نسخه چاپی

نحوه شهادت فرمانده گردان شهادت از زبان فرزند رهبر انقلاب

من به شما كه پشت میزهایی كه خون بهای هزاران شهید به خون نشسته است می گویم و از شما می خواهم كه فقط برای اسلام كار كنید نه برای مقام. چون مقام ارزش انسان را پایین می آورد. كسانی بوده اند كه دم از بزرگی و ریاست می زدند ولیكن زمین خوردند و شما هم اگر بخواهید برای مقام كار كنید فورا زمین خواهید خورد

به گزارش نما فقط برای اسلام کار کنید، نه برای مقامنام پدرش علی اکبر و نام مادرش مارال بود و از اهالی بویین زهرا که برای کشاورزی و زراعت روی زمین مردم‌ به منطقه‌ی شهریار آمده و در آنجا ساکن شده بودند.

علی اصغر به سال 1344 در چنین خانواده‌ای به دنیا آمد‌ و هفت، هشت ساله بود که خانواده‌ی وی به تهران نقل مکان کردند. حضور این خانواده در تهرن همزمان بود با اعتراضات مردم به رژیم شاه. علی اصغر که کودکی باهوش و با استعداد نشان می‌داد، نسبت به این اعتراضات کنجکاو شد و همواره از بزرگترهای خانواده، علت این اعتراضات را می‌پرسید؛ بنابراین، با راهیابی‌اش به مسجد، پاسخ بسیاری از این پرسش‌ها را گرفت.

همزمان با اوج‌گیری انقلاب مردمی ایران، او نیز به انبوه معترضین پیوست و پس از پیروزی انقلاب اسلامی و آغاز جنگ تحمیلی، علی اصغر که چهارده، پانزده سال بیشتر نداشت، قصد رفتن به جبهه کرد، ولی با مخالفت پدر و مادرش روبه‌رو شد؛ بنابراین، هنگامی که اصرارش برای رفتن به جبهه زیادتر شد، مادرش گفت: وقتی من خواب هستم، بیا انگشتم را جوهری کن و زیر برگه‌ی رضایت بزن. من در بیداری اجازه نمی‌دهم، ولی علی اصغر نپذیرفت و جواب داد: نه! باید با رضایت خودت امضا کنی. آنقدر اصرار کرد تا مادرش موافقت کردو رهسپار جبهه‌های غرب شد.

پس از مدتی به جنوب رفت و به جرگه‌ی سپاهیان اسلام در لشکر 27 محمد رسول الله (ص) پیوست. در سال 1361 ازدواج کرد و خداوند یک سال بعد، دختری به نام زینب به آنها داد. او در جبهه به یکی از بهترین آر.پی.جی زن‌ها تبدیل شده بود، به گونه‌ای که خیلی کمتر گلوله اش به خطا می‌رفت و وقتی شلیک می‌کرد، امان از تانک‌های تی.72 عراقی می‌گرفت.

تیر ماه 1365 هنگامه‌ی عملیات کربلای یک، علی اصغر تازه وارد‌ بیست و یک سالگی شده بود که فرماندهی گردان شهادت را به عهده داشت. وظیفه‌ی این گردان در عملیات، شکستن حلقه‌ی محاصره‌ی شهر مهران بود. علی اصغر و هم‌رزمانش توانستند این حلقه را شکسته و وارد شهر شوند. صبح روز دهم تیر ماه سال 1365 علی اصغر صفرخانی که پیشاپیش نیروهای گردانش در حال حرکت برای ادامه‌ی نبرد با دشمن بود، بر اثر اصابت ترکش خمپاره به شهادت رسید.

نحوه شهادت:

مقام معظم رهبری که در آن زمان رئیس‌جمهور بودند، خیلی به پدر علی اصغر صفر خانی اعتماد داشتند. علی اصغر که شهید شد، حضرت آقا با پسرشان آمدند منزل آقا علی اکبر. در آن دیدار، آقا مصطفی نحوه شهادت علی اصغر را بازگو کرد و گفت: در عملیات کربلای یک، ما به اهداف مورد نظر رسیده بودیم و تقریبا داشتیم خط را تحویل می‌دادیم و به عقب بر‌می‌گشتیم. هم‌زمان دشمن آتش شدید خود را روی منطقه گشوده بود. به علی اصغر گفتم: بیا برویم به درون سنگر. گفت: شما برو من الان می‌آیم. من چند قدم دور نشده بودم که گلوله‌ی توپی نزدیک علی اصغر به زمین خورد. دویدم به طرفش دیدم غرق به خون روی زمین افتاده و قرآنش هم در کنارش افتاده است.

خاطرات مادر شهید‌

اگر زن نگیری از جبهه اخراجت می‌کنیم

یک بار آمد خانه و به پدرش گفت: بابا گفتند باید زن بگیری، وگرنه از جبهه بیرونت می‌کنیم. البته این موضوع را با شوخی مطرح می‌کرد. پدرش گفت: اگر کسی را مد نظر داری بگو برویم خواستگاری. علی اصغر گفت: نه فقط می‌خواهم بسیجی باشد.

من هم در مسجد محل دختر خانمی را دیده بودم که از رفتارش خوشم آمد. پرس‌و‌جو کردم و آدرس خانه‌شان را گرفتم و رفتیم خواستگاری. الحمدالله قسمت شد و هر دو قبول کردند.
مراسم ازدواجشان خیلی ساده برگزار شد. علی اصغر و خانمش به خواست پسر من، هیچ کدام از فامیل را دعوت نکردند. او می‌گفت می‌خواهم فقط از بچه‌های لشکر در مراسمم ‌باشند. همین هم شد. هر چه گفتم، مادر زشته فامیل ناراحت می‌شوند، گوشش بدهکار نبود و می‌گفت، ما در کوچه مان تازه شهید داده‌ایم و خانواده‌اش عزادار هستند، آن وقت ما در این موقعیت مراسم شادی بگیریم؟ خانمش هم با او هم عقیده بود.
پس از آن هم رفتند مشهد و برایم سوغاتی یک پارچه پیراهنی آوردند.

وارد کوچه شدم پایم از رمق افتاد

وقتی علی اصغر شهید شد، من رفته بودم مشهد. به من خبر دادند که برادرم مریض است بیایم. علاوه بر علی اصغر، دو پسر دیگرم هم جبهه بودند. دخترهایم کوچک بودند. برای همین، آنان را منزل یکی از اقوام گذاشته بودم. وقتی رفتم بیارمشان، دیدم جلوی خانه‌مان دوستان علی ایستادند، ولی داخل نمی‌روند. دلم خیلی شور می‌زد. اصلا پاهایم شل شده بود و رمق راه رفتن نداشتم. آمدم داخل خانه و شروع کردم به گریه گردن. پسرم گفت: برای چه گریه می‌کنی؟ گفتم: اصغر یا شهید شده یا مجروح؛ اما شما به من نمی‌گویید. اگر چیزی نبود در این مدت یک تلفن می‌زد. رفتم بیرون از دوستانش پرسیدم که از اصغر چه خبر؟ گفتند: خبری نیست. گفتم: پس شما برای چه اینجا جمع شدید؟ گفتند: امروز قراره اصغر بیاد.

من آرام نداشتم. از هر کسی می‌پرسیدم، می‌گفتند دارد می‌آید. همسایه مان چهلم یکی از بچه‌هایش بود و می‌خواستند بروند بهشت زهرا. من هم که حال و حوصله نداشتم لباس پوشیدم و با آنها رفتم. دیدم در بهشت زهرا همه من را ‌یک طوری نگاه می‌کنند و گریه می‌کنند. با خودم گفتم: خدایا چه شده؟!

از بهشت زهرا که برگشتیم، همسایه‌مان به زور گفت بیا بریم خانه ما چای بخور. گفتم: نه من خسته نیستم، می‌خواهم بروم خانه خودمان، ولی به زور من را برد و یواش یواش به من گفتند. اصلا گریه نکردم، چون می‌دانستم اصغر ناراحت می‌شود. غروب بود که جنازه‌اش را آوردند. پیکرش را که دیدم، متوجه شدم زیر سینه اش ‌ترکش خورده است. (به نقل از خبرگزاری فارس)

فرازی از وصیتنامه شهید علی اصغر صفرخانی‌

من به شما که پشت میزهایی که خون بهای هزاران شهید به خون نشسته است می‌گویم و از شما می‌خواهم که فقط برای اسلام کار کنید، نه برای مقام. چون مقام ارزش انسان را پایین می‌آورد. کسانی بوده‌اند که دم از بزرگی و ریاست می‌زدند، ولیکن زمین خوردند و شما هم اگر بخواهید برای مقام کار کنید فورا زمین خواهید خورد.

۱۳۹۳/۴/۹

اخبار مرتبط
نظرات کاربران
نام :
پست الکترونیک:
نظر شما:
کد امنیتی:
 

آخرین اخبار...