نسخه چاپی

دلال كلیه،اهداكننده كلیه شد

به گزارش نما - روزنامه جام جم نوشت:دست می‌گذارد روی پهلوی راست، روی یک وجب جای خالی، روی رد بخیه‌ها. این رد او را می‌برد به یک سال قبل، به تهران، پیش نرده‌های بیمارستان شریعتی، به مشهد، پیش مجید، روی تخت جراحی بیمارستان مدرس، پیش خدا حتی، به ثانیه‌هایی که خدا شده بود همه چیزش، تنها شنونده حرف‌هایش.



صاف می‌نشیند روی صندلی. مسعود بی‌تاب گفتن است، تندتند تعریف می‌کند که کیست، متولد 71 است، 17 سال است مادر ندارد، یک روز یک آیه از قرآن منقلبش کرد، سرنوشت ایستاندش مقابل نرده‌های بیمارستان شریعتی، مقابل یک کاغذ، روبه‌روی یک شماره تلفن. رویش نوشته بود «نیازمند کلیه»، نیازمندی که نمی‌شناختش، ولی اسمش، شماره‌اش دلش را چنگ زد. این شد سرآغاز دور جدید زندگی مسعود، یک برهه حساس، یک امتحان، یک آزمایش، معامله‌ای با خدا به قول خودش.

کلیه نمی‌فروشم

دست‌هایش را بالا می‌آورد و با انگشت‌هایی که می‌کوشند دردی عمیق را نشان دهند به پهلویش اشاره می‌کند و می‌گوید خدا کند کسی این همه درد نکشد. او یاد لحظه به هوش آمدنش افتاده، اولین لحظه‌ای که چشم باز کرد، خزیده توی لباس جراحی، گیج و منگ، با دردی جانکاه در پهلوی راست: مدام خدا را صدا می‌کردم، قبل از عمل پشت هم سوره حمد و توحید می‌خواندم. شنیده بودم ذکر ارحم‌الراحمین آرامبخش است. زیاد این ذکر را گفتم شاید بیشتر از 200 بار.

کلیه مسعود که رفت و نشست توی بدن مجید، دردهایش شروع شد. به خود پیچید، خدا را صدا کرد، مهر نداشته مادر را طلبید، به مرفین متوسل شد، اما خوشحال بود اگر درد می‌کشد برای کارخیراست، برای اهدا و ایثار است. مسعود آن روز، کلیه از دست داده بود ولی با مسعود سال قبل فرق داشت. پوست انداخته بود. یک سال قبل، قبل از این که آن کاغذ را روی نرده‌های بیمارستان ببیند به فکرش رسید کلیه‌اش را بفروشد مثل هزاران آدم دیگر. آن وقت پولش را مرهمی کند برای زخم‌هایش. دستش خالی بود. زمین خورده بود. کسب و کارش به هم ریخته بود، مسعود می‌خواست با آن پول خانه‌ای اجاره کند، سرپناهی، اقدام هم کرد ولی نمی‌داند چه شد منصرف شد، شاید قسمت، شاید سرنوشت.

روزگار او را با دو کلیه کشید تا پای نرده‌های بیمارستان شریعتی. ایستاندش مقابل کاغذی که اسم و شماره مجید رویش بود. اولش قصد شوخی داشت، شماره را گرفت و منتظر جواب ماند. بعد شنید مجید سخت مریض است، جوانی ورشکسته، بدهکار، فقیر و در آستانه دیالیز.

دلش هری ریخت، چشمه شوخی‌اش خشکید و عواطفش جوشید. خودش را گذاشت پیش مجید، دردش را حس کرد، دلش را گذاشت کنار دل خانواده‌اش، ناخودآگاه یاد آیه‌ای افتاد که چند روز پیش شنیده بود، آیه 32 از سوره مائده، آنجا که خدا تضمین می‌دهد اگر کسی جان یک نفر را نجات دهد گویی جان همه آدمیان را نجات داده است.

مسعود دیگر خود قبلی‌اش نبود، گویی در این آیه حل شده بود، شده بود مسعودی دیگر، عاشق از جان گذشتن، کمک کردن، دست گرفتن. بی‌خبر از خانواده عزم مشهد کرد. رفت تا در خانه مجید، در یکی از روستاها. خانواده مجید می‌گفتند او90 میلیون تومان بدهکار است و ورشکسته شده، می‌خواستند کلیه‌ام را ارزان‌تر بفروشم، اما به آنها گفتم فروشنده نیستم، نیامده‌ام کلیه بفروشم، بلکه آمده‌ام اهدا کنم، تقدیم کنم.

مجید همان لحظه جانی دیگر گرفت. لبخند روی صورت اطرافیانش نشست. دعای کدامشان بود که اجابت شده، فقط خدا می‌داند.

نذری برای یک عزیز

کارت اهداکننده کلیه را می‌گذارد روی میز، کارتی شبیه کارت‌های هوشمند ملی و پایان خدمت است. مسعود از روزهای قبل از صدور این کارت می‌گوید، از قراری که 11 آن شب با خانواده مجید گذاشت، از فردا صبحی که برای رفتن به بیمارستان حتی کرایه ماشین نداشت، از پولی که از خاله‌اش قرض کرد و خودش را به بیمارستان رساند، از ده‌ها آزمایش که اهداکننده را کلافه می‌کرد، از شهامتی که در جانش ریخته بود، از جمله‌ای که بیشتر به او قوت قلب داد، از این که شنید اجر اهدای کلیه، همپای شهادت است.

آزمایش‌ها همه موافق اهدا بود. انگار کلیه مسعود را برای مجید در بدنش کنار گذاشته‌اند، انگار ماموریت مسعود رساندن یک کلیه به مجید بود، سهمش از این دنیا.

آزمایش‌ها که درست از آب درآمد نوبت رسید به رضایت پدر مسعود که راضی نمی‌شد. اولش دلش با نقض عضو نبود، می‌خواست وامی برای مسعود بگیرد اگر هدفش از دادن کلیه گرفتن پول است. ولی مسعود ایستاد و پا در یک کفش کرد. حتی گفت کلیه‌اش را می‌دهد به یک دختربچه، یک کودک رنجور که اگر کلیه نگیرد جان خواهد داد؛ اینچنین شد که پدر آمد به دفترخانه و پای رضایت‌نامه کتبی را امضا کرد. خدا می‌داند به مجید و خانواده‌اش چه گذشت و چه به مسعود وقتی به وجدانش قول داده بود تا آخرش با مجید بماند. وقتی نذری کرده بود که کلیه‌اش، تکه‌ای باارزش از وجودش را به او می‌دهد تا به یمن این بخشش عزیزی که همه قلب مسعود است خوش و خرم باشد: دلم را دادم به خدا، خیلی سبک شدم، دنیا کوچک‌تر از آن است که نخواهی مهربان باشی.

آرزوهای مسعود

نمی‌ترسید. ذکر از زبانش نمی‌افتاد. خدا خدا می‌کرد. چند لحظه صدای ناله دلخراش مردی را شنید که روی تخت کناری به خود می‌پیچید. او هم کلیه داده بود. فروخته بود یا بخشیده بود مسعود نمی‌داند. تا غوطه‌ور در لباس ضدعفونی شده جراحی به اتاق عمل برسد یاد حرف‌های فروشنده‌های کلیه افتاد: اشتباه می‌کنی اهدا می‌کنی. حیف از کلیه‌ات نبود؟ به فکر خودت باش. صد میلیون می‌گرفتی و خلاص.

مسعود یاد حرف‌های آن وکیل هم افتاد، وکیل یک ایرانی ثروتمند مقیم کانادا. می‌خواست خرج رفت و برگشت مسعود را بدهد. همه آزمایش‌ها رایگان، 80 میلیون تومان هم پول بدهد. او اما دست رد به سینه وکیل زد. گفت خدا جای حق نشسته، اگر زیر قولی که به مجید داده‌ام بزنم روحیه‌اش از هم می‌پاشد.

با این افکار مسعود را بردند به اتاق عمل و خواباندند روی تخت جراحی، زیر چراغ پرنور سقف. چند نفس که کشید به خوابی عمیق رفت. هنوز هم بعد از یک سال وقتی او یاد اولین لحظات زندگی با یک کلیه می‌افتد حس غریبی توی چهره‌اش می‌نشیند.‌ او حالا یک سال است تکه‌ای از وجودش را مسافر کرده، مسعود در بدن مجید تکثیر شده است: بعضی وقت‌ها از این که می‌بینم کلیه‌ام کیلومترها دور از من است بغض گلویم را می‌گیرد، ولی با این حال احساس نمی‌کنم سمت راست بدنم خالی است، چون آرامم و کلیه‌ام را در بدن مجید زنده و سرحال می‌بینم.

مجید هم خوش است. کلیه مسعود به تنش نشسته و حالش خوب است. مجید هر روز صبح به مسعود زنگ می‌زند و سیل دعا را نثارش می‌کند. این دو شده‌اند یار غار،‌ پیوند خورده به هم با رشته‌ای از مهربانی. مسعود دلش می‌خواهد بار دیگر تکثیر شود. دوست دارد اگر روزی مرگ مغزی شد اعضای بدنش بنشیند در بدن آدم‌های نیازمند مستاصل.

مسعود، دو آرزوی دیگر هم دارد. اول این که آن‌قدر ثروت داشت تا همه بیماران نیازمند این شهر را مداوا کند و بذرامید در دلشان بکارد و دوم دکه‌ای مطبوعاتی داشته باشد که بشود کسب و کارش، آن وقت با پولی که به دست می‌آورد زندگی‌اش را بسازد، زندگی‌ای که یک روز در روزهای جوانی و ناپختگی فکر می‌کرد با فروش یک کلیه سر و سامان می‌گیرد.

۱۳۹۶/۱/۲۱

اخبار مرتبط
نظرات کاربران
نام :
پست الکترونیک:
نظر شما:
کد امنیتی:
 

آخرین اخبار...