نسخه چاپی

كارتن‌ خوابی نوزاد 7 ماهه و كودك یك ساله

روزنامه شرق در گزارشی نوشت: نوزاد یك‌ساله صورتش سوخته، ترك‌های عمیق برداشته. چشم‌های روشنش توی آن صورت چرك و سوخته بیشتر به چشم می‌آیند. مادرش می‌گوید: پسرم این‌طور سیاه نبود كه سفید بود؛ تو این بر آفتاب این‌طور شده.

به گزارش نما، سه باری صورتش را چرب کردم. تا حالا فکر می‌کردم دختر است. بلوز و شلوار خاک‌گرفته‌ای به تن دارد با روسری‌ای که دور گردنش چند پیچ خورده. قوطی تورفته نوشیدنی رانی را از زمین برمی‌دارد و به دهان می‌برد و گاز می‌زند. زمین هنوز از باران روز گذشته نم دارد. گل شده.

از اتوبان می‌گذریم و وارد فضای محصور شمشاد‌ها در میان سه اتوبان می‌شویم. میانه فضای محصور، با بوته‌های گل‌های محمدی و رز پوشانده شده است. درختچه‌ای کوتاه که تکه‌ای گونی به‌خاطر باران دیشب سایبانش کرده‌اند، حکایت از رسیدن دارد؛ فضایی چهارمتری که سه خانواده بیرجندی با پنج بچه خردسال قدونیم‌قدشان در آن زندگی می‌کنند؛ زندگی که نه، کارتن‌خوابی؛ در نزدیکی پاتوق معتادان و کارتن‌خواب‌ها در احاطه رزها و محمدی‌های بازشده قرمز و سفید.

مردان مصرف‌کننده، زنان و کودکان فال‌فروش. خشک‌سالی آواره‌شان کرده، در جست‌وجوی لقمه‌ای نان آمده‌اند تهران. خشک‌سالی امان مردم را بریده. پری چهار بچه دارد، کوچک‌ترین‌شان یک‌ساله است. در بیرجند خانه و زندگی داشتند، اما خرجی‌شان درنمی‌آمد.

اینجا نه از حمام خبری هست، نه سرویس بهداشتی، نه آب آشامیدنی سالم و نه غذا. بچه‌ها با لباس‌های خاک‌آلود نشسته‌اند روی زمین سرد. بچه‌های گشت خیریه تولد دوباره، برایشان اسمارتیز آورده‌اند و غذا و لباس.

بچه‌های گشت، اسمارتیزها را در دهان کودکان یک‌ساله و هفت‌ماهه و سه‌ساله می‌گذارند، بچه‌ها اسمارتیزها را می‌خورند و بعد صورت عموها را می‌بوسند. یکی‌یکی بچه‌ها را در آغوش می‌گیرند؛ سلام و احوال‌پرسی می‌کنند؛ در روزهای متمادی خدمات‌دادن، با بچه‌ها حسابی اُخت شده‌اند. بسته‌های غذا را می‌دهند، اما نتوانسته‌اند پوشک تهیه کنند.

زن‌ها لاغر و تکیده‌اند. استخوان‌های صورتشان بیرون زده، گوشت به استخوان ندارند. پری لباس محلی به تن دارد، با چادر مشکی بر سر و فرق باز و چشم‌های روشن، صورت آفتاب‌سوخته و طرح خال‌کوبی محلی بر پیشانی. حین صحبت دست‌های لاغر و زمختش را برهم می‌مالد. می‌گویم چی نیاز دارید؟ با خجالت می‌گوید؛ «هیچ‌چیز. سلامتی‌ات». حرف که می‌زند سرش را پایین می‌اندازد.

لهجه بیرجندی دارد. همسرش نیست. اصرار می‌کنم. بالاخره به حرف می‌آید که یک پولی می‌خواهیم تا شهرستان برویم. اونجا خرج خونه نداریم. چهارتا بچه دارم امیرحسین، مهدی، علی و جواد. جواد بیرجند مدرسه می‌رود. کلاس سوم است. اشاره می‌کند به پسری که کمی از بقیه بزرگ‌تر است، می‌گوید: مهدی شش‌ساله است و مدرسه نمی‌رود. ذهنش خراب است. معلم نگذاشت مدرسه برود. خود معلم نگذاشت ها.

گفت: این ذهنش خرابه نمی‌خواد واسش دفتر و قلم بخرید. بلده بنویسه، بلد نیست بخونه. می‌پرسم الان چه کاری انجام می‌دهد؟ جواب می‌دهد: فال می‌فروشه. هوا گرم که میشه می‌ریم بیرجند. آنجا خانه داریم. حمام و دستشویی. فقط خوراکی و غذا نداریم. آنجا در خرج و گرانی مانده بودیم. آمدیم تهران. اینجا بچه‌ها، فال یا آدامس می‌فروشند. خرج درمی‌آید. اگه ماشین‌های گداخونه [ماشین‌های جمع‌آوری کارتن‌خواب‌ها] بگذارند.

می‌پرسم شوهرت معتاد است؟ با خجالت می‌گوید: شربت می‌خورد. شش، هفت ماهی شده.
کودک بی‌قراری می‌کند، بغلش می‌کنم. مادر می‌گوید: کثیف است کثیف می‌شوی. در بغلم آرام می‌گیرد.

زن به تأکید می‌گوید: بیرجند -خونه زندگی، همه‌چیز داریم. نبین اینجا همه‌چیز کثیف است. ما آنجا برای خودمان خانه و زندگی داریم. فقط خرج نداریم که خوراکی برای بچه‌ها درست کنیم. شوهرم بیکار است. زاهدان در نانوایی کار می‌کرد، دیسک کمر گرفته نمی‌تواند کار کند. پای کودک یک‌ساله را نشانم می‌دهد: «ببین شکسته، زمین خورده». پای کودک ورم کرده است.
از مهدی کودک شش‌ساله می‌پرسم چی احتیاج داری؟ می‌گوید: چیزی نمی‌خواهم.

بچه‌های گشت می‌گویند تعارف نکن. بگو. او شلوار خاک‌آلود و پاره‌اش را به دست می‌گیرد و به کفش‌های مندرسش خیره می‌شود و می‌گوید: یک شلوار و یک جفت کفش. مادر می‌گوید: کفش دارد و بچه‌های گشت می‌گویند برایت کفش آورده‌ایم، می‌گوید: کوچکند. می‌پرسم دلت چی می‌خواهد، می‌گوید: کفش و شلوار فقط همین. دستتان درد نکند. بچه‌های گشت می‌گویند: برایت می‌آوریم، ردیفش می‌کنیم.

از زن می‌پرسم: دوست دارید زندگی‌تان چطور شود؟ می‌گوید: دوست دارم برویم روستا، روستا باشیم. آنجا بهتره، وضع و زندگی داریم. فقط یک چیزی باشد بخوریم. خانه و زندگی باشد. بچه‌هامان در این وضع و خرابه نباشند، خانه‌ای باشد بهتر است. اینجا امنیت داریم. اما روزی یک‌بار شهرداری ما را بیرون می‌کند، اذیت می‌کنند، اما چه کار کنم مجبوریم. ٣١ ساله است. ظاهرش اصلا به سنش نمی‌خورد. حداقل ١٠سالی پیرتر نشان می‌دهد. می‌پرسم چند وقت است ازدواج کرده‌ای نمی‌داند. می‌گوید: الان جواد ١٢ ساله است. یعنی ١٩ سالم بود ازدواج کردم.

بچه‌های گشت تولد دوباره، با پول خودشان برای بچه‌ها لباس نو خریده‌اند. سه دست بلوز و شلوار سبز، صورتی و قرمز. کمی به تن بچه‌ها بزرگند. مادر می‌گوید تنش نکن خاکی میشه. بچه‌های گشت تولد دوباره می‌گویند اشکال نداره باز برایشان می‌آوریم. زنی دیگر آن طرف بوته‌ها می‌گوید: برای بچه من هم بیار. می‌گویند برای فاطمه بزرگه، دفعه بعد برایش می‌آوریم. یک خانواده دیگر دوقدم آن‌طرف‌تر نشسته‌اند. وقتی می‌رسیم، مرد خانواده در حال مصرف مواد با پایپ است. مشغول صحبت که می‌شویم همسرش می‌رود. در سایه درختچه روی یک تکه موکت نشسته‌اند. یک بطری آب معدنی، یک فلاسک و استکان جرم‌گرفته چایی جلویش است.

تعارف می‌کند. دور سر کودک هفت‌ماهه را هم با روسری بسته‌اند و بلوز و شلوار به تن دارد. زن چادر به سر دارد. با روسری و مانتو نشسته. می‌گوید: اینجا مشکلمان خوراک و پوشاک است، از لحاظ بهداشتی مثلا شامپو هم در مضیقه‌ام که بچه‌ام را بشویم. چهار بچه دارد. سه‌تایشان در دهات پدری‌اش در بیرجند مدرسه می‌روند و پیش خانواده‌اش هستند. شهربانو ١٢ ساله، ابوالفضل ١٠ساله، رضا ٩ ساله و فاطمه هفت‌ماهه پیش خودش است. خودش می‌گوید ٢٠ روزی است که آمده‌اند تهران برای فاطمه شناسنامه بگیرند، اما بچه‌های گشت می‌گویند بیشتر از سه ‌ماه است که اینجا هستند. زن می‌گوید: آمدیم اینجا.

فاطمه اینجا دنیا آمده؛ می‌خواهیم شناسنامه‌اش را بگیریم. بیرجند شناسنامه ندادند. گفتند هرجا دنیا آمده باید همان‌جا شناسنامه بگیرید. می‌گوید: ما خیلی مشکل داریم خانم. به لحاظ پولی، روحی و روانی. دختر بزرگم، اول راهنمایی است آن یکی می‌رود کلاس چهارم. یکی دیگر می‌رود کلاس سوم. اینجا پولی چیزی دستم بیاید می‌فرستم بیرجند، اما خب بالاسرشان نیستم. همسرم هم می‌رود دنبال کار، ولی کاری نیست. کار می‌دهند، اما ضمانت می‌خواهند، شناس می‌خواهند. ما هم که نداریم. بیرجند بود، می‌رفت دنبال گله، بنایی می‌کرد، اما حالا هیچ مگر فالی، آدامسی، جورابی بفروشیم. به اندازه‌ای که خرجمان بشود و پولی برای بچه‌ها بفرستیم. شهرداری و بهزیستی اذیت می‌کنند، اگر ما رو بگیرند، می‌برند آن تو. نمی‌گذارند بیاییم بیرون.

کجا؟ گداخانه. اگر ببینند دستفروشی می‌کنیم ما را می‌برند. می‌پرسم: دوست دارید زندگی‌تان چطور شود؟ می‌گوید:‌«زندگی‌مان یک زندگی آبرومندی شود. بچه‌هایمان در حال رفاه باشند، خودمان که حالا هیچی. حداقل آبرومند باشد».

فاطمه در بغل بچه‌های گشت از خنده ریسه رفته است. مرد جوان‌ که زن و پسرش رفتند فال‌فروشی خودش در سایه مشغول جمع‌وجورکردن وسایلشان است، یک پتو و یک تکه موکت را لای کارتن لوله می‌کند و گره می‌زند.

بچه‌های گشت باید راهی پاتوق‌های دیگر شوند، می‌پرسم اینها حمام می‌روند، می‌گویند مگر ماهی یک‌بار در دستشویی‌های عمومی سطح شهر حمام نظامی بروند. غذا چی؟ اکثر اوقات ما برایشان غذا می‌آوریم، چون شوهرهای‌شان مصرف کننده‌اند، بیشتر به فکر خودشانند تا زن و بچه‌شان. زن‌ها به خاطر همسران معتاد تن داده‌اند به کارتن‌خوابی خود و بچه‌های‌شان.

۱۳۹۴/۲/۱۷

نظرات کاربران
نام :
پست الکترونیک:
نظر شما:
کد امنیتی:
 

آخرین اخبار...