نسخه چاپی

درگیری مسلحانه در قبرستان تاریك

قبرهای تنگ و تاریك و نمور قبرستان، آخرین پناهگاه مهدی بودند. جایی برای زندگی و خواب نداشت.

به گزارش نما به نقل از رکنا: قبرهای تنگ و تاریک و نمور قبرستان، آخرین پناهگاه مهدی بودند. جایی برای زندگی و خواب نداشت.

اصلا قبرستان را برای همین کار نشان کرده بود. امن بود و بی‌خطر. شب که می‌شد، بدون این‌که از سکوت مرگبار و سیاهی محض آرامستان خوف کند، وارد یکی از قبرهای حفر شده در دل زمین می‌شد تا چرتی بزند. چند دقیقه بعد و درست وسط خواب و بیداری، بی‌این‌که از خود اختیاری داشته باشد، بلند می‌شد و می‌رفت سراغ قبرها. زمین را با ناخن‌هایش می‌کند. کارش که تمام می‌شد، برمی‌گشت درون قبرش و می‌خوابید.

این بار نوبت مرده‌ها بود تا انتقام‌شان را از او بگیرند. یکی یکی دوباره زنده می‌شدند تا مهدی را تکه‌تکه‌ کنند، مهدی هم که متوجه حضور اجساد شده بود، چاقوی تیزش را بیرون می‌کشید و می‌گرفت سمت مرده‌ها تا آنها را بترساند: «ببینید، چاقو دارم، جلو بیایید می‌زنم.» برق درخشان تیزی مهدی، مرده‌ها را می‌ترساند و اجساد، بدون کوچک‌ترین مقاومتی، مطیع و آرام دوباره وارد قبرهایشان می‌شدند و جنگ تمام می‌شد.

مهدی آه بلندی می‌کشد و می‌گوید: همه این حالت‌ها به خاطر مصرف شیشه بود. شیشه که می‌کشیدم، توهم می‌زدم و به خیال خودم با مرده‌ها درگیر می‌شدم. بد چیزی است. کل وجودت را به آتش می‌کشد. زمانی تحمل دیدن حتی یک قطره خون را هم نداشتم، اما بعد از مصرف شیشه، به شکل عجیبی، دل و جرات پیدا کرده بودم و با خودم چاقو حمل می‌کردم. بدجور وابسته مواد بودم و برای به دست آوردن آن دست به هر کاری می‌زدم. مثلا دو شبانه روز بیدار می‌ماندم و زاغ سیاه قاچاق‌فروش‌ها را چوب می‌زدم تا جاسازشان را یاد بگیرم. وقتی می‌رفتند، می‌رفتم سراغ جاساز و نهایت 20 یا 50 گرم مواد گیرم می‌آمد و مصرف می‌کردم. بعضی وقت‌ها هم از معتادان پول می‌گرفتم تا برایشان مواد بخرم، می‌خریدم و پشت سرم را دیگر نگاه نمی‌کردم.

خنده‌ای می‌کند و ادامه می‌دهد: گاهی هم قرص‌ها را پودر می‌کردم و جای مواد می‌انداختم به معتادها. بنده خداها هم فکر می‌کردند مخدر است و مصرف می‌کردند.

صورتش یکدفعه جدی می‌شود، طوری که انگار اصلا نخندیده است.

ریشه اعتیاد و تمام مشکلاتی که داشتم، بی‌توجهی خانواده‌ام بود. با 39 سال سن، هنوز هم نتوانسته‌ام آن دوران را فراموش کنم. کمبود محبت داشتم. توانایی حل مشکلات را نداشتم و در کل بگویم عشقی از آنها نمی‌گرفتم. تنها چیزی که یادم دادند، بله گفتن و چشم گفتن بود. در هر شرایطی باید ادب را رعایت می‌کردم. جایی که بچه ها شلوغ می‌کردند، من باید ساکت می‌ماندم و با ادب حرف می‌زدم. نمی‌خواستم زیر بار بروم، اما نمی‌توانستم، چون پدر و مادرم مهارت نه گفتن را به من نیاموخته بودند.

مهدی سرش را پایین می‌اندازد و مدتی نسبتا طولانی سکوت می‌کند. پیراهن و شلواری از جین آبی کمرنگ پوشیده. قد بلند است و چهار شانه. کمی ته‌ریش دارد و موهای مشکی رنگش کمی نامرتب است. دندان‌های یکدست سفید و ردیفش بیش از هر چیزی در صورتش جلب توجه می‌کند. چشمانش هم کمی پف دارند. لحن صحبت کردنش خیلی محکم نیست و کلمات را با نرمی خاصی ادا می‌کند. حین حرف زدن مدام به حاشیه می‌رود و مجبورم بارها و بارها او را به خط اصلی قصه زندگی‌اش برگردانم. علاقه عجیب و غریبی به فلسفی حرف زدن دارد و در مورد هر چیزی که می‌خواهد توضیح دهد، چند خطی هم در مورد فلسفه‌اش می‌گوید.

سرش را بلند می‌کند و از پنجره مستطیل‌شکل اتاق، نگاهی به بیرون می‌اندازد. همان‌طور که نگاهش به غروب آسمان است، با تن صدای آرام ادامه می‌دهد: نه گفتن را که بلد نباشی، معلوم است به تعارف دوستانت برای مصرف مواد هم نه نمی‌گویی. من هم نه نگفتم و وقتی برای اولین‌بار در 18 سالگی تریاک کشیدم، آرامش عجیبی را تجربه کردم. دیگر از هیچ چیز نمی‌ترسیدم و آدم دیگری شده بودم. هنجارها و ارزش‌هایم از بین رفته و جایشان را به تریاک داده بودند. آن‌قدر برایم مهم بود که برای مصرف آن، 70 کیلومتر می‌رفتم تا جای مناسبی را پیدا کنم. هرچه بیشتر مصرف می‌کردم، جسورتر می‌شدم، به حدی که بدون هیچ مشکلی به خانه دوستانم می‌رفتم و با هم مواد مصرف می‌کردیم.

مهدی ابتدای گفت‌وگو، راحت و آرام روی صندلی نشسته بود، اما هر چه بیشتر در مورد زندگی‌اش توضیح می‌دهد، به همان اندازه حالت بدن و نوع نشستن‌اش تغییر می‌کند و حالا به حالت دفاع، گارد گرفته و سینه‌اش را سپر کرده است.

اولش همه چیز خوب بود، اما کم‌کم رفتارم تغییر کرد. با همه سر جنگ داشتم، حتی با خانواده‌ام. کسی که مواد مصرف می‌کند، چطور می‌تواند با مادر و خواهرش بسازد، چطور می‌تواند اطرافیانش را بپذیرد. مادرم بو برده بود مصرف‌کننده هستم، اما نمی‌خواست قبول کند دردانه پسرش درگیر مواد مخدر Drugs شده است، اما بالاخره دید که دارم شیشه می‌کشم. تصور کن تنها پسرت شیشه بکشد، چه حالی پیدا می‌کنید. وقتی دید، انگار که آب یخ ریختند روی سرم. خشکم زد. می‌خواستم یک طوری قضیه را توجیه کنم تا کار به جاهای باریک نکشد. دست پیش را گرفتم تا پس نیفتم. خودم را جمع و جور کردم و گفتم مواد نمی‌کشم و دارم چیزی را آزمایش می‌کنم.

اما مادر باور نکرد. حس مادرانه‌اش دروغ نمی‌گفت که مهدی‌اش به دام اعتیاد افتاده است. برای درمان پسرش دست به کار شد. اول سازش کرد و سعی کرد با محبت پسرش را سربه‌راه کند، اما جواب نداد. باج داد، فایده نداشت، تندی و بداخلاقی کرد، هیچ تاثیری روی پسرش نداشت و دست و دلش سرد شد. همسر مهدی هم دست کمی از مادرش نداشت. وقتی فهمید شوهرش مواد مصرف می‌کند، دعوایشان شد و به خانه پدر پناه برد. مهدی رفت دنبالش، اما نیامد.

«همسرم هم حق زندگی داشت. از شیشه و توهماتی که داشت می‌ترسید. طبیعی بود که دلش نخواهد برگردد سر زندگی‌اش و آخرش هم برنگشت. کار به جایی رسید که رابطه‌ام با مادرم و همسرم قطع شد و شدم کارتن خواب.»

مصرف مهدی بالا رفته بود و قیافه‌اش روز به روز تکیده‌تر می‌شد. خسته شده بود. می‌گوید ده‌ها بار سراغ درمان رفت، اما جواب نداد.

اما سال 90 اتفاقی افتاد که مسیر زندگی او را تغییر داد: زمستان بود و هوا سوز شدیدی داشت. در یکی از شب‌ها، چند قاچاقچی Smuggler که موادشان را دزدیده بودم، به هوای این‌که مواد زیادی در دست و بالم دارم، ریختند روی سرم و کوله‌پشتی‌ام را تکه‌تکه کردند، اما جنس‌شان را پس ندادم. می‌دانستم دیر یا زود مرا می‌کشند و برای همین به اداره آگاهی پناه بردم. آنها هم نامه دادند و مرا به جمعیت تولد دوباره معرفی کردند تا درمان شوم. به اینجا که آمدم، برای همیشه درمان شدم و پنج سال است که از شر اعتیاد 15 ساله‌ام خلاص شده‌ام و تازه می‌فهمم زندگی سالم یعنی چه.

۱۳۹۶/۱/۲۸

نظرات کاربران
نام :
پست الکترونیک:
نظر شما:
کد امنیتی:
 

آخرین اخبار...