نسخه چاپی

معرفی كتاب به مجنون گفتم زنده بمان

روایت چشم های مجنون

عکس خبري -روايت چشم هاي مجنون

كتاب روایت هایی است كوتاه و بلند از كسانی كه شهید حمید باكری را از نزدیك درك كرده اند، یكی به عنوان همسر، یكی به عنوان همكار، یكی به عنوان هم‌رزم و یكی به عنوان...

به گزارش نما ،روایت، روایتِ چشم هایی است که مجنون وار به دنبال لیلی شان بوده اند. یک لیلی خاص با ویژگی های منحصر به خودش؛ لیلی این روایت‌ ها در واقع یک مجنون است؛ که لیلی عده ای شده. عده که او را دوست دارند و علاقه ای اتشین و عاشقانه به او دارند. آن هایی که همراه او بوده اند در برهه ای از زندگی اش. این لیلی گاهی عاشقی همراه برای فاطمه (همسر شهید حمید باکری) بوده و گاهی دوست اش. خودش می گوید، حمید برایش رفیق، پدر، همسر و حتی رقیب بوده است و این ها یعنی همه چیز برای او بوده.
احمد کاظمی از لیلی اش می گوید، لیلی شجاعی که خستگی نداشت و با چشمان همیشه قرمز اش همیشه بیدار بود؛ او از ماجرایی خیبری می گوید که گره اش به طلائیه خورد و باز نشد که نشد که نشد. از دوستی که همیشه به دنبال بی نشانی بود ولی همیشه حرف های ناراست و ناجوانمردانه پشت سرش بود و او همچنان مردانه و آرام هیچ نمی گفت.
به مجنون گفتم زنده بمان، کتاب حمید باکری؛ روایت فتح ناشرش است. کتاب روایت هایی است کوتاه و بلند از کسانی که شهید حمید باکری را از نزدیک درک کرده اند، یکی به عنوان همسر، یکی به عنوان همکار، یکی به عنوان هم‌رزم و یکی به عنوان...
شروع روایت ها از قول فاطمه امیرانی، همسر آقا حمید، است و یا ماجرای آشنایی و دوستی اش با احمد کاظمی ادامه پیدا می کند. شیشه‌گری، کاظم میرولد، مصطفی اکبری، صمد قدرتی و محمد جعفر اسدی از دیگر راویان این مجموعه هستند.
قسمت انتهایی کتاب هم آلبومی است از خاطرات ناگفته و نانوشته‌ی حمید باکری؛ مجموعه ای از تصاویر روزهایی از زندگی اش که حالا در انتهای کتاب مجنون هایش روی کاغذ نشسته اند و هزار حرف نگفته دارند.
اسم این کتاب و مجموعه اش مجموعه چشم است. شاید برای این که...
چشم تو خورشيد را برنمي تابد، پس بيهوده چشم در خورشيد مدوز. سهم تو از خورشيد آن است كه در آينه مي بيني . اما روزگار آينه ها نيز سپري گشته است. آينه هاي شكست گرفته و هزار تكه هريك به قد خويش، قدري نور مي تابند و هر يك به قدر خويش ، پاره اي از خورشيد را حكايت مي كنند.
روزگاري بوده است كه آينه هاي پي در پي روزهاي سرد زمين را در تابش خورشيدهاي مكرر غرقه مي كردند، اما چيزي نمي گذرد كه آينه ها يك يك شكست مي گيرند و ياد خورشيد در خورده هاي آينه بر زمين مي ماند، چيزي نمي گذرد كه در نبود آينه ها خورشيد فراموش مي شود و روي در خفا مي كند، چيزي نمي گذرد كه داستان آينه و خورشيد چندان افسانه مي نمايد كه در آمدن ناقه از سنگ و فرود آمدن روح در كالبد مرده، چيزي نمي گذرد كه لاجرم تنها راه ما به خورشيد از اين پاره هاي آينه راست مي شود.
به مجنون گفتم زنده بمان؛ مهدي باكري. روايت هايي است درباره مهدي باكري؛ از چشم كساني كه او را ديده‌اند.
گزارش:سیدمجتبی‌مومنی

۱۳۹۲/۱۲/۱۰

اخبار مرتبط
نظرات کاربران
نام :
پست الکترونیک:
نظر شما:
کد امنیتی:
 

آخرین اخبار...