نسخه چاپی

واكنش قابل تامل امام(ره) نسبت به توصیه پزشك معالجشان

با آنكه حضرت امام در برخورد با پزشكان و دستورالعمل‌های آنان بسیار با ملاطفت و انعطاف پذیر بودند، ولی همین كه مسئله گذاشتن پا را در شیر شنیدند، به شدت برآشفتند و با لحنی تند و خشن و شتابزده فرمودند: من این كار را نمی‌توانم بكنم!

به گزارش نما ، عظمت و شخصیت حضرت امام(ره) به سان کوهی بود بسیار بزرگ که قله رفیعش در ورای ابرهای طبیعت سر به آسمان معنویت و عبودیت حق ساییده و با پیوند سرچشمه لایزال هستی،‌ وجودش از زلال معرفت سیراب گردیده بود و از گستره پیرامونش،‌ چشمه سارهای حکمت، جاری شده بود و تشنه کامان آب حیات را سرمست شوق وصال می‌نمود.
عظمت شخصیت امام(ره) و عمق و گستردگی آن حتی برای نزدیک ترین افراد و برجسته ترین شاگردان ایشان قابل دسترسی و شناخت دقیقه نبود و کسی را هم یارای چنین ادعایی نیست، با این همه هر کس متناسب با درک و ظرفیت خویش و از بعد ظاهری و اثباتی،‌ قطره ای از دریای حکمت و فرزانگی امام(ره) را چشیده است و با جمع آوری این قطره‌هاست که جویبارهایی از آن دریای فضیلت برای تشنه کامان تاریخ و نسل‌های آینده، جاری می‌شود.
"محمد حسین رحیمیان" نویسنده کتاب "یادها و یادداشت‌هایی از زندگی امام خمینی قدس سره" می‌نویسد: این بنده ناچیز بیش از نیمی از عمرم را به سان خاری،‌ در کنار گل بی خار وجودش سر کردم، ولی به دلیل قابلیت، کمتر از طراوت و زیبایی ملکوتیش بهره مند شدم و بی گمان آنچه از او نصیبم شد، قطره ای بود از دریا و در عین حال آنچه از درک احساسم با قلم شکسته در قالب الفاظ ناقص می‌آید باز هم قطره ای است از دریا!
آنچه در زیر می‌آید هرگز نمی‌تواند معرف شخصیت والای حضرت امام(ره) باشد، بلکه فقط گوشه‌ای است از داستان آشنایی "محمد حسن رحیمیان" و خاطراتی چند از آنچه مستقیما شاهد و مرتبط با آن بوده است و البته در چند موردی که نقل صدها خاطره ای است که از دیگران شنیده است.
من نمی‌توانم!
در پاییز سال 1364 پوست ساق پای حضرت امام(ره) دچار خشکی و خارش شده بود یکی از پزشکان پوست، به نام دکتر نجفیان به خدمت رسید بعد از معاینه و توصیه دارو گفت: "روزی یک یا دو بار هم پایتان را در شیر قرار دهید."
با آنکه حضرت امام در برخورد با پزشکان و دستورالعمل‌های آنان بسیار با ملاطفت و انعطاف پذیر بودند، ولی همین که مسئله گذاشتن پا را در شیر شنیدند، به شدت برآشفتند و با لحنی تند و خشن و شتابزده فرمودند: من این کار را نمی‌توانم بکنم!
انسان قدم به قدم طاغوتی می‌شود!
در جماران، بعد از این که اتاقی در مجاورت اتاق کار امام(ره) برای "حاج احمدآقا" ساخته شد، با توجه به این که در دو ضلع آن ایوان باریکی به ارتفاع حدود 5/1 متر از کف حیاط بود، نرده ای فلزی را روی لب ایوان نصب کردند حاج احمدآقا برایم نقل کرد - نقل به مضمون - که یک روز امام(ره) سرزده به این طرف آمدند و آنگاه که دیدند، بعد از اتمام اتاق، باز هم کار جدیدی روی ایوان انجام شده است، با تلخی به این کار و هزینه جدید اعتراض کردند حاج احمدآقا در ادامه گفت: در ذهنم خطور کرد که الان جواب قاطعی به امام(ره) می‌دهم که به خوبی قانع شوند (علی، فرزند حاج احمدآقا در آن زمان دو سه ساله بود و بسیار مورد علاقه امام(ره)) خدمت امام(ره) عرض کردم: "علی نوپا است و مدام اینجا می‌آید اگر از این ایوان به پایین بیفتد ضربه مغزی می‌شود به همین جهت نرده را دست کردیم امام درنگی کردند و فرمودند:
انسان قدم به قدم طاغوتی می شود! در هر قدم هم برای خود دلایلی پیدا می‌کند!
حضرت امام(ره) نارضایتی خود را از این کار با بیان یک قاعده ای کلی و درسی مهم ابراز کردند این درست است که حفظ جان، تغذیه، مسکن، لباس، وسیله نقلیه و .... برای انسان واجب است اما چگونه؟ و با چه قیمتی؟ اگر انسان راه زیاده روی و زیاده خواهی را در امور مادی در پیش گرفت در چه نقطه‌ای متوقف می‌شود؟ مخصوصاً برای مسئولان که از سویی دسترسی آنان به امکانات بیشتر است و از سوی دیگر، رفتار و کردار آنان روی جامعه تاثیر صدچندان دارد.
طاغوت‌ها معمولا از قدم اول طاغوت نبوده‌اند. با غفلت و گم کردن راه درست در خط طاغوتی شدن قرار می‌گیرند و آرام آرام پیش می‌روند و در هر مرحله‌ای قرار می‌گیرند، به پشت سر خود و کسانی که سطح زندگی آنان پایینتر است، نگاه نمی‌کنند تا احساس طاغوتی شدن به آنان دست دهد، بلکه با نگاه به بالا دست خود در امور مادی باز هم خود را مستضعف و ساده زیست می‌پندارند و با توجیهات و تسویلات گوناگون و برای رفع نیازها و تامین ضرورت‌ها جلوتر می‌روند و به مراحل بالاتر طاغوتی شدن می‌رسند؟
اما انسانهای الهی همواره با فقرا همنشینی و معاشرت می‌کنند و زندگی مادی خود را با تهی‌دست‌تر از خود می‌سنجند و به این ترتیب از پوسته خودبینی به فضای نوع‌دوستی وارد می‌شوند و در برابر فقرا به دلیل آنچه دارند، خود را شرمگین و در پیشگاه خداوند، خود را شاکر و صابر می‌یابند و از سوی دیگر در عرصه امور معنوی، بالاتر از خود را می‌جویند و خویشتن را با فراتر از خود مقایسه می‌کنند و دچار عجب و خودبینی و رکود نمی‌شوند و همواره برای صعود و عروج به مراتب بالاتر می‌کوشند.
امام (ره) این گونه بود و فرزندان و شاگردان راستینش را این گونه تربیت کرد و چنین بود که مرحوم حاج احمد آقا با همه وجود در خدمت امام و انقلاب و نظام بود و با آنکه همواره چه قبل و چه بعد از انقلاب در سایه امام و منزلتی که در نظام داشت، هر نوع امکاناتی برای او قابل دسترسی بود، هرگز دست به دنیا و مظاهر دنیا نیالود و حتی از انبوه اموالی که به صورت هدیه و نذر، تقدیم امام(ره) می‌شد، همچون امام(ره) هیچ ذخیره ای برای خود نیندوخت و همچون امام(ره) از حداقل امکانات مادی بهره گرفت و در خانه استیجاری زندگی کرد و در همان خانه از دنیا رفت. «رحمة الله علیه و علی والده الکریم. »
هنوز دیر نشده است
در نوروز سال 1342 به مناسبت سالگرد شهادت امام صادق (علیه‌السلام) مراسمی با شکوه در مدرسه فیضیه قم برپا شده بود. کماندوهای شاه معدوم، به طلاب و مردم حمله کردند و جنایاتی را مرتکب شدند که روی تاریخ را سیاه کرد. فرمانده این دژخیمان، «سرهنگ مولوی»، معاون ساواک بود.
حضرت امام (س) در روز عاشورا که مصادف با سیزدهم خرداد همان سال بود، در مدرسه فیضیه سخنرانی تاریخی و مهمی را در جمع دهها هزار نفر ایراد فرمودند. در ضمن آن سخنرانی که روی خطابشان به شاه بود، از ماجرای جنایت‌بار فیضیه صحبت کردند. وقتی می‌خواستند از سرهنگ مولوی نام ببرند، فرمودند:
... آن مردک آمد در مدرسه فیضیه، حالا اسمش را نمی‌برم، آن وقت که دستور دادم گوش‌هایش را ببرند آن وقت اسمش را می‌برم...
دو روز بعد، یعنی پانزدهم خرداد 1342 امام را دستگیر کرده و در سلولی زندانی کردند. مرحوم حاج آقا مصطفی (قدس سره)، از حضرت امام(ره) نقل می‌کرد که درهمان ساعتهای اول زندانی شدن، سرهنگ مولوی وارد شد و با همان ژست قلدر مآبانه و با لحن مسخره‌آمیزی گفت:« آقا تازگی دستور نداده‌اید که گوش کسی را ببرند؟ او با این سخن خواسته بود که نیش‌ زهراگین خود را بزند و به خیال خودش، با این طعنه، روحیه امام(ره) را تضعیف کند، ولی امام(ره) بعد از چند لحظه، سرشان را بلند می‌کنند و با لحنی مطمئن و محکم می‌فرمایند: هنوز دیر نشده است.
درآن روزها انتظار می‌رفت که سرهنگ با خوش‌رقصیها و تواناییهایی که در ساواک، از خود نشان می‌داد، ارتقا یافته و احیانا به مقام ریاست کل ساواک برسد، ولی دیری نگذشت که همه چیز معکوس شد. سرهنگ به ژاندارمری انتقال یافت و بعد از چندی در حادثه سقوط هلی‌کوپتر هلاک شد. بدین گونه، بدون آنکه خیلی دیر شود، در حقیقت گوش او بریده شد.


2146897_699.jpg

۱۳۹۳/۱/۱۹

اخبار مرتبط
نظرات کاربران
نام :
پست الکترونیک:
نظر شما:
کد امنیتی:
 

آخرین اخبار...