نسخه چاپی

در رثای امام المنصفین!

علی اكبر كسائیان

اربعین حسینی می رسد و «حسینیّة» همه ساله ات بی میزبان و «حبیب» هست! بی میزبان که نه – در عزای حسین (ع) – همه صاحب عزایند. این سیه پوشانی که هر روزه به «روضه» می آیند، جمله حبیبان سیدالشّهدایند. دریغا که از بانی و صاحب عزای آن «حبیب خدا» – ابوذر «خمینی (ره)» و سلمان «سیّد علی» – خبری نیست!
به یقین، روح ملکوتی «میر مجلس» که سال ها در ماه صفر – از سپیدة سحر – جلوی در می ایستاد و دست ادب بر سینه، به میهمانان خوش آمد می گفت، امسال هم در روضة امام حسین (ع) حضور دارد و می بیند که فرزند فرزانه اش؛ «علیرضا» - چون سروی بلند بالا – محجوب و ماتم زده به عزاداران اباعبدالله و میهمانان بابا، ادای احترام می کند.
آن حبیبی که عین ایمان بود
«عسگراولادیِ مسلمان» بود
در فداکاری و وفای به عهد،
بیعتش با «ولیّ دوران» بود
چون ابوذر، «امام» را یاور
یار «سیّد علی» چو سلمان بود
رحماء بینهم به صلح و صفا
با عدو همچو شیر غرّان بود
منصف و مقتدر به خط امام
عسگراولادیِ مسلمان بود
عزیزا! هر چند چهارده قرن است که بعد از واقعة جانسوز کربلا، همه آزادگان دنیا – با هر مسلک و مرام – حسینی شده و به یاد شجاعت ها و ظلم ستیزی حسینیان، در جای جای جهان، حسینیّه بر پا می کنند. امّا «شیعیان علی»، در تمام سال، کعبة دل و کلبه هایشان بیت الاحزان است. از تو که عاشق سینه چاک سیدالشّهداء و شیعة تنوری آل طاهائی، عجب نبود که نیمی از کاشانه ات، حسینیّه شود و همه ساله در آن، داستان دلاوری های شیردلان عاشورا و حماسة دشمن شکن پاک بازان کربلا بر ذهن و زبان مرد و زن جاری گردد.
اهالی «خیابان ایران»، خوب به یاد دارند که سالهاست، به سنّتی دیرپا، بعد از عاشورا، تا اربعین سالار کربلا، مجلس مصیبت سیدالشّهداء را در طبقه زیرین خانه ات (برای مردان) و زبرین (ویژة بانوان) برپا می کردی و از سپیده دمان تا ساعتی پس از طلوع خورشید تابان، قاریان و مداحان و واعظان به ذکر قرآن و دعا و روضه خوانی و مرثیه سرایی می پرداختند و خود با تواضع ذاتی و سیمای نورانی و باوقارت در جلوی در به عزاداران عرض ادب می کردی.
چه ساده و سنّتی، حال و هوای عاشورایی داشت، آراستگی و سیه پوشی مجلس روضه خوانی ات؛ در سمتی پارچه نوشته های اسامی ائمه اطهار و پنج تن آل عبا – به ویژه حضرت زهرا (س) – و در سوئی دیگر، اسامی مطّهر یاران باوفای سالار کربلا: از قمر بنی هاشم و علی اکبر و عون و عبدالله و جعفر و قاسم و علی اصغر تا حرّ و حبیب بن مظاهر و عابس و زهیر و... زینت بخش «مصیبت سرایت» بود. یک دهه؛ هر روز، سه واعظ و دو – سه مداح و مرثیه خوان، منظم و به نوبت هر کدام حدود سی دقیقه نوحه سرائی و روضه خوانی می کردند. آمد و رفت عزاداران بود که دسته دسته به جرگة عشّاق می پیوستند و با اشک ماتم بر دیدگان، می رفتند.
پارسال، همین ایّام، پاسی از شب گذشته بود که «شهاب الدّین» ما از شهرستان رسید و بی مقدمه گفتا: «اگر مجلس روضه خوانی استاد عسگراولادی برپاست، خیلی دوست دارم او را ببینم، مرا هم در ثوابش شریک کن...» سحرگاهان با هم رفتیم به قلب «ایران»! تازه قرآن آغاز شده بود و بعد، زیارت عاشورا را همراه با جماعت و صدای روحبخش مدّاح اهل بیت خواندیم و شبنم باریدیم که در وسط دعا، صدای شیون شهاب – که از عمق جان می گریست – مرا به حیرت واداشت که: «یا عزیز زهرا (س)»! این چه شعلة عشقی است بر جان شیخ و شاب - که بعد از چهارده قرن – جوان سی سالة عصر دیجیتال و جادوی ارتباطات و نانو و شگفتی های نو به نوی مصنوعات، این سان – چون ابر نیسان – به یاد حماسة عظمای عاشورا سیل سرشک از دیده می بارد؟!
شیعه دارد دار خود را روی دوش
نخل شو ای میثم خرما فروش
زخم هائی کربلا جوشیم ما
تا قیامت هم سیه پوشیم ما
حبیبا! حبّ تو نه تنها در دل دوستان و مریدان تا یوم الحساب، الهام بخش و ماناست، بل در روح و جان محرومان جهان از شام و لبنان و شمال و جنوب آفریقا و مسلمانان هند و کشمیر و پاکستان و افغان و عراق تا ستم دیدگان بوسنی و میانمار و مالدیو و اندونزی و جزائیر سوماترا جای دارد. نام امیدبخش «حبیب الله عسگراولادی مسلمان» به عنوان افسر ارشد و گوش به فرمان امامان: «خمینی و خامنه ای» و در سلک سفیر سیّار و امداد رسان کمیتة امداد امام به مستضعفان جهان در بسیط زمین و زمان ثبت است.
استادا! خاطرم هست که هرگاه عزم سفر به نقطه ای از جهان داشتی تا به مدد محرومان برسی و پیام رسان انقلاب اسلامی ایران باشی، ضمن خداحافظی، دل نگران سفارش می کردی که «مبادا به امید آمدنم، جلسة هیأت منصفه از حدّ نصاب بیافتد؟!» و بعد از سفر می گفتمت: «از عبرت ها و نکات ناب سفر بگو!» که با اخلاص و جهان بینی عمیقت، عصارة سیاحت و دیدارها را با کلام رسا بیان می کردی، و من هر بار در دل آرزو می کردم که کاش در التزام رکابت، کاتب کارگشائی و حُسن رفتارت می شدم و دقایق و ظرایف مهرورزی و سلوک مسلمانی ات را به عنوان سفرنامه می نگاشتم!...
مرشدا!، چند هفته است که جلسات جدید هیأت منصفه بی حضور راهگشای تو آغاز شده است. از نگاه و بیان یکایک منصفان و قاضیان پیداست که همگی هجرانت را شدیداً حس می کنیم و مغبون از اینکه دیگر نمی توانیم از نصایح و ارشاد همیشگی ات در پایان جلسات کسب فیض کنیم. آخر تو نفس مطمئن و شمع جمع و عصارة انصاف و «امام المنصفین» ما بودی.
عزیزا! به عیان می بینم که از صدر تا ذیل مسئولان و کارکنان کمیته امداد امام از غم فُرقتت، چون ما نژند و افسرده دلند! چرا که هیچ کس، مثل آن ها نمی داند که چه گوهر یگانه ای را از دست داده اند.
آن قدر «ایران» را دوست داشتی که هیچگاه نتوانستی از «محلّه سنتی و مذهبی ایران» به سوی شمیران بکوچی. حال و هوای معنوی منازل و کوچه پس کوچه های آشتی کنان و متواضع «خیابان ایران» را به تپّه ماهورهای مغرور و اشرافی تهران ترجیح دادی!
تو که از نوجوانی، عافیت طلب نبودی و اهل هجرت و سفر بودی، و هماره کوچ و کوله ات؛ کوچه به کوچه – دیار به دیار – شهر به شهر – پهن بود تا چالاک و سبکبال به مبارزات چریکی ات ادامه دهی، چه شد که در ایّام پختگی و پیرانه سر، از کوی «ایران» یک قدم آن سو تر تکان نخوردی و تکیة عاشورا را در کاشانه ات آراستی و در عزای اباعبدالله سیه پوش کردی؟
از خلق و خوی مردم مداری و یتیم نوازی ات بود که حتی زمانی که همکاران کوشای کمیته امداد پس از سال ها تنگی جا به خاطر توسعه و ضیق مکان، به سوی ساختمان سوهانک رفتند، تو از خط خیابان انقلاب – قلب شهر - «خیابان سمیّه» دور نشدی و گفتی: «نیازمندان یک لا قبا در همین جا، آسان تر دست شان به من می رسد» چون از همه بهتر می دانستی که خیابان «ثریّا»ی سابق با خون هزاران شهید بدل به «خیابان سمیّه» گشته است.
«کمیته امداد»ی که به فرمان «حضرت روح الله» تأسیس شد، یکی از بانیان و پیشنهاد دهندگان اولیّه و اصلی اش تو بودی که سال ها امین امام و امدادرسان محرومان بودی و الفتی دیرینه با مستضعفان داشتی. در خدمت بی ریا به ضعفا؛ کمیته و اداره و خانه و کاشانه، صبح و ظهر و شام از هم نمی شناختی. تمام ساعات شبانه روزت اختصاص به خدمت در سنگرهای مختلف انقلاب و امر رسیدگی به مددجویان و تهیدستان داشت.
شاهد بودم که یکشنبه ها وقتی به هیأت منصفه می آمدی، گوئی که شعبه ای سیّار از کمیته امداد امام همراه توست. عده ای از مراجعان دادگستری، حتی خدمه و برخی نیازمندان هم وقتی چشم شان به سیمای مهربانت می افتاد، به خود جرأت داده، دورت حلقه می زدند و مثل یک فرشتة نجات، مشکلات شان را مطرح می کردند، و تو با حوصله و مهربانی می گفتی: همین ها را همراه با نام و نشانی و تلفن بنویسید و به من بدهید تا فراموش نکنم...»
در پی سال ها مؤانست و آشنائی با این «حقیر» که می دانستی مدتی در بهزیستی، مسئولیتی داشته و همواره به طور غیر مستقیم با کمیته امداد همکاری افتخاری نموده ام، هر وقت مشکل نیازمندان آبرومندی که با سیلی سیمای شان سرخ است را با شما در میان می گذاشتم و یا وقتی که مددجویان مساجد و محلّه را معرفی می کردم با بزرگواری می فرمودی: «حرفت برایم حجّت است چون تو خود، مثل من یک امدادگر بسیجی هستی، بادا که بخشی از ثواب واسطة خیر رسانی به خلق نصیبت گردد...» و بعد، مشکلات آبروداران عیالوار یا درماندگان بی کس و کار را حل می کردی...
از یاد نبرده ام که گفته بودی: «به حضرت امام عرض کردم، اجازه فرمائید: - من هم به تبرّک، همتراز یک مددجوی کمیته امداد – به جای حقوق، مستمری اندک ماهانه بگیرم!» که تنها افتخارت، همنشینی با محرومان بود.
بنازم به بزم محبّت که آن جا
گدائی به شاهی، مقابل نشیند
بلاتشبیه، همان سان که پس از شهادت جانسوز «مولای متّقیان»، برخی از یتیمان و بیوه زنان دیدند چند شب است که از طعام و مستمری مخفی شبانه شان توسط آن فرشته وش ناشناس خبری نیست، بعدها دریافتند که آن سایة رحمت، مولای شان علی علیه السلام بوده که نمی خواسته خواری و شرم ناداری را در سیمای شان ببیند، بدان که در این چهل شبانه روز، همان یتیمان و مستمندان بی نام و نشانی که اسم شان تنها در سینة بی کینة تو و دفتر «کرام الکاتبین» ثبت است، هر شب دیجور به انتظار احسانت دیده بر در دوختند و جز «اجود الاجودین» کسی آنان را نمی شناسد که سراغ شان برود. اما آسوده باش که «ارحم الرّاحمین» به احترام روح بلند «حبیب خود» از رهی دگر و کریمی دیگر دستگیرشان می شود.
مجاهدا! هر چند هجرت به سرای باقی حق است و همگی مسافرانیم که دیر یا زود باید به دیار آن نگار شیرین حرکات بکوچیم، امّا ما که همیشه مات کلام و مجذوب جلال و رفتارت بودیم، این سال های آخر، هر روز غمگنانه درد غربت و دوری از «بلاد حبیب» را در گفتار و حرکاتت می دیدیم و با آه و حسرت شاهد اشاراتت بودیم که چگونه مشتاقانه آهنگ رفتن و سودای سفر در سر داشتی!
از چند سال پیش که با اصرار فراوان، مسئولیت نخست حزبی را – که به قول شهید مظلوم «بهشتی» (ره) - «معبد» تو بود، با لبی خندان به رفیقان واگذاشتی تا این اواخر که در هر جلسه و مصاحبه، ساز سفر می نواختی و با صراحت می گفتی: «دیگر آفتابم به لب بام رسیده است.» از کلامت به عیان بوی جدائی به مشام می رسید!
تو اشتیاق سفر داشتی و یادت نبود که نه تنها نزدیکان و مریدان و همة ملت ایران، بل آنانکه در آفاق جهان با نام و مرام مسلمانی ات آشنایند، از این واقعه، بسی اندوهگین و بی قرارند!
به غیر از غم جانفرسای یتیمان بی پدر و مسکینان دربدری که با گرمای نوازش و الطاف دست هایت دلگرم بودند، و سوای ماتم امّت بزرگ اسلام که هنوز در عزایت سیه پوشند، بیش از همه دلم در التهاب درد مردافکن خانواده و ملتزمین رکابت می سوزد که سال ها، پروانه سان، گرد شمع وجودت می گشتند و «قنبروار» در محضرت بودند.
عجب فراموشکار شدیم ما که یادمان نبود تو از نیم قرن پیش – آن زمان که چوبه دارت را بر دوش بستی و با کوله بار سفر، همه جا همراهت می بردی – عزم دیار «یار» داشتی تا هر چه زودتر از دیار غریب به «بلاد حبیب» بکوچی و نزد رفیقانِ طریق، اقامت کنی!
این مشیّت «حضرت حکیم» بود که پس از سال ها محبس، دوباره از حادثة هولناک دیگر، به سلامت عبور کنی و بتوانی به آرزویت برسی تا سال ها در التزام رکاب مقتدایت «روح خدا» و جانشین خلفش، عاشقانه به خلق خدمت کنی و بالندگی نهالی را که با خون پاک یارانت آبیاری کرده بودی ببینی و بعد، همچون «مراد»ت با قلبی مطمئن و دلی آرام بیآسائی و بسرائی:
چرا نه در پی عزم دیار خود باشم؟
چرا نه خاک سر کوی یار خود باشم؟
غم غریبی و محنت چرا کشم؟ باری
به شهر خود روم و شهریار خود باشم
من از «بلاد حبیبم»، نه از دیار غریب
مهیمنا! به رفیقان خود رسان بازم

۱۳۹۲/۹/۲۱

اخبار مرتبط
نظرات کاربران
نام :
پست الکترونیک:
نظر شما:
کد امنیتی:
 

آخرین اخبار...