نسخه چاپی

روایت سعید مطلبی از مرگ ایرج قادری (+عكس)

عکس خبري -روايت سعيد مطلبي از مرگ ايرج قادري (+عکس)

بعدازظهر بود که تهمینه از بابلسر تلفن کرد و گفت دارند ایرج را با آمبولانس می‌آورند تهران و گفت که خودش با ماشین از پس آمبولانس در راه است؛ ‌اما تعطیلات نوروز است و جاده شلوغ و نمی‌داند که می‌تواند سایه به سایه آمبولانس بیاید یا نه و خواست که به بیمارستان بروم و وقتی ایرج را آوردند تحویلش بگیرم، بالاخره مریض باید صاحبی داشته باشد.


پرستار صدایش کرد:

- آقای قادری، امروز چه روزیه؟

می‌خواست درجه هوشیاری‌اش را بفهمد. اما چشم‌های ایرج همچنان بسته ماند و جوابی نیامد. پرستار با صدای بلندتر و تحکم بیشتر پرسید

- امروز چه روزیه آقای قادری؟

هراسان چشم‌هایش را گشود، با ترس و واهمه آن را به پرستار دوخت، پیشانی‌اش چین برداشت، ابروهایش را درهم کشید و همچون ماهی افتاده بر خاک چند بار دهانش را باز و بسته کرد. بعد از بازداشتش در سی و چند سال پیش که بر اثر یک سوءتفاهم تا دم مرگ هم پیش رفت، حالتش این‌گونه شده بود، حالا دیگر از صداهای اینچنین با تحکم و شدید و هر نوع پرسش و سوال دچار اضطراب می‌شد، چانه‌اش لرزید و به زحمت و دشواری زمزمه کرد:

- سه‌شنبه

با نگاهی صادقانه به پرستار چشم دوخت تا به او بباوراند که در جواب دادن صادق بوده و دروغ نگفته است. پرستار سر تکان داد، چیزی روی برگه‌یی نوشت، تخت را دور زد و وقتی از کنار من می‌گذشت نجوا کرد:

- درجه هوشیاریش پایینه.

درست می‌گفت. شنبه بود، نه سه‌شنبه.



تهمینه رفته است تا صورتحساب بیمارستان را بدهد. از روزی که بستری شد، دائم می‌گویند که ورقه بیمه تکمیلی‌اش را می‌آورند، که هنوز نیاورده‌اند؛ گفتند امروز، بعد فردا، پس‌فردا، شنبه، دوشنبه. اما ورقه بیمه نیامد که نیامد بعد گفتند صورتحساب بیمارستان را بدهید که ما پول به حساب بیمارستان بریزیم که تهمینه مخالفت کرد. اصرار کردند و دوباره پیغام فرستادند که آماده‌اند پول بیمارستان را بپردازند و آخر سر داد تهمینه درآمد که:

- آقاجان چه اصراری دارید محتاج‌پروری کنید؟ من احتیاج ندارم، شوهرم هم احتیاج ندارد. شوهر من یک دفترچه بیمه دارد که حق قانونی اوست، آن را بدهید، پولتان را می‌خواهیم چه کار؟ اما هنوز دفترچه بیمه نیامده و حالا تهمینه رفته است تا صورتحساب بیمارستان را بپردازد. ایرج خواب است، خواب که نه، بیهوش است. دیگر کمتر چشم باز می‌کند و اگر هم چشم باز کند کسی را نمی‌شناسد. این بار دیگر مثل دفعات پیشین نبود که چند روزی بستری شود، جانی بگیرد و از بیمارستان به خانه منتقل شود.

این بار روز به روز هوشیاریش کمتر شده و حالش بدتر.

این روزها دیگر حتی مرا هم نمی‌شناسد و فقط به صدای تهمینه عکس‌العمل نشان می‌دهد، گویی این صدا تنها رشته ارتباطی او با این دنیاست. اما خودش هیچ‌وقت آرام نیست. دائم درهم کشیده است. گویی که همواره در حال یادآوری صحنه‌های مختلف زندگی است و بعد، ناگهان یکباره چشم می‌گشاید. با حیرت و امید نگاهش می‌کنم. روزهاست که فقط منتظر معجزه‌ایم و با نگاهی که هوشیار می‌نماید، نگاهم می‌کند، امیدوارانه و با شوق می‌گویم: سلام.

سعی می‌کند که سر تکان دهد و نمی‌تواند و بعد با حسرت و صدایی که به زحمت شنیده می‌شود می‌گوید:

- خیلی بی‌صاحبیم.

دوباره چشم می‌بندد و به خواب می‌رود.





از مسوولان وزارت ارشاد خبری نیست. هنوز کسی به دیدن ایرج نیامده است. در گرماگرم دفترچه بیمه و در ساعات پس از 8 شب. ظاهرا مدیرعامل فارابی با دو سه نفر همراه به ملاقات می‌آیند، ملاقات بامزه‌یی است. دیدن بیمار نیمه‌هوشیار، در ساعت 9 شب و فقط همین. توقعی هم نیست. ظاهرا ما از نسلی هستیم که مرده ما بیشتر طالب و خواستار دارد یا حداقل قابل تحمل‌تر است و حالا دو تا و نصفی مانده‌ایم که یکی‌مان هم دارد می‌رود.

ایرج در آن لحظه کوتاه هوشیاری حرف درستی زد؛ سال‌هاست که ما بی‌صاحبیم.

ساعت 4:30 صبح بود که تهمینه تلفن کرد. از شب قبل خبر مرگ ایرج روی اغلب سایت‌ها و خبرگزاری‌ها رفته بود اما صحت نداشت. ایرج ساعت 4 صبح یکشنبه هفدهم اردیبهشت تمام کرد. ساعت 5 صبح بیمارستان بودم. تهمینه دیرتر آمد. کارهای مقدماتی زیادی داشت که باید انجام می‌داد. تلفن به چند قوم و خویش و تدارک زمینه برای مراسمی که در راه بود.

روی تختی در آی‌سی‌یو طبقه اول بیمارستان مهراد، ایرج جدا از تمام لوله‌ها، سرم‌ها، ماسک اکسیژن، کیسه‌ها و سایر وسایل پزشکی که در این سی و چند روز در میان آنها اسیر بود، آسوده و آزاد چشم‌ها را بسته بود. به نظر باورکردنی نمی‌آمد که صورتش این همه آرام، بدون اضطراب و این همه واقعی باشد. اگر مرگ رنگی دارد، یا حس و حال خاصی دارد یا علامتی دارد، در صورت ایرج هیچ نشانه‌یی از مرگ نبود. نوعی آسودگی در صورتش به چشم می‌خورد.

حالا دیگر تمام شده بود، آن همه سختی، آن همه درماندگی، آن همه نگرانی، ‌دلواپسی، تحقیر، طعنه، ترس، بی‌احترامی و امیدهای واهی به آن همه آدم که اسم‌شان را گذاشته بود «کلید جادو» که می‌آمدند. وعده می‌دادند که کارش را درست می‌کنند. به فلان کس یا فلان مقام ارتباطش می‌دهند فیلمش را از توقیف دربیاورند، پروانه فیلمسازی‌اش را دوروزه می‌گیرند، فیلمنامه‌اش را به تصویب می‌رسانند، مثل بقیه تهیه‌کننده‌ها و کارگردان‌ها برایش وام فیلمسازی فراهم می‌کنند و چه و چه و چه.

اما بعد کلاهش را برمی‌داشتند، سرکیسه‌اش می‌کردند و... می‌رفتند. حالا دیگر واقعا همه چیز تمام شده بود. چقدر این صورت آرام است.



جنازه ایرج قادری در یک آمبولانس سیاهرنگ در پیشاپیش کاروان و چند اتومبیل با تعدادی اندک سرنشین در پشت سر آن، کل تعداد سرنشینان اتومبیل‌ها، به اندازه تعداد یک ردیف صندلی سینما نیست.

چه کسی باور می‌کرد تعداد تشییع‌کنندگان ایرج در مراسم خاکسپاری‌اش، از تعداد کسانی که در یک نصفه روز به دیدنش می‌آمدند کمتر باشد. همیشه باور داشتم که ایرج مظلوم است اما امروز بیشتر غریب به نظر می‌آمد.

ستار اورکی که پشت فرمان بود پرسید:

-‌ آخه چرا اینطوری؟

- خواسته همسرش است.

سعی می‌کنم این خواسته تلخ را خودم باور کنم، سعی می‌کنم حداقل برای خودم توجیهی برای آن پیدا کنم، سعی می‌کنم بپذیرم که در یک مراسم تشییع جنازه - واقعی- شرکت دارم. سعی دارم مطمئن شوم که همه این صحنه‌ها واقعی است و نه صحنه‌های ساختگی از یک فیلم... اما نمی‌دانیم چرا هیچ چیز سر جای خود نیست. چرا همه چیز همچون یک کابوس است - آشفته‌واریم.

تصاویر واقعی نیست... بیشتر به یک فیلم بنجل و بی‌سر و ته شبیه است. با فیلمنامه‌یی ناقص و بی‌منطق. اما فقط یک اشکال دارد... فیلم و فیلمنامه نیست تا بتوان صحنه‌هایی از آن را حذف کرد... زندگی واقعی است و از زندگی واقعی به آسانی نمی‌توان صحنه‌یی را چید و دور انداخت .... صحنه باید ادامه پیدا می‌کرد - و ادامه پیدا کرد - وارد جایی شدیم به اسم بهشت سکینه - آن سوی جایی به اسم کمال‌آباد- آن سوی... حالا چه اهمیتی دارد که وارد کجا شدیم، به هر حال قطعه هنرمندان بهشت زهرا نبود. حالا دیگر فاصله بین دو مرد کوچه مردها- فاصله بین فردین و ایرج قادری، خیلی زیاد شده بود- حتی بیشتر از فاصله بین علی بلبل و قاسم رئیس.

ایرج در غسالخانه بود که فرج حیدری تلفن کرد. زار می‌زد و التماس که تو رو خدا دست نگه دارید. گفتم با من نیست و در اختیار من هم نیست. تصمیم همسرش است، خواست با تهمینه صحبت کند و علت این تصمیم را بپرسد. اما تهمینه تلفن را نگرفت و صحبت هم نکرد. بعد یدالله شهیدی تلفن کرد. بعد حسین فرحبخش، مرتضی شایسته و همگی متعجب و ناباور. اما جواب من همان بود. از مراسم دیگر پرسیدند. آن هم تکلیفش معلوم است. قرار نیست مراسم، عمومی باشد. هزینه مراسم به موسسه محک پرداخت شده است و... تمام. طوری سوال و جواب می‌کنند که انگار من مسوول این تصمیمات هستم.نمی‌توانم جوابی بدهم.



احد لسانی و یک نفر دیگر دو سر جنازه را می‌گیرند و ایرج را درون هیولایی که دهان گشوده است جا می‌دهند. مردی میانسال صحنه را کارگردانی می‌کند.

- بچرخانیدش رو به قبله.

ایرج را می‌چرخانند.

- صورتشو بذارین رو خاک

صورت بر خاک قرار می‌گیرد... نه مثل فیلم برزخی‌ها. در تابش نور از پشت و درخشش موها در تلالو آفتاب.

بلکه در تاریکی و درون گور.

-‌ تکانش بدهید.

احمد لسانی شانه‌اش را می‌گیرد و تکان می‌دهد و مرد، کلمات تلقین را آغاز می‌کند.

-‌ افهم یا ایرج. ابن علی‌اکبر. افهم.



سعی دارم بفهمم چه اتفاقی دارد می‌افتد، آیا صحنه‌یی که شاهد آن هستم واقعی است؟ آ‌یا این ایرج قادری است؟

این همان رفیق 50 ساله من است؟ این مراسم خاکسپاری اوست؟

چرا آنقدر بد بازی می‌کند؟ چرا صحنه آنقدر حقیر است؟ چرا همه چیز غیرعادی است.

احمد لسانی سعی دارد با صدای مردی که تلقین می‌گوید ایرج را تکان دهد اما او سنگین است و به سختی تکان می‌خورد.

گویی نمی‌خواهد آرام بگیرد، گویی از این همه تکان خوردن به دست این و آن و آخر سر به دست احمد لسانی خسته شده است... گویی فقط می‌خواهد بخوابد... همه چیز تلخ است. تلخ است. تلخ است.



داریم برمی‌گردیم. ساعت 11 است. یک ساعت قبل از ظهر روز یکشنبه هفدهم اردیبهشت.

«هفت ساعت از آخرین تپش قلب ایرج قادری تا خفتن زیر خاک سرد بهشت سکینه».

این احتمالا یک رکورد است!!

پنجره اتومبیل را باز کرده‌ام تا باد به صورتم بخورد... مثل خوابگردها شده‌ام. گویی روزها طول خواهد کشید تا از خواب به در آیم و باور کنم که صحنه‌های غیر قابل باوری در نمایش زندگی وجود دارد که به شدت و به طرز چندش‌آوری واقعی است و آنقدر واقعی است که باور کنی حقیقت است و نه دروغ. ستار اورکی دوباره می‌پرسد:

-‌ آخه چرا اینجوری؟

دیگر حوصله‌ام را سر برده است. گویی جز این سه کلمه، امروز این مرد هیچ چیز دیگری بر زبان ندارد. نگاهش می‌کنم. پشت فرمان در حال رانندگی است اما صورتش غرق اشک است. آرام می‌گویم:

- میدونی ما خیلی بی‌صاحبیم؟

-چی؟

آه می‌کشم.

- هیچی



وقتی عکس‌های فیلم برزخی‌ها را از سردر سینماها پایین می‌کشیدند، من و ایرج، آن سوی خیابان روبه‌روی یکی از سینماها داخل اتومبیل نشسته بودیم و به مردانی می‌نگریستم که با شعار و ناسزاگویان، آفیش‌ها و پلاکاردها را پاره می‌کردند و بر زمین می‌ریختند. فریادی و ناسزایی و پس از آن تکه‌های صورت فردین بود بر زمین و سپس فریادی دیگر و ناسزایی دیگر و جوی آبی که تکه‌های صورت ملک‌مطیعی را می‌برد و بعد صورت و عکس ایرج قادری و بعد...

رنگ ایرج مثل گچ سفید شده بود. مثل یک مرده. لب‌های کبودش می‌لرزید در پی گفتن کلمه‌یی که پیدایش نمی‌کرد. دستم را روی دستش گذاشتم تا آرامش کنم. دلداری‌دهنده گفتم:

-درست میشه، نمیذاریم حاصل زحمتمون اینجوری نابود بشه. یه نامه می‌نویسیم به...

صدای خسته و خفه‌اش کلامم را برید. انگار کلمه‌یی که در پی‌اش بود پیدا کرده بود...

نگاهم نکرد. فقط لب‌هایش جنبید و این بار با صدا و به همراه قطره‌یی اشک که بر گونه‌اش حرکت می‌کرد:

- خیلی بی‌صاحبیم



مرد بی‌صاحب را چال کردیم و برگشتیم. با یک رکورد استثنایی. هفت ساعت از آخرین نفس تا اولین سفارش:

- افهم یا ایرج... ابن علی‌اکبر... افهم

تمام شد و رفت؛ یکی از آن دو نفر و نصفی هم پرید. خیال دوستان، دوستداران، دشمنان، رقیبان، حسودان، مرده‌خوران، زنده‌خوران... خیال همه راحت. شهر امن و امان است؛ ایرج قادری رفت.



هنوز به خانه نرسیده بودم که تلفن‌ها شروع شد. مرتضی شایسته، سعید سلطانی، زرین‌کوب، مهدی صباغ‌‌زاده، حسین فرحبخش و همه در اعتراض.

- آقا آخه چرا؟ چرا این طوری؟

و بعد تلفن از سوی کسانی که نمی‌شناختم. آدم‌هایی که نام و فامیل همه‌شان یکی بود: دوستدار ایرج . ساعتی بعد امانم بریده شد. از توضیح دادن، توجیه‌ کردن، راست و دروغ به هم بافتن خسته شده بودم، نمی‌دانستم چه بگویم. جواب این همه آدم معترض را چگونه بدهم.



صدایش خش‌دار بود و لهجه‌اش جنوبی. می‌گفت بچه آبادان است. نامش یا زایر صالح یا صالح زایر یا چیزی شبیه این بود. فریاد می‌زد، گریه می‌کرد، تهدید می‌کرد:

- خیالت چه‌کارشی؟ رفیقی که باش. صاحبش که نیستی. به چه اجازه این جوری بردی چپاندیش تو خاک؟ بی‌صاحب گیر آوردی؟

بدون یک کلمه حرف فقط گوش می‌دهم. مفصل‌تر از این است که بتوانم آنچه را که گفت بازگو کنم اما اگر اصطلاح «له و لورده» معنایی داشته باشد و اگر بتوان با کلمات کسی را «له و لورده کرد» زایر صالح یا صالح زایر همین بلا را سر من آورد.

شام غریبان

اولین شب سفر بی‌بازگشت ایرج است. روی پله‌های حیاط نشسته و به تاریکی چشم دوخته‌ام. ساعتی پیش مجبور شدم به مرتضی شایسته تلفن کنم و بخواهم که فردا صبح با هم ملاقات کنیم.

می‌خواهم پیشنهاد کنم که از سوی دوستان و همکارانش مراسمی به یادش برگزار شود.

قضایا آن گونه پیش نرفت که انتظار داشتیم. جماعتی بودند که نادیده گرفته شده بودند. رفتیم در ناکجاآباد ایرج را به خاک سپردیم؛ غسل و نماز و نوحه و فاتحه و بعد خلاص...

گفتیم تمام شد و رفت. اما غروب نشده آدم‌هایی سر برآوردند. از این سو و آن سو. از این شهر و آن شهر از کارون تا ارس. از تبریز تا زاهدان. از هر طبقه و هر سن و هر جنسی که با همه تفاوت‌هایشان در یک گفته مشترک بودند که: ما را نمی‌توانید نادیده بگیرید.

شب روی سرم خیمه زده است. اشک‌هایم بند نمی‌آید. چشم‌هایم سرخ و خسته است. اما برای اولین بار در سرتاسر این روز سراسر اندوه لبخند می‌زنم و بعد آن سان که انگار ایرج روبه‌رویم نشسته است نجوا می‌کنم:

- هی پسر. ما آنقدرهام بی‌صاحب نیستیم.

۱۳۹۱/۲/۲۶

اخبار مرتبط
نظرات کاربران
نام :
پست الکترونیک:
نظر شما:
کد امنیتی:
 

آخرین اخبار...