبودیم متوجه شد و اسلحه ما را گرفتند و بعد از تفتیش بدنی دستان ما را بستند و روی زمین نشاندند. بعد از آن ما را به یکی از سنگرهای زیرزمینی بردند و از آنجا دوران اسارت ما آغاز شد. »

عملیات فتح المبین در تاریخ دوم فروردین 1361 با رمز "یا زهرا علیها السلام" در جبهه جنوب در منطقه غرب شوش و دزفول انجام شد. درنهایت عملیات با پیروزی قاطع نیروهای ایران و آزادسازی حدود ۲۵۰۰ کیلومتر مربع از مناطق اشغال شده توسط عراق به پایان رسید. تلفات نیروهای ایران حدود ۳۰۰۰۰ نفر و تلفات نیروهای عراق ۲۵۰۰۰ نفر به علاوه ۱۵۰۰۰ اسیر بود.


ماجرای سرباز عراقی که جلوی شهید ابوترابی خم می شد
در اردوگاه موصل با شهید ابوترابی بودیم. او می گفت اگر عاشورایی هستی پس بزن به راه کوفه اگر نیستی از کربلا زیاد دور نشو.

در اردوگاه ما باید هر روز ریش های خود را با تیغ می زدیم. شهید ابوترابی مشغول تراشیدن ریش ها بود که سربازان عراقی صدا زدند که باید می رفتیم به اردوگاه دیگری. ایشان دسته تیغ را بدون اینکه تیغش را دربیاورند داخل جیبشان گذاشتند. برای ورود به اردوگاه از کوچه ای که برایمان درست کرده بودند که در دو طرف آن نیرو های عراقی بودند و با کابل می زدند باید رد می شدیم. در حین رد شدن از تونل ناگهان سر کابل برخورد کرد با تیغ و سینه ایشان را شکافت و به زمین افتاد و مجروح شد. بعد حاج آقا که به خمینی دوم معروف بود را صدا زدند و گفتند "بیا تو باید ویژه کتک بخوری"! آنقدر ایشان را زدند تا حاج آقا افتادند و بیهوش شدند. از ترس صلیب سرخ بردنشان دکتر. فردا فرمانده اردوگاه رفت دیدن حاجی با همان سربازی که ایشان را کتک زده بود. به شهید ابوترابی گفت: "ابوترابی چطوری؟" ایشان جواب داد: "خوبم". گفت: "چرا بستری هستی؟". ابوترابی گفت: "من کسالت قبلی داشتم"، گفت اگر از سرباز ها کسی بهت اهانت کرده بگو. اقای ابوترابی جواب دادند: "نه. من کسالت قبلی داشتم".  آن سرباز تا آخرش با ما خیلی بد بود ولی تا آخرین لحظه متواضعانه برای حاجی نوکری می کرد و تا زانو برایشان خم می شد.  

یادگاری های اسارت
در اردوگاه برای اینکه زمان بگذرد خود را مشغول کارهایی می کردیم از جمله یاد گرفتن زبان و درست کردن کیف با پارچه لباس های دور ریختنی ، سجاده یا تسبیح هایی با هسته خرما درست می کردیم که الان همه آنها را به عنوان یادگاری از دوران اسارت نگهداشته ام.


کاری که از صدام بعید بود
در شرایط سخت اردوگاه اعلام شد که قرار است همه اسرا را در گروه های 300 نفری به زیارت عتبات عالیات ببرند. این خبر اشک همه را سرازیر کرد.  هیچ کس انتظار همچین کاری را از صدام نداشت. یک هفته بعد ما را با اتوبوس ابتدا به موصل بعد با قطار به بغداد و از آنجا با اتوبوس به کربلا بردند. بعد از زیارت امام حسین(ع) و حضرت عباس به طرف حرم امام علی(ع) راه افتادیم. در خیابان که راه می رفتیم مردمی که ما را می دند اشک می ریختند و یواشکی دست تکان می دادند. بعد از زیارت به طرف زیر زمین حرم رفتیم و ناهار خوردیم و غروب به سمت اردوگاه برگشتیم.

خبر آزادی...
از صبح 24 مرداد 1369 تلویزیون عراق هر 15 دقیقه می نوشت تا لحظاتی دیگر اطلاعیه مهم شورای رهبری انقلاب به اطلاع عموم مردم خواهد رسید. فکر می کردیم دوباره در جایی عراقی ها شاهکاری کرده اند. و ساعت 11 بود که گوینده معروف عراقی اطلاعیه آزادی زندانیان را خواند. شور و هیجانی در بین بچه ها به وجود آمده بود همه خوشحال بودند.


بعد از اسارت
بعد از دوران اسارت چون در اردوگاه زبان عربی را یاد گرفته بودم در چند کشور عربی مشغول به کار شدم. روز دوم از جنگ 33 روزه که خدمت نماینده سید حسن نصرالله رفتم و گفتم با حجم سنگین حملات و امکانات زیاد اسرائیل ، حزب الله می تواند مقاومت کند و پیروز شود؟ فرمودند در تماسی که دیشب با سید حسن نصرالله داشتم گفتند یا حسین وار شهید می شویم یا می جنگیم تسلیم در کارمان نیست.

پیام مقام معظم رهبری به سیدحسن نصرالله در زمان جنگ 33روزه
یک ماه و نیم بعد از جنگ جلسه ای خصوصی بود که یکی از دوستان هم حضور داشتند. ایشان می گفتند جنگ شروع شده بود جنگی که کسی انتظارش را نداشت و از یک درگیری مرزی شروع شد و با موشک و بمباران از مرز تا فرودگاه بیروت انجام شد.


 
من شبانه خدمت مقام معظم رهبری رسیدم و گزارشی درباره نیروها و تسلیحات دادم ایشان فرمودند سریع به بیروت برو با سید صحبت کن بگو " آقا سلام رساند وضعیتتان چطور است؟".  من از راه زمینی به بیروت رفتم، با رابط تماس گرفتم و به دیدن سید حسن نصرالله رفتم و گفتم آقا سلام رساندند. سید گفت: آقا به من سلام رساند!؟ گریه اش گرفت گفت "من کجا و آقا کجا؟! من یک سرباز صفرم.

صحبت ها را به مقام معظم رهبری رساندم ایشان فرمودند: "بگو مقاومت کنید! شما پیروزید و در ادامه گفتند در جنگ خندق پیامبر محاصره شده بودند و هیچ راهی برای ورود خوراک  وجود نداشت. بعضی از یاران به دیدار پیامبر آمده و می گویند ما چه کار کنیم؟ {هم} می توانیم آشتی کنیم و یا لشگری فراهم آورده بجنگیم!  پیامبر فرمود: من خارج از چهار چوب الهی نمی توانم رفتار کنم. تا اینکه روزی پیامبر به زانو افتاد و گریه کرد که خدایا در برابر قوم موسی ما را کمک کن و جنگ خندق رخ داد و سی و سه روز طول کشید. به ایشان بگو مقاومت کنند". و مقاومت حزب الله سی و سه روز طول کشید و پیروز شدند.

۱۳۹۲/۵/۲۶

اخبار مرتبط
نظرات کاربران
نام :
پست الکترونیک:
نظر شما:
کد امنیتی:
 

آخرین اخبار...