نسخه چاپی

گفت و گو نما با مردی كه زندان نا امیدش نكرد

از رفتن به جبهه و زندان تا كارآفرینی

عکس خبري -از رفتن به جبهه و زندان تا کارآفريني

انگار روزهای خوب خیلی ادامه نداشتند و مشكلات روی خودرا به این مرد زحمت كش نشان میدهند. او در باره آن روزها چنین می‌گوید: تازه اوضاع رو به راه شده بود كه اینكه همه چیز به هم ریخت.

به گزارش نما ، تولید کننده‌گان همیشه مورد بی‌مهری و کم لطفی قرار می گیرند اما مهم نیست چون کسی که تولید کننده واقعی باشد هرگز ناامید نمی شود، این شعار "حسن"، زندانی مالی دیروز و کارآفرین برتر امروز است. کسی که تا به حال برای 15نفر کارآفرینی کرده است.
یواشکی به جبهه رفتم
به قول خودش نیم قرنی زندگی کرده است دست‌های پینه بسته‌اش گواه روزهای سخت گذشته هستند. او در خانواده ای مذهبی و متوسط به دنیا آمده و رشد کرده است.  حسین خود را از آن  دسته بچه های خوش شانس میداند که در خانواده ای خوب با پدر و مادری مهربان و دلسوز رشد کرده است.
او درباره گذشته اش می گوید: سن و سالی نداشتم که به تهران آمدیم. پدر کارگری می کردی و با پول زحمت کشیده امرار معاش می کردیم اما دل بزرگی داشت. روزهای جبهه مصادف با زمان مدرسه رفتنم بود. یادم می آید یک روز وقتی راهی مدرسه شدم بدون اینکه به کسی اطلاع بدهم مدرسه نرفتم، سوار اتوبوس و راهی جبهه شدم.
پاش که به جبهه می‌رسد با یکی دیگر از رزمنده‌ها مسئول تانکر آب می‌شود کارمان این بود که از کرخه آب را به دشت عباس بیاوریم. می‌گوید: خوب یادم می‌آید روزی را که تانکر آب چپ شد و همه آبی که همراهمان بود ریخت روی زمین و از بین رفت؛ تا مدتها رویمان نمی‌شد راهی سنگرها شویم این بدترین خاطره من از آن زمان است.
این مرد زمان زیادی را نمی تواند در جبهه بماند زیرا پدرش او را پیدا می کند و به خانه باز می‌گرداند. بعد از اینکه به خانه برگشتم درس خواندن را از سر گرفتم اما زود دلسرد و در یک بلورسازی کارگر شدم. کا در  بلورسازی خیلی به دلش نمی نشیند و آن کار را رها می کند. او برای این که بیکار نماند سراغ کفاشی می رود. از همان روز زندگی این مرد رنگ و روی دیگری به خود می گیرد.

روزهای موفقیت از راه می‌رسند
از میان همه کارهایی که تا آن روز انجام داده است به این نتیجه می رسد که کفاشی را خیلی دوست دارد و طی مدت کوتاهی فوت و فن این حرفه را می آموزد. او در این باره می گوید: پیشرفت خیلی خوبی در کارم داشتم و هر روز یک چیز تازه یاد می گرفتم. سه سال در کنار مسئول کارگاه ماندم تا کار را اساسی یاد بگیرم. بعد از سه سال باید راهی سربازی میشدم. دوسال از این شغل دور بودم اما همه فکر و ذکرم همین کار بود و بعد از اتمام دوره خدمت دوباره به این شغل برگشتم و سه سال دیگر را در همانجا مشغول به کار شدم. می دانستم صاحب کارم به قدری ازمن راضی است که تا هزار بار دیگر بروم و برگردم راهم باز است. اما این بار تصمیم گرفتم مستقل شوم اما این استقلال هزینه هایی را برایم داشت که باید پرداختشان می کردم به همین خاطر سه سال دیگر در کارگاه کار کردم و تا پولی پس انداز کنم و بتوانم برای خودم کارگاهی دست و پا کنم.
آن روزها آرزویش این بود که بتواند برای خودش یک تولیدی راه بیندازد و بعد از سه سال کار کردن موفق می شود به آرزویش برسد. حسن در این باره می گوید: راستش خیلی طول نکشید که موفق شوم. با پول حاصل از تولید خیلی زود برای خودم خانه ای خریدم، ازدواج و با در آمد همان تولیدی کفش زندگی بسیار خوبی را برای همسر و تنها پسرم ایجاد کردم.

وقتی پایم به زندان رسید
انگار روزهای خوب خیلی ادامه نداشتند و مشکلات روی خودرا به این مرد زحمت کش نشان میدهند. او در باره آن روزها چنین می‌گوید: تازه اوضاع رو به راه شده بود که اینکه همه چیز به هم ریخت. در صنف ما افراد زیادی هستند که با چک کار می کنند. روزی یکی از همکارهای من پیشنهاد کرد که پول اجناسی که از من برده است را نصف نقد و نصف چک بدهد. چند نفری دوره ام کردند و باعث شدند قبول کنم. چند باری به این شکل با او معامله و به او اعتماد کردیم و همکاری ما هر روز بیشتر می شد. سال 77 بود تا اینکه یک روز این فرد مبلغ 30میلیون از من جنس خرید و رفت. بخش زیادی از جنس ها را خودم نیز نسیه خریده بود و مرا با این همه بدهی و طلبکار گذاشت و به انگلیس فرار کرد. خانه ای که تازه خریده بودم و هرچه که داشتم را فروختم تا پول طلبکارها را بدهم اما نشد که نشد، تا این که یکی از طلبکارهایی که در آن زمان 3میلیون تومان از من می خواست، مرا به زندان انداخت.

رهایی از زندان
اسم زندان که می آید باید سکوت کند تا خاطرات تلخش را از یادببرد. حسن می‌گوید: زندانم خیلی طولانی نشدن و فقط 2 ماهی در آنجا ماندم اما هر ثانیه اش برایم یک قرن می گذشت. مبلغ بدهی ام به 120 میلیون تومان به خاطر دیرکرد در بازپرداخت رسیده بود. 12نفر طلبکار داشتم که به هیچ صراطی مستقیم نبودند. اگر پدر و همسر وفادار و صبورم نبودند، من در زندان مانده بودم. پدرم با هر بدبختی که بود مقداری از بدهی مرا داد و همسرم هم 2ماهی که من نبودم را سرکار رفت تا زندگی مان از دست نرود. من هرچه دارم از این دو نفر دارم و همه سعیم بر این است که محبت هایشان را جبران کنم. بلاخره با پرداخت بخش دیگری از بدهی ها و مهلت گرفتن از شکات بیرون آمدم تا بتوانم کار کنم و بدهی ام را بدهم . همان زمان بود که با مرکز مراقبت‌های بعد از خروج از زندان آشنا شدم و زندگی دوباره روی خوش به من نشان داد.

حمایت مرکز مراقبت‌های بعد از خروج
مرکز مراقبت‌ها مشکلم را بررسی کرد و دستم را گرفتند، آنها برای شروع چندتایی چرخ برایم خریدند البته در همین بازارچه مرکز مراقبت ها، مکانی برایم در نظر گرفتند تا بتوانم محصولاتم را بفروشم. مقداری هم حمایت بلاعوض شدم و بالاخره توانستم دوباره کارم را از سر بگیرم.
وقتی کار و بارش رو به راه می شود تصمیم می گیرد به افرادی مانند خودش کمک کند به این ترتیب نیت اش را با مرکز مراقبت ها در میان می گذارد و 8 نفر از زندانیان آزاده شده را برای تولیدی ای که راه انداخته بود به کار می گیرد. حالا تعداد این افراد به سه برابر رسیده است و خدارا شکر می کند که وضعش کمی بهتر از روزهای پیش از زندان شده است.
حسن می گوید: افراد زیادی برای کار به من معرفی می شوند. در میان این افراد کسی را می شناختم که به جرم مواد مخدر حبس شده بود او هم با من مشغول شد و حالا دست از اعتیاد برداشته، ازدواج کرده و وضع زندگی رو به راهی دارد. حالا همه بدهی هایم را پرداخته‌ام دوباره به زندگی سرو سازانی داده ام اما گله زیادی دارم.
او از روزهایی یاد می کند که برای تهیه وام به هر بانکی مراجعه می کند اما با اینکه جواز کسب داشته است هیچ بانکی حاضر نمی شود ریالی به او کمک مالی کند. این کار آفرین می گوید: یکی از روسای بانک به من گفت که یک تولید کننده ممکن است هر زمانی ورشکسته شود و نتواند از پس بازپرداخت بدهی هایش بر بیاید پس نمی توانند به من وام بدهند. البته من دلسرد نشدم و خدا کمک کرد و من را در مسیر درستی قرار داد تا باتوانم روی پاهای خودم دوباره بایستم و سرو سامانی به وضعیتم بدهم . حالا ماشین و خانه دارم تا همسرم بعد از مدتها آوارگی دوباره طعم آسایش را بچشد.

سختی‌های کار
البته در این مسیر سختی‌های زیادی نیز وجود داشت است که حسن درباره اشان می گوید: بازار رحم ندارد. اوایل که کار را شروع کردم کسی طرف جنس های ما هم نمی آمد. در بازار هر کس آشنای بیشتری داشته باشد فروش بیشتری دارد. انگار در این میان چیزی که اهمیت ندارد کیفیت کالاست. من آشنایی نداشتم و تازه وارد این بازار پر زد و بند شده بودم و رقبا از حضور احساس خوبی نداشتند و کلی سخت گذشت تا دیگران متوجه کیفیت کار من شدند و روز به روز مشتری هایم بیشتر شد. حالا علاوه بر مشتری های دست به نقدی که دارم با چند خیریه هم به خاطر کیفیت و قیمت مناسب همکاری دارم و به قول معروف کارم سکه است.

فداکاری های خانواده
در میان همه جملاتی که می گوید مدام یادآور می شود که امروزش را مدیون خانواده اش است و همکاری و همگامی آنها با هم باعث شد امروز به همه چیزهایی که از دست داده بودم دوباره برسم. حسن می گوید: پسرم 15 ساله است. نوجوانی مودب و درس خوان و در یک مدرسه نمونه دولتی مشغول تحصیل است. امروز قاری قرآن است  ودر المپیاد ریاضی کشور رتبه اول را کسب کرد و همه این ها را مدوین تربیت های همسرم هستم. همسرم همیشه در کنارم بوده است و واقعا در خوشی و ناراحتی لحظه ای مرا رها نکرده است و همه ناملایمتی ها باعث نشد او نسبت به من و زندگیمان سرد شود. به یاد دارم زمانی که ورشکسته شدم و همه چیزم را از دست دادم، عمویم اتاق کوچکی به من داد تا در آن زندگی کنم، وقتی هم که از زندان آزاد شدم حتی هزار تومان هم نداشتم. یک شب به خانه آمدم و به همسرم گفتم " برای شام چه بخوریم" او هم در جواب به من گفت" هیچ چیز در خانه نداریم".  فکر می کنم در آن زمان 500تومان داشتم. با همان پول دو تا کیک خریدم و سه نفری خوردیم. آن شب خیلی از روی همسر و فرزندم شرمنده شدم. اما هیچکدام خم به ابرو نیاوردند و همین موضوع باعث شد تا هرگز در زندگی امیدم را از دست ندهم و هربار با مشکلی مواجه می شدم قوی تر از بار قبل به کارم ادامه میدادم. اگر همسرم و کمک مرکز مراقبت ها نبود من دیگر هیچ وقت موفق نمی شدم.

مهمترین عامل موفقیت
او امروز کارافرینی موفقی است و روزهای بهتری را پیش رو دارد این مرد سختی کشیده علت اصلی موفقیت خود را بعد توجه خدا و کمک های خانواده اش ، پشتکار می داند و می گوید: کم نیستند زنانی که بعد از زندانی شدن همسرانشان ، به هر دلیل، تاب نمی آورند و پی زندگی خود می روند. کاری که همسر من انجام نداد و از روزهای سخت ورشکستگی تا پایان روزهای زندان و بازتوانی برای شروع دوباره کار همراهم بود. من دراین میان به داشتن پدر هم افتخار می کنم که همیشه حامی من بوده و می توانم اعتراف کنم که حداقل در سال های اخیر بدون حمایت های او هرگز نمی توانستم به جایی برسم.

۱۳۹۳/۱/۱۲

اخبار مرتبط
نظرات کاربران
نام :
پست الکترونیک:
نظر شما:
کد امنیتی:
 

آخرین اخبار...