نسخه چاپی

حمله به جسد میلیاردر معروف

عکس خبري -حمله به جسد ميلياردر معروف

دنیای عجیبی است، ما آدم‌ها هنوز نمی‌دانیم در جست‌وجو چه چیزی هستیم؛ گاه در شرایط و موقعیتی قرار می‌گیریم كه ابتدایی‌ترین اصول انسانی خود را از یاد می‌بریم و با رفتارهای نه چندان معقول تصور می‌كنیم، همیشه سوار بر اسب مراد چهار نعل در صحرای خودخواهی جولان خواهیم داد.

چندي پيش يكي از دوستان كه به نوعي رابط خبري نيز هست در حالي كه بسيار مضطرب و هيجان‌زده بود، در تماس تلفني كوتاه از من خواست خود را در اولين فرصت به گورستان برسانم. مي‌دانستم كه او خبر ويژه‌اي دارد كه اين چنين خواسته تا سريع در گورستان حاضر شوم.

به سرعت عازم گورستان شدم. همانگونه كه انتظار داشتم، به فاصله كمي از محل غسالخانه انتظار مرا مي‌كشيد.

هنوز مدت زيادي از حضورم در اين محل نمي‌گذشت كه متوجه شدم، زن ميانسالي در كنار جسد مرده‌اي كه آثار لگد روي كفن او مشاهده مي‌شد، نشسته بود و اشك مي‌ريخت.

آن روز متوجه شدم، مرد مرده‌اي كه پس از مرگ مورد حمله قرار گرفته، يكي از ميلياردرهاي معروف تهران بود كه جسد بي‌جان او از سوي فرزندان بي‌عاطفه‌اش مورد حمله قرار گرفته است!

باور كردني نبود؛ اما حقيقت داشت و با كنكاش‌هاي بعدي متوجه شدم، مرد ميلياردر سال‌ها پيش و پس از فوت همسرش به تنهايي زندگي مي‌كرد و فرزندانش كه هر كدام لقب دكتر و مهندس را در ابتداي نام خود يدك مي‌كشند، در سال‌هاي تنهايي پدر در خارج از كشور به سر مي‌بردند.

اين بي‌توجهي باعث شده بود تا پيرمرد سرانجام براي رتق و فتق امور خويش به توصيه يكي از دوستانش، زن ميانسال را به عنوان خدمتكار به استخدام درآورده بود تا اين كه پس از 5 سال از استخدام زن پرستار اجل به مرد ميليارد مهلت نداده و او را به ديار باقي كشانده بود.

فرزندان پيرمرد وقتي خبر فوت پدر را شنيده بودند، سراسيمه از ديار فرنگ خود را به تهران رسانده بودند تا در مراسم كفن و دفن او حضور پيدا كنند.

وقتي آنها جسد پدرشان را از سردخانه تحويل گرفته و به غسالخانه سپرده بودند، از طريق وكيل پدر متوجه شده بودند، مرد ميلياردر اموال و ثروت باقي مانده‌اش را به زن خدمتكار كه كنار جسد مي‌گريست بخشيده است.

فرزندان بي‌عاطفه كه متوجه بخشش ثروت توسط پدر شده بودند با حمله به جسد كفن‌پيچ، او را لگدمال كرده و سپس با رها كردن پيكر بي‌جان او محل را ترك كرده بودند و...

نگاهي به جسد رها شده مرد ميلياردر مي‌اندازم كه روزگاري نه چندان دور با اسم و شهرتي كه براي خود رقم زده بود، مورد احترام بسياري از مردم اين شهر بود و اكنون جنازه او تنها و بي كس رها شده بود.

آن روز يكي از حاضران در گورستان كه از موضوع اطلاع پيدا كرده بود، باني خير ‌شد و با كمك چهار نفر از كارگران گورستان، جسد مرد ميلياردر غريبانه از محل منتقل و دفن شد.

از گورستان بيرون مي‌آيم، پيرمردي در انتظار تاكسي است، باران نم نمك شروع به باريدن كرده است. او را سوار مي‌كنم، بعد از سلام مي‌گويد: خدا عاقبت همه را ختم به خير كند وقتي لبخند مرا مي‌بيند ادامه مي‌دهد: كاش ما آدم‌ها مي دانستيم يك روز همه خواهيم مرد. پيرمرد حرف مي‌زد و من همچنان در انديشه مرگ مرد ميلياردر بودم.

۱۳۹۱/۳/۳

اخبار مرتبط
نظرات کاربران
نام :
پست الکترونیک:
نظر شما:
کد امنیتی:
 

آخرین اخبار...