به گزارش نما به نقل از فارس، سایت تابناک نوشت: آفتاب که رفته رفته به سرخی میگراید، کنار رودخانه و شیار درهها را رها کرده و از دامنهٔ تپهها به جانب قلهها میلغزد و بچهها، مشتاق و منتظر، تپش مشتاقانهٔ قلبهای مهربانشان را در زیر چهرههای آرام و مطمئن و لبخندهای زیبا و دلنشینشان پنهان میدارند. چقدر لهجهٔ کرمانی شیرین است! سخنان شیرین و خندههای پر طراوتشان کوه و دشت و ریگ و آب و آفتاب را بر صداقت قلبهایشان به شهادت میخواند. (سید مرتضی آوینی)
شهید سرافراز محمد افضلی فرزند عباس به سال 1329 در شهرستان رابر کرمان چشم به جهان گشود. وی تحت تأثیر تعلیمات پدر که از روحانیون منطقه بود، با تفکرات مذهبی و مبارزات مردمی علیه رژیم ستمشاهی آشنا شد و در مبارزه برای پیروزی انقلاب اسلامی، در زادگاهش نقش مؤثری داشت.
در سال 1350، شهید افضلی به عنوان دانشجوی خلبانی وارد نیروی هوایی شد و دو سال بعد برای تحصیلات تکمیلی به آمریکا رفت و به دلیل گرایشهای مذهبی و به جرم نماز خواندن از نیروی هوایی اخراج شد و سال 1353 به ایران بازگشت.
وی که در سال 1357 به استخدام شرکت ملی صنایع مس ایران درآمد و در کارگزینی مجتمع مس سرچشمه مشغول به کار شد، با احساس وظیفه و برای ادای تکلیف الهی اواسط سال 1360 به سپاه پاسداران انقلاب اسلامی کرمان مأمور شد و بارها به جبهههای نبرد حق علیه باطل شتافت، تا این که در تاریخ 2 / 1 /61 در عملیات فتحالمبین و در منطقهٔ عملیاتی دشت عباس به خیل شهیدان گلگون کفن دفاع مقدس پیوست. از شهید محمد افضلی، دو فرزند به یادگار مانده است.
* خاطراتی از خانواده و دوستان شهید محمد افضلی
روزی که میخواست خداحافظی کند و برود آمریکا، گفت: اول باید با پدر خداحافظی کنم، بعد دیگران. پدر آن روزها برای برگزاری مراسم روضه سید الشهدا ـ علیهالسلام ـ به روستایی در چند کیلومتری روستای خودمان رفته بود.
محمد با پای پیاده به آن روستا رفت، پدر را دید و با او خداحافظی کرد. بعد هم برگشت تا با بقیه خداحافظی کند.
سال پنجاه در دانشکدهٔ خلبانی نیروی هوایی تهران آموزش میدید، پایش به حسینیه ارشاد و سخنرانیهای سیاسی و مذهبی باز شده بود. از آن زمان، هر موقع که به روستا میآمد، با خودش کتابهای مذهبی و سخنرانیهای مذهبی و سیاسی میآورد.
دربارهٔ علت اخراجش از نیروی هوایی با کسی سخن نمیگفت. یک روز که با هم صحبت میکردیم، حرفمان کشید به دانشگاه و نیروی هوایی و اخراجش. آن روز وقتی علت اخراجش را پرسیدم، گفت: «قرار بود توی دانشگاه کنفرانس بدهیم. وقتی صحبتم را برای دانشجوها شروع کردم، برایشان از احکام شرعی گفتم؛ از پاکی و نجسی و این که مراقب باشند زیاد با آمریکاییها رفتوآمد نکنند و مشروب نخورند. آن روز یکی از دوستانم به من گفت، اینجا، جای این حرفها نیست و من سریع مطلب را خاتمه دادم. کمکم متوجه تغییر رفتار اطرافیانم شدم، تا این که یک ماه بعد از طرف فرمانده دانشگاه به من گفته شد اخراج شدهام. من به خاطر دینم و به بهانهٔ ضعف پرواز اخراج شدم».
پیش از اعزام، مادر گریه کرد و گفت: آخه چه طور دلت میآید این بچهها را تنها بگذاری و بروی؟ محمد خندید و گفت: چه اشکالی دارد؟! مگر این همه جوان که رفتند جبهه، زن و بچه نداشتند؟ خوب من هم یکی مثل همهٔ آنها.
هر وقت کسی بحث جبهه نرفتن محمد را مطرح میکرد، داستان حضرت علی اکبر و وهب را تعریف میکرد و میگفت: من که از این بزرگوارها عزیزتر نیستم که نخواهم جانم را در راه خدا بدهم.
* وصیتی پس از ده سال
متن زیر بخشی از نامهٔ شهید افضلی به دختر و پسرش است که بنا بر وصیتنامهٔ خودش، باید پس از ده سالگی، نامه را به آنها میدادند. دخترش موقع شهادت، چهارده روز و پسرش یکسالونیم داشت.
بسمه تعالی
نامهای در روزهای آخر عمر و نزدیک شدن به فتح و پیروزی، به فرزندان عزیزم عباس و منصوره.
سلام
فرزندان خوبم، خیلی مایل بودم شما را به دست خود بزرگ کنم و تربیت نمایم، اما کاری واجب و زمانی سرنوشتساز باعث شد از شما دل کندم و به راهی رفتم که بازگشت نداشت؛ شما را به خدا سپردم و به سوی خدا حرکت نمودم.
اکنون که تو دختر و تو پسرم این نامه را میخوانی، حتی استخوانهای من از هم پاشیده و خاک شده است. تنها یک خواهش از شما دارم که هر یک به سهم خود و به نوبه خود، برای خدا و اسلام از جان خود دریغ نکنید. مواظب باشید استعماری که ما با مشت خالی از در بیرون کردیم، در آن زمان که شما زندگی میکنید، از پنجره وارد نشود. خدا را فراموش نکنید و آنچنان زندگی کنید که پس از مرگ نفرینتان نکند. از خدا بخواهید شهادت را برایتان هدیه نماید. حال که قرار است مرگ همه را به آغوش خود فرو برد شما خود آن را انتخاب کنید.
* وصیت نامهٔ شهید محمد افضلی
گوشت و پوست و استخوان و همهٔ اعضا و روح و تک تک سلولهای بدنم گواهی میدهدکه خدایی نیست، جز الله و محمد بن عبدالله پیغمبر و فرستادهٔ اوست که ما را به راه راست هدایت فرمود تا از ظلمتهای جهل و نادانی به سوی نور و به طریق الله حرکت کنیم و گواهی میدهم که علی و یازده فرزندش جانشین پیغمبر و امام و راهنمای ما هستند و خدای را سپاسگزارم که به من افتخار این را داد که شیعهٔ علی و فرزندان گرامیاش و پویندهٔ راه آنها و معتقد به درستی راهشان هستم و خداوند را سپاس و شکر گزارم که با نعمتهای خودش به ما شرف و عزت بخشید و امام و رهبر و ولی امر ما را به ما شناساند و امام عصر و جانشین بر حقش امام خمینی را بر ما راهنما قرار داد و ما را از ذلت و فرمانبری طاغوت نجات داد.
از خداوند بزرگ مسألت مینمایم به امام زمان ولی عصر (عج) اجازهٔ ظهور هر چه زودتر بدهد تا این که عدل جهان را هر چه سریعتر در تمام جهان گسترش دهد.
حرفی دارم با مادرم. مادر جان! این چند کلمه که روی این کاغذ نوشتم، پس از شهادتم به دست شما خواهد رسید. دوست دارم در شب حمله روزه باشم یا تشنه بمیرم که مثل مولایم حسین با لب تشنه شهید شوم و پس از شهادتم سه روز بدنم در صحرا بماند که مثل مولایم غریب باشم. پس مادر جان، وصیت من به شما این است که در انظار دشمنان انقلاب گریه نکنی، شاید با گریهٔ تو خوشحال شوند، از خداوند برایتان صبر و استقامت آرزو میکنم.
همسرم، برای شما هم از خداوند صبر و استقامت آرزومندم. امیدوارم که صدای شیون و گریهٔ شما را نامحرم نشنود. با صدای بلند گریه نکن. آنچنان باش که گویی امانتی از خداوند در نزدت بوده و هم اکنون با کمال امانتداری همین که خدا خواست به او تحویل دادی. سعی کن امین باشی.
خواهرهای عزیزم، به شما به جز صبر و راضی بودن به رضای خدا چیز دیگری سفارش نمیکنم.