نسخه چاپی

گفت و‌گو با مادر شهید فریبرز ابو‌حمزه از شهدای عملیات كربلای ۴

فریبرز همنام محمدعلی شد و به او پیوست

عکس خبري -فريبرز همنام محمدعلي شد و به او پيوست

فریبرز پایبند به احكام دینی بود. نماز اول وقت و جماعت او ترك نمی‌شد. فریبرز جوانی خوش‌برخورد، مهربان و باگذشت بود. همواره خواهر و برادرانش را به درس خواندن تشویق می‌كرد. هر وقت فریبرز برایمان نامه می‌نوشت، در نامه ذكر می‌كرد اگر من شهید شدم شما نباید گریه كنید. نباید خودتان را بزنید، اگر این كار‌ها را بكنید، من راضی نیستم. امید است امت حزب‌الله كمافی‌السابق پیوسته یاری‌دهنده این رزم‌آوران باشد و بدانید كه اگر در این امر مهم كوتاهی كنید، هر آیینه عذابی دردناك به دنبال خواهد داشت.

مبینا شانلو- جنگ که شروع شد، دانش‌آموز نمونه و ممتاز مدرسه کیف و کتاب‌هایش را برداشت و راهی جبهه شد، تا هم دانش‌آموخته سنگر علم باشد و هم رزمنده جبهه جنگ. بعد از شهادت دوستش محمدعلی خادمیان، فریبرز دیگر تاب ماندن نداشت و برای اینکه هر لحظه یاد دوست شهیدش را زنده نگه دارد، از همه خواسته بود تا او را «محمد‌علی» صدا کنند. بار‌ها مجروح و در یکی از همان مجروحیت‌ها به‌عنوان شهید نامش ثبت شد و زمانی که قرار بود به سردخانه بیمارستان منتقل شود از بخار جمع شده روی نایلون متوجه می‌شوند که او زنده است.

با زرین‌تاج ابو‌حمزه همکلام شدیم؛ مادری که از شهید فریبرز ابو‌حمزه اینگونه برایمان روایت می‌کند.


فریبرز متولد چه سالی و فرزند چندم خانواده بود؟

فریبرز ۱۴ آبان ماه ۱۳۴۷ به دنیا آمد. فرزند سوم خانواده بود. من سه پسر و یک دختر داشتم. فریبرز دوران ابتدایی و راهنمایی را در دامغان گذراند. پسرم تا سال دوم دبیرستان ادامه تحصیل داد، اما با وجود اینکه دانش‌آموزی درسخوان و با‌استعداد بود و مسئولان در مقاطع مختلف از رفتار و اخلاق ایشان بار‌ها اظهار رضایت کردند، با آغاز جنگ تصمیم گرفت که راهی میدان نبرد شود. همسرم از کارمندان زحمتکش و دلسوز ایستگاه راه‌آهن دامغان بود. در طول خدمتش بعد از پیروزی انقلاب اسلامی روز‌ها و ماه‌ها در این ایستگاه و در مسیر راه‌آهن تهران- مشهد شاهد اعزام بسیاری از رزمندگان به جبهه‌ها بود.



از ایشان نخواستید ادامه تحصیل بدهد و راهی جبهه نشود؟

با آنکه در اوایل سن جوانی قرار داشت، درس و مدرسه را رها کرد و در اسفندماه سال ۶۳ به‌همراه دیگر رزمندگان عازم جبهه شد. وقتی هم که می‌خواست برود کتاب‌های درسی‌اش را به جبهه برد. به درسش اهمیت می‌داد. برادرش در جبهه بود. فریبرز هم بهانه گرفت که به جبهه برود. ابتدا من و پدرش مخالفت کردیم. به او گفتیم برادرت رفته تو نمی‌خواهد بروی. می‌گفت برادرم برای خودش رفته و من هم می‌خواهم برای خودم بروم. برایش ساک و وسایلی که احتیاج داشت خریداری کردم. هنوز یک هفته از رفتنش نگذشته بود که زخمی شد. همسرم و برادرم به بیمارستان رفتند و او را به دامغان آوردند. کمی که حالش بهتر شد گفت من باید بروم. ما هم دیگر مخالفت نکردیم و گفتیم برو به امید خدا! فریبرز مهرماه سال ۶۵ در گردان قمربنی‌هاشم (ع) گروهان حضرت قاسم (ع) به‌عنوان بی‌سیم‌چی مشغول فعالیت شد. فریبرز چندین مرحله در جبهه حضور پیدا کرد و یک بار هم مجروح شد که اشتباهی به تصور اینکه شهید شده می‌خواستند او را به سردخانه منتقل کنند.


ماجرای این اتفاق چه بود؟


فریبرز چندین مرتبه به جبهه رفته بود و یک‌بار سخت مجروح شد و او را به بیمارستان کرمانشاه منتقل کردند. شهدایی را هم روی تخت‌های اتاقی از اتاق‌های بیمارستان گذاشته بودند. فریبرز در میان این شهدا قرار داشت که روی سر وی پلاستیکی کشیده بودند. یک خانم دکتر در آن بیمارستان از کنار تخت فریبرز رد می‌شود و می‌بیند پلاستیکی روی سر یک شهید کشیده شده است، اما پیکر او تکان می‌خورد. خانم دکتر فوراً جیغ می‌کشد و می‌گوید این شهید زنده است! دکتر خودش او را به اتاق عمل می‌برد و مورد معالجه و مداوا قرار می‌دهد. چند ساعت بعد همین دکتر از بیمارستان با خانه ما تماس گرفت و گفت فرزند شما مجروح شده و در فلان بیمارستان کرمانشاه بستری است و من دکتر معالج ایشان هستم. ما را تلفنی دلداری داد و گفت نمی‌دانم که این بیمار چه شیری خورده بود که باید من تصادفی از کنار تخت ایشان بگذرم و شاهد زنده بودنش باشم و به کمک ایشان بشتابم! بعد از چند روز همسرم و برادرم به کرمانشاه رفتند تا فریبرز را در بیمارستان ملاقات کنند و او را به دامغان بیاورند. پرستار آن‌ها را بالای سر فریبرز می‌برد. او از ناحیه سر و چشم و پهلو ترکش خورده بود و قابل‌شناسایی نبود. همسرم ابتدا می‌گوید این فریبرز نیست. درحالی‌که پرستار بیمارستان اصرار می‌کرد که همین مجروح فرزند شماست. همسرم کمی جلوتر می‌رود و در مقابل تخت فریبرز قرار می‌گیرد. مهر و محبت پدری او را به سوی خود می‌کشد و فریبرز را در آغوش می‌گیرد و بعد از مرخص شدن از بیمارستان او را به دامغان می‌آورند.



چه زمانی به شهادت رسید؟

در نهایت فریبرز چهارم دی‌ماه ۱۳۶۵ در عملیات کربلای ۴ بر اثر اصابت ترکش به پشت و بازو به شهادت رسید. فریبرز قبل از شهادتش دوستی به نام محمدعلی خادمیان داشت که زودتر از او شهید شد. فریبرز بعد از شهادت محمدعلی به ما گفت که به پاس احترام به شهید‌محمدعلی، از این پس مرا به نام محمدعلی صدا بزنید.



خبر شهادت را چگونه شنیدید؟

من و دخترم تهران بودیم که از تهران تماس گرفته و خبر شهادت فریبرز را به پدر و برادرش داده بودند. آن‌ها هم به ما اطلاع دادند. وقتی پیکر پسرم را به سپاه دامغان آوردند، برادرش با موتورسیکلت فریبرز به سپاه رفت. می‌گفت ۱۰ جنازه آورده بودند. من یکی‌یکی جنازه‌ها را نگاه کردم تا به جنازه فریبرز رسیدم؛ شناخته نمی‌شد؛ ورم کرده و سیاه شده بود. یک لحظه حالم منقلب شد و از جنازه فرار کردم. یکی از بچه‌ها به نام بانی که بعد‌ها خودش هم به شهادت رسید، مرا بر سر جنازه آورد. دیگر طاقت نیاوردم و از حال رفتم.



شهید چطور فرزندی برای شما بود؟


فریبرز پایبند به احکام دینی بود. نماز اول وقت و جماعت او ترک نمی‌شد. فریبرز جوانی خوش‌برخورد، مهربان و باگذشت بود. همواره خواهر و برادرانش را به درس خواندن تشویق می‌کرد. هر وقت فریبرز برایمان نامه می‌نوشت، در نامه ذکر می‌کرد اگر من شهید شدم شما نباید گریه کنید. نباید خودتان را بزنید، اگر این کار‌ها را بکنید، من راضی نیستم. امید است امت حزب‌الله کمافی‌السابق پیوسته یاری‌دهنده این رزم‌آوران باشد و بدانید که اگر در این امر مهم کوتاهی کنید، هر آیینه عذابی دردناک به دنبال خواهد داشت.

منبع: روزنامه جوان

۱۳۹۹/۱۱/۷

اخبار مرتبط
نظرات کاربران
نام :
پست الکترونیک:
نظر شما:
کد امنیتی:
 

آخرین اخبار...