نسخه چاپی

روایت یك اسیر از لحظه اعدامش

چشم ها و دست هایم را بستند و سوار مینی بوسی كردند كه اسمش را گذاشته بودیم پیك مرگ. دو نفر مسلح نیز ما را همراهی می كردند. اعدامی ها را همیشه ساعت دوازده شب می بردند؛ ولی من را سر شب بردند.

خاطرات اسارت در کنار همه سختی ها و عذاب‌هایش برای آزادگان ما شیرینی خودش را هم دارد. لحظاتی که دور از خانواده و در سرزمینی غریب سپری شد اما شاهنامه ای بود که آخرش خوش درآمد. آنچه می خوانید بخشی از خاطرات آزاده سعید اسدی فر است:
سازمان کومله زیر نظر کمونیست ها و عده ای از ساواکی ها و نظامیان فراری که بیش تر شان غیر کرد بودند، اداره می شد و چون از اوضاع کردستان و زندگی مردمان کُرد بی اطلاع بودند، شیوه ی کارشان برخلاف خواسته های کُردها بود.

رئیس مقر خراسانه، کاک بها بود؛ ولی زندان خراسانه به وسیله ی امین اداره می شد که او هم به شهادت همه ی برادرانی که آن جا بودند، کوچک ترین بویی از شرف و انسانیت نبرده بود؛ پس به قول سروان با وفا، سکوت در مقابل اراجیف امین و امثال او در آن اوضاع و احوال، تنها راه آسایش جسمی و روحی ما بود.

یک روز تعدادی از زندانیان را از مقر خراسانه به جای دیگری بردند. یک هفته بعد، کاک بها همه ی ما را در حیاط زندان به خط کرد و گفت: «خوشبختانه کمیته ی مرکزی کومله با پیشنهاد ما در مورد آزادی هشت نفر از زندانیان مقر خراسانه موافقت کرده که اونا رو با خوشحالی آزاد می کنیم.» و وقتی اسم آزادی آمد، همه خوشحال شدند و برخی از شادمانی اشک ریختند. کاک بها اسم هشت نفر را خواند و آن ها را از ما جدا کردند؛ سپس به نوبت با کاک امین به اتاق زندان رفتند و وسایل شان را برداشتند و از ما خداحافظی کردند. کمی بعد هم سوار مینی بوس شدند و رفتند. سروان باوفا، استوار شهمیرزادی، استوار قربان پور و استوار نیک خواه، جزو آزاد شدگان بودند. با رفتن آن ها، بدجوری تنها شدم.

چند روز بعد از آزادی زندانیان، یک روز بعدازظهر، امین از دریچه ی درب زندان خطاب به من گفت: «امروز تکلیفت رو روشن می کنیم.» این را گفت و بی هیچ صحبت دیگری در دریچه را بست. با شنیدن این صحبت نگران شدم و با خودم گفتم: «امشب اعدامم حتمی ست.»

رفقای زندان دلداری ام دادند. یک بسیجی بود اهل قروه، به نام کامران ستوده که قرآن را با صوتی دلنشین می خواند؛ البته دور از چشم امین. از او خواستم چند آیه از سوره ی مبارکه ی «الناس» را با همان صوت جذابش برایم تلاوت کند. از قبل وصیت نامه ام را به استوار سوری داده بودم که به خانواده ام برساند. آن روز تا غروب دعا کردم و نماز خواندم. غروب بود که امین صدایم زد. قرآن کوچکی که کریم به من داده بود را در جیبم گذاشتم. از قبل با زندانی ها خداحافظی کرده بودم.

همین که بیرون آمدم، چشم ها و دست هایم را بستند و سوار مینی بوسی کردند که اسمش را گذاشته بودیم پیک مرگ. دو نفر مسلح نیز ما را همراهی می کردند. اعدامی ها را همیشه ساعت دوازده شب می بردند؛ ولی من را سر شب بردند. امیدی برای زنده ماندن نداشتم. خدا می داند در آن لحظات چه حال و روزی داشتم. پس از حدود یک و نیم ساعت، مینی بوس توقف کرد. پیاده ام کردند و دست ها و چشمانم را باز کردند. جلوی تپه ای بودیم که آب از روی تپه به پایین سرازیر می شد. هوا صاف و تمیز بود. بی هیچ صحبتی من را با طناب به درختی که شاخ و برگ نداشت و فقط تنه اش باقی مانده بود، بستند. از من فاصله گرفتند. کمی با هم پچ پچ کردند و سپس یکی از آن ها جلو آمد و چشمانم را بست و گفت: «کمیته ی مرکزی کومله حکم اعدام شما را صادر کرده، ما الان می خواهیم حکم را اجرا کنیم. اگه وصیتی یا صحبتی داری، بگو.»

ضربان قلبم تند شد و لب هایم به لرزه افتادند؛ با وجود این، توانستم شهادتین را بگویم. آیاتی از قرآن را تلاوت کردم. هیچ وقت این قدر خود را نزدیک به خداوند احساس نکرده بودم.

صدای پای یکی از آن ها که به من نزدیک می شد، به گوشم رسید که می گفت: «پس شما صحبتی و وصیتی ندارید.»

در همان موقع آن ها شلیک کردند و صدای شلیک شان سکوت دل انگیز شب را در هم شکست. در حالت نیمه بی هوشی احساس کردم که هنوز سالمم. دوباره صدای پای یکی از آن ها که به من نزدیک می شد شنیدم. من را باز کرد. می دیدم و می شنیدم، ولی چیزی درک نمی کردم. نفسم به سختی بالا می آمد. کمی بعد، به خودم آمدم، ولی قادر به راه رفتن نبودم. دیدم آن دو نفر می خندند.
یکی از آن ها که اسمش عباس بود،گفت: «ما هنوز حکم رو اجرا نکردیم» و دیگری که اسمش اصلان بود، گفت: «ما می توانیم یک فرصت دیگه ای به شما بدیم تا بتونی بی گناهیت رو ثابت کنی؛ البته به شرطی که موضوع امشب رو به کسی نگی.»

من روی زمین پهن شده و به آسمان بی ابر خیره مانده بودم. نمی دانستم چه کنم یا چه بگویم. راننده ی مینی بوس که اسمش حسن بود، مقداری آب به من داد؛ سپس کمکم کرد سوار مینی بوس شوم و حرکت کردیم. چیزی به صبح نمانده بود که به روستایی رسیدیم. حسن از مینی بوس پیاده شد و طولی نکشید که با مقداری نان پنیر و گردو و کره برگشت. من چند لقمه بیش تر نتوانستم بخورم. با وجودی که هوا سرد بود، به شدت عطش داشتم. دوباره راه افتادیم.

*سایت جامع آزادگان

۱۳۹۳/۴/۱۴

اخبار مرتبط
نظرات کاربران
نام :
پست الکترونیک:
نظر شما:
کد امنیتی:
 

آخرین اخبار...