محمد مسیحا- از همان دوران کودکی قهرمان فرزندش میشود. میشود همبازی تمام بازیها و شوخیهایش. برای هر کودکی، پدرش زیباترین، قدرتمندترین، مهربانترین، باهوشترین و خوشتیپترین پدر دنیاست. پدر تنها کسی است که باعث میشود، بدون شک باور کنم فرشتهها نیز میتوانند مرد باشند. من بهشت را نه تنها زیر پای مادرم دیدم که در دستان پدرم هم بود... در دستان زحمتکش و پینهبستهاش. در بوی خستگی که لباسش به خود گرفته بود. بوی گرد و غبار، عرق، دوده و سیگار نبود... بوی عشق بود؛ بوی تمام تلاشهایی بود که برای ساختن بهشت برای ما با جان و دل انجام میداد... عطر پدرم، عطری خودساخته از غیرت و مردانگی بود؛ عطری سرشار از عشق به فرزندان و خانه، ولی ما هیچگاه نمیدیدیم، نمیفهمیدیم که او خسته است. نمیفهمیدیم که پدر بیکار است یا کار دارد. متوجه نمیشدیم آیا پول دارد یا دستش خالی است. پدرم نه گفتن بلد نبود. دروغ میگفت؛ تمام خستگیهایش را دروغ میگفت، تمام بیپولیهایش، بیکاریهایش، تمام دلتنگیاش را حتی دروغ میگفت و چه دروغهای باشکوهی. همیشه همهچیز مهیا بود. مهیا میکرد با عشق! بدون آنکه بفهمیم چقدر برایش سخت بود.
مادرم هم نماز میخواند، ولی من نماز را سر سجاده پدر آموختم. چون بلند میخواند همراهش تکرار میکردم. لاجرم آویزه ذهن و گوشم شده بود. به همین ترتیب هر چه از پدرم آموختم از الگوهایی بود که خود انجام میداد... هر چه دیدیم از مردمداری، مهماننوازی، رفیقدوستی، بزرگواری، منش و مردانگی همه در ما قانون میشد، در ما نقش میبست. مثل خواندن نمازش که همه یاد گرفتیم؛ بیمعلم و بیکتاب. هر قدر مادر چراغ خانه است و مایه روشنایی، پدر همان ستونی است که خانه بر آن استوار است، ولی دیده نمیشود. پدر شاید همان دیوار دور تا دور خانه باشد که اگر نباشد احساس امنیت نمیکنی. یا تمام خوشیهای لحظه به لحظه زندگیات که اگر عمیق فکر کنی، مدیون زحماتش هستی...
همان آرامش و شادی مادر، لبخندهایش، زیبایی نگاهش، خوشمزگی غذایش یا گرمی خانه همه از عشق بیدریغ پدر است. پس تمام ساعاتی که در خانه نبوده پنهان شده و ما نمیبینیم که اگر نبود، هیچ کدام از اینها هم نبود. این روزها وقتی کمی به کودکیمان فکر کنیم و حال را بنگریم، متوجه این نیروی عظیم که در اغلب موارد ندیدیم و قدرش را ندانستیم، میشویم. تمام سختگیریهایش، تمام قوانین سرسختانه و قاطعش، تمام باید و نبایدهایش و تمام نگرانیهایش برای همین روزهای بزرگسالی ما بود. برای اینکه ساخته شویم و یاد بگیریم تمام چیزهای باارزش دنیا تنها و تنها با زحمت و تلاش فراوان بهدست میآید، تمام آنچه ما در بزرگسالی از ادب، احترام و شخصیت از جامعه دریافت میکنیم، مرهون تمام سختگیریها و قوانین سختی بود که در خانه، پدر وضع میکرد... که اگر نبود شاید حد و حدودی هیچگاه برای خود قائل نبودیم.
حاجغلام شیرازی پای تحصیل تکتکمان ایستاد
پدر ما حاجغلام شیرازی از آن دسته پدرهای مقتدر و سختگیری بود که در کودکی همیشه فکر میکردیم، قوانینش دست و پای علایقمان را بسته، ولی همیشه در شادی و بازیکردنهایمان پیشقدم میشد. تمام پارکهای زمان بچگیمان را با پدر رفته بودیم. درس و مشقمان با پدر بود، خانهمان پر بود از کتابهای قدیمی و نفیس که همه را پدر خوانده بود. با اینکه به جانش بسته بود، میگذاشت در کودکی به آنها دست بزنیم و ورقشان بزنیم. با اینکه متوجه میشد گوشه کاغذهای کتابهایش پاره شده، به روی خودش نمیآورد. نمیخواست ما بهخاطر کتاب مؤاخذه شویم، نکند از خواندن کتاب خوشمان نیاید. همیشه میگفت هر قدر پول برای درس و کتاب و تحصیل بخواهید برایتان انجام میدهم و هیچوقت هم زیر حرفهایش نزد. پای تحصیل تکتکمان تا آن سر دنیا هم ایستاد و از هیچ کمکی دریغ نکرد. دلتنگی، غم دوری و تنهاییاش را به جان خرید و دم نزد، ولی خم به ابرو نیاورد. همین شد که فکر کردیم شاید مادر بیشتر از دوری فرزندانش غصه میخورد تا پدر. این را زمانی فهمیدم که سکوت پدر بیشتر شده بود و در گوشیاش بیشتر فرومیرفت و سر خود را با کامپیوترش بیشتر گرم میکرد و هر روز لاغرتر از قبل میشد و بیحوصلهتر. پسرهایش نبودند، ولیعهدهایش در کنارش نبودند، دلتنگشان بود. حاجغلام شیرازی، تنها برای ما پدر نبود، بلکه مادر دوم ما نیز بود. کم از عشق و محبت به ما یاد نداد و کم از مهربانی و صفا در دامان ما نریخت.
«یوسف نامی» فقط یک نام نبود، یک پدر بود
مهدی میگوید یوسف نامی پدرش، بانی مسجد محلهشان بود. آنجا را با کمک مردم محل ساخته بودند و هر سال با مدیریت حاجآقا نامی در محرم و عاشورا، خرج میدادند. آن روزها تمام اهل محل را به صف میکرد و برای هر کدام مسئولیت و کاری مهیا میکرد تا در این ایام هم بیکار نباشند و هم سهمی در این ایام داشته باشند. مهدی تعریف میکند پدرش ابهت و جذبه خاصی داشته، ولی هیچگاه روی آنها دست بلند نمیکرد و تنها با نگاه و کلام قاطعش با همه فرزندانش برخورد میکرد. در محل و خانواده، بزرگ آنجا به حساب میآمد و احترامش برای پیر و جوان واجب بود. بعد از فوت پسربزرگش، آقانامی دیگر طاقت نیاورد. دوری از پسر کمر او را بد شکسته بود. غم از دست دادن فرزند ارشد و تکیهگاهش را نمیتوانست بیش از این در خود فروبریزد. با اینکه هیچگاه این غم را به روی خود و دیگر اعضای خانواده نمیآورد، ولی از درون فروریخته و بیمار شده بود تا اینکه بعد از مدتی از دنیا رفت و آسمانی شد. بعد از رفتن آقانامی، انگار ستون خانه شکسته شده بود. حس بیپناهی و بیبزرگتری در تکتک اعضای این خانواده خصوصاً فرزند کوچکش حس میشد و موج میزد. با اینکه چند سالی از این ماجرا میگذرد، همه فرزندان سرگرم کار، زندگی، مسائل و مشکلات خود هستند، ولی هنوز این غم تازگی دارد و دلتنگش میشوند و این حس بیپشت و پناهی را تکتکشان دارند. یوسف نامی همیشه هست و یاد و خاطرههایش و ذکر خیرش همیشه در آن محل و مسجد پابرجاست. مهدی هم پدری دلسوز و مهربان است. برای فرزندانش همبازی خوبی است، اما مقتدر و باجذبه. تمام توانش را برای آرامش و آسایش خانوادهاش میگذارد و به معنای واقعی از خودگذشتگی و ایثار میکند تا آنها ذرهای از مشکلات زندگی را متوجه نشوند. از خیلی از خوشیها و خواستههایش میزند تا زندگیاش در آرامش باشد.
احترام به پیراهنهای پارهکرده حاجیحسینقلی
حمید از پدرش حاجیحسینقلی خیلی خاطره تعریف میکند. حجی (در لهجه لری) از بزرگان شهر دزفول و پدر شهید است. پدری سختگیر، مقرراتی و بسیار مقتدر. پدری که نه تنها یک خانواده از او حساب میبرند و برایشان ستون است، بلکه یک شهر به او احترام میگذارند و برایشان بزرگتری میکند. کسی جرئت نمیکند روی حرف حجی حرف بزند و حرف آخر و تصمیم آخر را فقط حجی میگیرد. با این حال بسیار مهربان است و قلبی از شیشه و بلور دارد. حمید از پدر خاطره زیاد تعریف میکند از حمایتهای دوران مدرسه بگیر تا تنبیههایی که بابت شیطنتهایش شده که همه و همه برایش شیرین و برای ما شنیدنی است، اما یکی از این خاطرههایش بسیار آموزنده و خواندنی است. سالها پیش اتفاقی میافتد و در پی آن حمید ورشکسته میشود؛ اتفاقی که بارها برای تمام کارآفرینان میافتد، اما برای حمید باورنکردنی و سخت بود. گوشهای خلوت برای خود کز کرده بود، اما پدر راهش را بلد بود. روبهرویش نشست و تمام اشتباهات حمید را شمرد. یاد آورد کجاها کم آورده و کجاها راحت گذشته بود، یادش آورد کجا عجله کرده و کجا خیلی تعلل کرده بود. تمام اشتباهات حمید را شمرد و پس از هر کدام میگفت، خب این شد یک پیراهن تا رسید به اشتباه آخر و پیراهن آخر؛ همه این پیراهنها را میبینی؟ همه اینها تجربه است. حالا فهمیدی وقتی میگویند کسی چهار تا پیراهن از تو بیشتر پاره کرده، یعنی چه؟ تا الان تو دو سه پیراهن بیشتر پاره نکردهای و هنوز مانده تا به اندازه من تجربه کسب کنی. پس اگر جایی برای کاری مانعت میشوم یا کمکت نمیکنم یا به سمت کاری سوقت میدهم یا میگویم عجله نکن، بدان بابت تمام این پیراهنهایی است که پاره و تجربه کسب کردهام. حسینقلیخان، پدری است پر از دانایی و تجربه. حمید هنوز پدر نشده است، ولی قطعاً پدر خوبی خواهد شد. پدری پر از خاطرههای شیرین، پر از قصه و داستانهای جذاب و شنیدنی.
لبخند همیشگی کربلاییحسن، حتی وقتی خسته بود....
اما حسین وقتی از کربلایی حسن پدرش میگوید، تمام وجودش پر از عشق میشود. از پدری زحمتکش میگوید که تمام روز را برای رزق و روزی خانوادهاش تلاش میکند. پدری که خم به ابرو نمیآورد و از هیچ زحمتی دریغ نمیکند. مهربان، مهماننواز و فرزنددوست است. پدری پر از دانایی و تجربه؛ پدری که همه چیز از عشق، خانواده دوستی، مهربانی، مردانگی و غیرت و بزرگی به فرزندان خود آموخت؛ آموخت که روی پای خود بایستند و نان بازوی خود را بخورند. برای رسیدن به مقصد و هدفشان در هر شرایطی تلاش کنند و مسئولیتپذیر باشند. به آنها با تمام کموکاستیهای زندگیاش آموخته بود که همیشه لبخند بزنند و شاد زندگی کنند. شاید کربلایی حسن، تمام خستگیاش را با لبخندی دروغ میگفت. تمام نداشتهها و خالیبودن دستهایش را گاه و بیگاه با جمله ما دارا هستیم به فرزندانش دروغ میگفت که غمی به دل عزیزانش ننشیند. حسنآقا تمام غصههایش را با شاد کردنشان و خندههایش به اهل خانه دروغ میگفت. تمام درد، رنج و سختی کارش را حتی، پنهان میکرد. مبادا دلهرهای بر دل کوچک اعضای خانه بیفتد. حسین میگوید، زمانی فهمیدیم کار پدر چقدر سخت و اذیتکننده است که پدر خیلی زود و در جوانی بازنشسته شد و نتوانست مثل گذشته کار کند. حسین پدرش را از دست داده است و کربلایی حسن سالهاست که آسمانی شده، ولی وقتی از حسین میپرسی تو شبیه پدرت هستی یا مادر؛ میگوید پدرم. سنبلی از صبر، وقار، متانت، مردانگی و ادب و همانند پدر بامعرفت و مهربان و فرزنددوست. همچون مادری مهربان دلش برای فرزندانش میتپد و میلرزد و از هیچ چیز برایشان دریغ نمیکند. آرامش را با هر قیمتی برای فرزندانش مهیا میکند.
او رسول، مدیر و هادی خانواده است
میتوان اینگونه به عنوان «پدر» پرداخت که خداوند متعال برای هدایت آدمیان، پیامبران و رسولانی را برای هر قوم و ملیتی به عنوان رهبری برمیگزیند تا وظیفه رسالت و سرپرستی آن جامعه را بر عهده بگیرند و آنان را از آشوب، هرج و مرج نجات بخشند. این موضوع از اهمیت ویژهای برخوردار است که بدون شک هر جامعهای نیاز به یک مدیریت و سرپرستی واحد دارد تا بتواند با برنامهریزی و تصمیم گیری واحد و ایجاد هماهنگی بین اجزای آن، جامعه را سازماندهی کرده و از پراکندگی برنامهها جلوگیری و در جهت رسیدن به اهداف و آرزوهای متعالی هدایت کند. حال ممکن است این جامعه یک کشور، یک سازمان و حتی یک خانواده باشد. پدر نیز رسول و مدیر و هادی خانواده است. همانگونه که خداوند زن را در نقش همسر و مادر به عنوان نماد مهر و عطوفت و مهربانی عهدهدار مدیریت و گرمی بخشیدن به محیط خانه و تربیت فرزندان کرده است، مرد را نیز به عنوان سرپرست و مدیرخانواده و مسئول مراقبت و محافظت از اعضای آن برگزیده است. فرزندان نیز در مسیر رشد و شکلگیری شخصیت خود با افراد زیادی در ارتباط هستند و از آنها تأثیر میپذیرند، اما اولین و تأثیرگذارترین آنها پدر و مادر هستند. چنانچه پدر بتواند به گونهای رفتار کند که فرزند، جنبههای مثبت و سازنده رفتارهای او را بیشتر ببیند و الگوبرداری کند به سلامت زندگی فرزندش کمک زیادی کرده است. دختران برخورد با مرد را از پدر میآموزند، آنها از پدر مسائلی را میآموزند که هرگز از مادر نخواهند آموخت. پسران نیز از پدر مردانگی و شیوه برخورد با همسر را میآموزند. حتی بازی پدر با فرزندانش، به آنها شیوه برخورد با مشکلات و چکونگی حل آنها را میآموزد.
منبع: روزنامه جوان