از بت‌سازی تا سربریدن سلبریتی‌ها در كارزار دوربین و مصرف‌زدگی

سلبریتی یعنی پول با یك صورت انسانی!

عکس خبري -سلبريتي يعني پول با يک صورت انساني!

«سلبریتی بی‌مایه» برای بازار بی‌معناست. سلبریتی یعنی پول با یك صورت انسانی، «چنگكی» و «حلقه‌ای» برای آویزان‌كردن رؤیای ثروت. قهرمان هزار چهره، بدون تعلق به هیچ حزب یا فرقه‌ای، متأسفانه به یك انسان تبدیل نمی‌شود. اگر پول به كرسی قدرت و چشمه حكمت بدل شود، پایان قصه به اقتصادی می‌رسد كه ورشكسته است، لشكری كه پیروز هیچ جنگی نیست و سیاستی كه اجزایش بادكنك‌های رنگی درخشانند و بس

حسین گل‌محمدی- سلبریتی‌ها را کجای جهان انسانی باید جای داد؟ آیا این چهره‌های جذاب پدیده‌هایی دینی‌اند؟ آیا بخشی از سیاستند؟ یا شعبه‌ای از بازار سرمایه؟ لوئیس لفهام می‌گوید، اگر می‌خواهید سلبریتی‌ها را بفهمید، باید از پایه‌ای‌ترین تصورتان درباره آن‌ها دست بردارید: اینکه آن‌ها «انسان‌هایی شبیه ما» هستند. آن‌ها ستاره‌هایی هستند که هم اوج گرفتنشان تماشایی است و هم نابود شدنشان، بت‌هایی که به دست ما ساخته شده‌اند و با فریاد‌های ما فرو می‌شکنند.

این مطلب را «لوئیس لفهام» نویسنده کتاب‌های تاریخ، ادبیات، سیاست و فرهنگ عامه‌پسند نوشته و در وب‌سایت «تام‌دیسپچ» منتشر شده است. وب‌سایت ترجمان نیز مطلب را با ترجمه محمد معماریان بازنشر کرده است. در ادامه پیرایش شده مطلب را با اندکی تلخیص می‌خوانید.



ستایش سلبریتی‌ها مصداق بت‌پرستی است!

«شکوه مثل حلقه یک موج در آب است که دائم بزرگ‌تر می‌شود، تا آنجا که با وسعتش به هیچ می‌گسترد.» (ویلیام شکسپیر)

وقتی به سلبریتی برچسب گرانبهاترین کالای مصرفی یک جامعه مصرف‌زده بخورد، نهایتاً قهرمانی هزار چهره می‌شود؛ لفافه‌ای برای هنر و سیاست یک جامعه. اگر سلبریتی را مصداق بت‌پرستی بدانیم، نه‌تن‌ها چیز جدیدی روی کره خاکی نیست، بلکه همان تظاهر به الوهیتی است که بُن‌مایه ساخت اهرام شد و «سدوم» را نابود کرد و جولیوس سزار را به قتل رساند. خودبینی شهریاران، قصه‌ای قدیمی است؛ میل پادشاهی و خیره‌شدن نارسیس به آب نیز کذا. آن محموله گرانبهایی که نامش کلئوپاترا (ملکه مصر) بود، روی رود نیل در قایقی زرین حمل می‌شد که پارو‌های سیمین داشت.

آن نمایش‌های صدا و نور که لوئی چهاردهم در قصر ورسای یا آدولف هیتلر در استادیوم شهر نورنبرگ راه می‌انداخت، پیش درآمد نامزدی ریاست‌جمهوری باراک اوباما در سال ۲۰۰۸ بود که مثل ستاره‌های راک صحنه آرایی شد. عکس‌هایی که برای پروفایل‌های فیسبوک می‌گذاریم هم مقدمه‌های باستانی کم ندارند. در سه قرن فاصله‌ای که بین مرگ اسکندر و تولد مسیح بود، شهر‌های آسیای صغیر پر از نماد‌هایی شد که «خویشتن‌های متعالی» را می‌ستودند. ثروتمندانی که مشتاق عروج خویش در قالب برنزی بودند، ابتدا یک منظرگاه خوب پیدا می‌کردند و سپس نیم تنه‌ای پیش ساخته که نماینده یک الهه یا امیر بود می‌یافتند. دست یک استادکار چاپلوس، کله‌ای خوش‌تراش برایشان می‌ساخت و مثل عکس‌های روی جلد مجله ونیتی‌فر، قیمت کار هم تابع قدرت تصویر در جلب توجه جماعت بود.



وقتی دوربین‌ها سلبریتی‌ساز می‌شوند

شواهد تاریخی حاکی از چیزی ثابت هستند که همانا میل یا رؤیای جاودانگی در آدمی است، اما این شواهد آن شکوه وسیعی را تبیین نمی‌کنند که به هیچ می‌گسترد. این دستاورد، این شکوه گسترده تا هیچ، محصول نبوغ مکانیکی قرن بیستم است که سلبریتی‌سازان را به دوربین فیلمبرداری، پخش رادیویی، دستگاه‌های چاپ پرسرعت روزنامه‌ها و صفحه تلویزیون مجهز کرد. دنیل بورستین مورخ می‌گوید، بازار پررونق «شهرت مصنوعی» که پدید آمد، به‌خاطر عرضه کم ایزدان و قهرمانان طبیعی و تقاضای بی‌کران ظهورشان در کیوسک‌ها بود.

درک ما از دنیای مملو از دوربین، مونتاژ را جای روایت می‌نشاند، ابعاد مکان و زمان را از نو می‌نویسد، باور بدوی به جادو را احیا می‌کند، کلماتی را به کار می‌گیرد که بیشتر به درد بیلبورد‌های اتوبان یا داستان‌سرایی می‌خورد تا زبان تاریخ و ادبیات. دوربین می‌بیند، اما نمی‌اندیشد. برایش فرقی ندارد که عاطفه‌اش نثار حیوان شود یا سبزیجات یا ماده معدنی؛ مهم برایش فوران و حجم هیجانی است که می‌آفریند و برمی‌انگیزد. به‌جای ایزدانی که روزگاری حکمران کوه المپ بودند، رسانه‌ها به بنگاه خزانه‌داری استعاره‌های جان یافته‌ای تبدیل شده‌اند که در تاک‌شو‌های بی‌انت‌ها بر تخت نشسته‌اند، با روغن شیرین شهرت روغن‌مالی شده‌اند و رگباری از طلا استفراغ می‌کنند. مهم نیست که حرف جالب یا اثرگذاری نمی‌زنند. «آفرودیت» یا «زئوس» (اسطوره‌ها) هم حرف‌های جالبی نمی‌زدند. مسئله سلبریتی‌بودن است، نه شدن. به محض رسیدن به آن قدرت فرمان‌فرما، یعنی وقتی که خریداری می‌یابند، سلبریتی‌ها تمام و کمال بر تخت سلطنت نشسته‌اند. تصاویر ثروت و قدرت، از هواداران‌شان وظیفه کرنشی آیینی را طلب می‌کند و دیگر هیچ. به‌جای اراده یادگیری، دانایی نشسته است و آن هم یعنی شناختن فوری هزاران لوگویی که در جریان یک روز خرید یا یک شب برنامه تلویزیونی می‌بینیم. با چندکارگی، پرشتاب و شادمانه به دنیای قدیمی آن ارواح و اشباح اسطوره‌ای برمی‌گردیم که در آبشاری یا پشت درخت بیدی پنهان می‌شدند. انواع و اقسام سلبریتی‌ها، مثل ارواحی آشنا از پشت کرم‌های اصلاح صورت و طرح‌های جدید بیمه بیرون می‌پرند، موهبت حیات را در اسپری‌های خوشبوکننده و ضدعرق می‌دمند، ارواح خفته در یک شیشه عطر را با سرانگشت حیات بخش‌شان بیدار می‌کنند. خوش‌بینی ابلهانه ما موتور محرک این کالاهاست، خوش‌بینی‌ای که نه‌تن‌ها هزینه بالای حضور سلبریتی‌ها را توجیه می‌کند، بلکه تبیین می‌کند بازار اوراق مشتقه وال‌استریت که اصلاً وجود ندارد از کجا آمده است و سلاح‌های کشتار جمعی که در عراق گم شدند کجا رفتند.


لبخند‌های آکنده از سعادت بیکران

وقتی تصویر بزرگ‌تری از سلبریتی‌ها بر قلمرو سیاست سایه می‌افکند، هاله‌ای از صلح و ثبات به دنیایی می‌دهد که خطوط عبوس مرگ و گذر ایام آن را از ریخت انداخته‌اند. همه آن‌ها (مرلین و الویس و جکی همراه با اوپرا و زوج برد پیت و آنجلینا جولی و باراک) محفل کوچکی از خدایانند که اهلی‌شده‌اند و جای بت‌های خانه‌زادی را گرفته‌اند که در روم باستان ساکن خانه‌ها بودند. آنچه از دست می‌رود، سیر عقل است و ایمان به حکومتی که جماعتی فانی عهده‌دارش هستند.

آینشتاین یک‌بار گفته بود که زیبایی و حقیقت علم دقیقاً از آن روست که فارغ از شخص است. همین را می‌توان درباره قانون و حکومت هم گفت. به گمان بنیان‌گذاران جمهوری امریکا، می‌شد اداره امور دولت را به کسانی سپرد که از هر جهت دیگر معمولی‌اند، به شرط آنکه ابزار‌های قانونی و نهاد‌های حکم‌فرما بر استفاده از آن قوانین وجود داشته باشند. ژوزف آلسوپ، ستون‌نویسی که یادداشت‌هایش در چندین رسانه منتشر می‌شد، همین حس‌وحال قرن‌هجدهمی را دقیق، گرچه شاید با کنایه، بیان کرده بود. گفته بود رئیس‌جمهور ریچارد نیکسون «جزو ابزارآلات به‌دردبخور لوله‌کشی» است.

باربارا والترز در مصاحبه با رئیس‌جمهور منتخب جیمی کارتر در پاییز ۱۹۷۶، لحن و ادای عاشقان گروه‌های راک را به خود گرفت و گفت: «با ما عاقلانه رفتار کنید، قربان. با ما خوب باشید.» کارتر با لبخندی مهربانانه این تظلم‌خواهی را پذیرفت، لبخندی جفت‌وجور با کل جوهره کارزار انتخاباتی‌اش، لبخند مسیحی که آمده تا کشور را رستگار کند، نه آنکه حکمرانش شود. چهار سال بعد، رونالد ریگان نسخه کابویی همان پیغام را سوار بر اسب سفید اجرا کرد. باراک اوباما در سال ۲۰۰۸ موسیقی مسیحایی گروه همسرایان و گیتار کلیسایی را نواخت، اما انگشت گذاشتن روی اینکه اوباما نمی‌تواند شق‌القمر کند، یعنی اصل مطلب را از دست داده‌ایم. اوباما که دو جلد کتاب پرفروش در تبلیغ خویش تألیف کرده بود، به خاطر شهرتش انتخاب شد: کالایی که قرار بود در سوپرمارکت کنار لوازم آرایشی و کنسرو سوپ فروخته شود، به تصدی بالاترین مقام ترفیع یافت.



پادشاهان مدرنی که زنده‌زنده خورده می‌شوند!

چنین بود حکایت شاهان قرن نوزدهم انگلستان پس از آنکه تاج‌وتخت و قوت سیاسی‌شان را از دست می‌دادند و تا حد یک زینت‌المجالس پرهزینه سقوط می‌کردند. ویلیام هزلیت در سال ۱۸۲۳ گفت: آنچه از عزت و احترام سلطنت مانده، شبیه «نوعی ضعف طبیعی» است: «یک‌جور بیماری، اشتهای کاذبی در ذائقه مردم که باید ارضا شود.» مردم خریدار رؤیاخواهان نوعی «چنگک یا حلقه‌اند تا خیالات بیهوده‌شان را بر آن بیاویزند، عروسکی که لباس به آن بپوشانند، آدمکی که رنگش کنند.» برای همین، بهتر است بت از موادخام کم‌ارزش یا بی‌ارزش ساخته شود تا در ید اختیار سازنده‌اش باشد. رسانه‌ها برچسب قیمت خود را روی لاشه این خدایان موقتی می‌زنند، ولی در عوض موهبت شهرت و ثروت، نیازمند پادشاهی یک ماهه یا ملکه‌ای یک روزه هستند که در مراسم بزم مردم حاضر و آماده باشد. سوژه ایام قدیم، اُبژه می‌شود، قربانی سوخته‌ای در پای قربانگاه شهرت.
دایانا، شاهزاده ولز، کمی پیش از سپیده‌دم ۳۱ آگوست ۱۹۹۷ در پاریس درگذشت و کمتر از یک ساعت بعد، رسانه‌های خبری در کیپ‌تاون (در آفریقای جنوبی) دنبال چارلز، برادر دایانا و نهمین اِرل اسپنسر رفتند تا از او متاع بازارپسند سوگ را بگیرند. او نپذیرفت و در عوض گفت، همیشه می‌دانسته است که «بالاخره مطبوعات او را می‌کشند»، که «تک‌تک مالکان و سردبیران همه آن روزنامه‌هایی که برای عکس‌هایی پول داده‌اند که مزاحمان و سوءاستفاده‌کنندگان می‌گرفتند... امروز دستانشان به خون او آلوده است.»

اِرل می‌دانست دارد از چه حرف می‌زند. او که روزگاری خبرنگار ان. بی. سی در لندن بود، لابد حدس می‌زد که رسانه‌های خبری در توکیو و مادرید فی‌المجلس مشغول آن هستند که خواهر درگذشته‌اش را تکه‌تکه کنند تا از او قطعه‌های ویدئویی و خوراک تیتر‌های درشت جور کنند. دایانا یکی از مغذی‌ترین سلبریتی‌ها بود، یک خیال مادرزاد که مشتاق توجه بود به این امید که بتواند سوزن خویشتن واقعی‌اش را در انبار کاه بریده‌جرایدی بیابد که او را پوشش می‌دادند. با آن لبخند درخشان و با وجود حظ وافری که از گردونه بخت و اقبال برده بود، تجسم حس تنهایی و فقدان شده بود. هوادارانش هم این مستمندی او را قدر می‌دانستند، چون مثل خودشان در کمال بیچارگی و بی‌قوارگی بود. شاید هم ارل یاد چیز‌هایی افتاد که در اشعار هومری خوانده بود. او به اتون و آکسفورد رفته بود، دو مدرسه‌ای که هنوز با مطالعه آثار کلاسیک باستانی غریبه نشده‌اند. بعید نیست که فهمیده باشد آن ناز و نوازش‌های رسانه‌ای، خط و ربطی به یونانی‌های باستان دارد که اجازه می‌دادند شاهان مقدسشان یک‌سال پرشکوه در تبس فرمان‌روایی کنند و بعد آن‌ها را می‌کشتند به این امید که خونشان محصولات و مزارعشان را پرثمر سازد.

طی ۳‌هزار سالی که گذشته است، راه و روش کار هم پخته‌تر شده است، چنانکه دبیران مجله «نشنال اینکوایرر» شیوه‌های قدیمی طبخ گوشت قربانی و توزیعش را میان ملتمسانی که دور و بر دل و روده قربانی ازدحام کرده‌اند، بهبود داده‌اند. همان روز مرگ دایانا، پیش از آنکه ظهر شود، هزاران ستون شایعه و خبر‌های رسیده، خاطره او را به سیخ‌های طلایی کلیشه کشیدند. شب که شد، تهیه‌کنندگان تلویزیونی که مراسم‌های وداع طولانی‌ای را تدارک دیده بودند، در بخش‌های دوساعته تصاویری از او را جمع و جور کردند که سایه‌ای توخالی از زندگی‌اش بود: دایانا در درشکه عروسی‌اش، دایانایی که یک کودک سیاه‌پوست بغل کرده یا سوار اسب است، دایانا در بندر سینت‌تروپز روی یک کرجی مصری زراندود. ماه که به میانه آسمان رسید، بقیه او به دست مجریانی از قبیل «باربارا والترز» افتاد تا زیر نور استودیو بایستند و جامشان را از شراب درخشان ابتذال پر کنند. مهم نبود چه می‌گویند، چون حتی آن‌ها که خصوصی‌ترین قصه‌ها را روایت می‌کردند درباره یک آدم حرف نمی‌زدند، بلکه از یک نقاب طلایی سخن می‌گفتند که پشت آن، بنا به میل آن‌ها ممکن بود کلئوپاترا خوابیده باشد یا سفیدبرفی.


سلبریتی بی‌مایه برای بازار بی‌معناست

مثل درست‌کردن سوسیس یا سیم‌های ویولن، ساختن سلبریتی هم منظره خوشایندی ندارد. باب دیلان یک‌بار در میان جماعتی از طرفدارانش ایستاده بود، گفت: «احساس می‌کردم مثل یک تکه‌گوشت هستم که کسی برای سگ‌ها پرتاب کرده است.» ولی در همه قرارداد‌ها هم قید نشده که یک تکه‌گوشت از سلبریتی بکنند. گاهی آن گوساله پروار فقط باید رضایت دهد که آزادی نداشته باشد که ذهن و حرکاتش در اختیار کس دیگری باشد. این کالا در بسته‌بندی خود (یعنی تصویرش) گرفتار شده است، هیچ توانی ندارد جز اینکه سخنرانی‌های پیش نوشته را اجرا کند و هیچ جایی نمی‌رود مگر آنکه لنز‌های تله همراه او باشند. بت شکسته هم به اندازه ستاره‌ای که اوج می‌گیرد کاسبی جراید را رونق می‌دهد، اما خدا نکند که محصول حاوی آن عناصری نباشد که روی برچسبش نوشته‌اند.

بازار هم مثل دوربین است، یعنی حرکت می‌کند، اما نمی‌اندیشد. برای بازار، تولید کلاهک‌های هسته‌ای مثل کاشتن پرتقال و انگور جذاب است. «سلبریتی بی‌مایه» برای بازار بی‌معناست. سلبریتی یعنی پول با یک صورت انسانی، «چنگکی» و «حلقه‌ای» برای آویزان‌کردن رؤیای ثروت. قهرمان هزار چهره، بدون تعلق به هیچ حزب یا فرقه‌ای، متأسفانه به یک انسان تبدیل نمی‌شود. اگر پول به کرسی قدرت و چشمه حکمت بدل شود، پایان قصه به اقتصادی می‌رسد که ورشکسته است، لشکری که پیروز هیچ جنگی نیست و سیاستی که اجزایش بادکنک‌های رنگی درخشانند و بس. اگر قیمت یک چیز را سند شخصیت و ارزشش بدانیم، حرف را جانشین عمل کرده‌ایم. سندی دیگر بر صحت قانون گرشام که «پول بد، پول خوب را از رواج می‌اندازد»: تمایز میان حیات کسی که شجاعانه زیسته است با کسی که قهرمانی‌اش در بوق و کرنا شده است، از میان می‌رود. درسی که از حیات یک سرمشق و اسوه می‌توان گرفت در گذر ایام روشن می‌شود. در محافل فرهنگی ملی، مثل طرفداران یک جناح سیاسی که از منظره تماشایی کارزار‌های انتخاباتی ریاست‌جمهوری تغذیه می‌کنند، کافی است ذکر مقدار کافی پول به میان بیاید (یک طلاق توافقی ۱۰۰ میلیون دلاری، یا بسته ۷۸۷ میلیارد دلاری برای رونق اقتصاد) تا جماعت چنان به جوش و خروش بیایند که انگار «جرج کلونی» را دیده‌اند. در نهایت، جامعه خود را با این اعتیاد متعفن خفه می‌کند. شاید به همین دلیل، این روز‌ها که از کنار کیوسک می‌گذرم، یاد سالن‌های تدفین و مقبره «توت‌عنخ‌آمون» می‌افتم. سلبریتی‌هایی که روی جلد مجلات نقش بسته‌اند، چنان صف کشیده‌اند که انگار ردیفی از تزیینات مقبره‌اند، با نظم و ترتیبی دلپسند برای دفن در مقبره آن جمهوری دموکراتیکی که آنقدر توپ دیسکو بلعیده که جانش را از دست داده است.


منبع: روزنامه جوان

۱۳۹۹/۱۱/۲

اخبار مرتبط